می گفتند پرنده صدایت کرده برایت اشک ریخته گفته بوده که من فراموش کارم
می گفتند پرنده را دلداری داده ای برایش لبخندی التیام بخش زده ای که پرنده گریه اش بند اید
گفته بودی که صبر کند
صبح که از خواب بیدار شدم پرنده را دیدم داشت اواز می خواند
فکر کنم تو را صدا میزد
خبر داری که همه را حیران خودت کرده ای حتی پرنده های نگهبان را
فکر کنم انبار هم که پرنده از دست نادانی هام خسته شد و فرار کردده بود
می خواست پیش تو بیاید