دست در سکوتی عظیم
دیده مانده بر در
و گلویی سنگین
خوابی که سالها از سر پریده
و فکری ساکن
احساسی که زخم خورد ه
و قلبی که ناگهان فرو ریخته
مرد
مرگ لحطه هایش را دیده
شبی دراز
روزی سرد
و خاطره ایی کهنه
دست های مرد به دنبال بال هایی می گشت که رسم پرواز را بداند
فارغ ازاین که
برکه او
سرزمین لاک پشت ها بود
نه لانه ی پرندگان
چشم در ابرها
و زانوان خسته فرو رفته در سینه
دستهایش تنها پناه یکدیگر
عطر سرما نشسته بر مشامش
و اهی که بخار هوا می شود
تنها امیدش
زمزمه شاخه ها با باد مسافر است
که خبر نور را
از فرشته ایی در دور گرفته اند
فرشته وعده نور را داده
سفارش به صبر سفارش به امید
و
مرد درسینه اش
داخل قلب زخمی اش
صندوقچه ایی را در کنج تنهایی و خلوتش دراغوش گرفته
تا نور
تا نور
تا نور
تانوررررررررررررررررررررررر
