باران
باران
باران
ایستاده بر پله های زمان
چشم در اسمان
و انگشت قطرات بر گونه ها
ندایی بر لب
و فریادی از درون
اه ای سکوت بی کران
بر گویر این تشنه
جرعه ایی می نوشانی
تا مست شوم
بی پا
بی سر
و
بی دست شوم
بال شوم
دم به دم از این حال بی حال شوم
لب هایی خشک
و بارانی که از چشم ها می بارد
و اسمانی که می گرید