مي پرسد از من کیستي ؟ مي گويمش اما نمي داند
اين چهره ي گم گشته در آيينه خود را نمي داند
مي خواهد از من فاش سازم خويش را باور نمي دارد
آيينه در تكرار پاسخ هاي خود حاشا نمي داند
مي گويمش گم گشته اي هستم که در اين دور بي مقصد
کاري بجز شب کردن امروز يا فردا نمي داند
مي گويمش آنقدر تنهايم آه بي ترديد ميدانم
حال مرا جز شاعري مانندمن تنها نمي داند
مي گويمش ‚ مي گويمش ‚ چيزي از اين ويران نخواهي يافت
کاين در غبار خويشتن چيزي از اين دنيا نمي داند
مي گويمش ‚ آنقدر تنهايم که بي ترديد مي دانم
حال مرا جز شاعري مانند من تنها نمي داند
مي گويم و مي بينمش او نيز با آن ظاهر غمگين
آن گونه مي خندد که گويي هيچ از اين غمها نمي داند