میرزا وقتی به خانه آمد ، زیر بغلش جوجه ای را هم آورده بود.بچه ها خوشحال شدند و وقتی درباره ی جوجه پرسیدند ، جواب شنیدند که بزرگش می کنیم تا شب عید با پلو بخوریمش.همه خوشحال شدند که میرزا به اندازه ای که فکر کتاب و درس و حدیث است ، به فکر اهل و عیالش هم هست و پلو مرغ شب عید را از حالا تدارک می بیند.
یکی دو ماهی گذشت و جوجه کم کم مرغ شد.روزها در حیاط رهایش می کردند و او هم هر چه پیدا می کرد ، می خورد و چون از مال حلال بود ، به تنش گوشت می شد.میرزا و خانواده اش هم اندک اندک نظاره گر رُشد مرغ سفره ی شب عیدشان بودند.
بالاخره عید شد.صبح روز قبل از عید ، همسر میرزا به پسر بزرگش گفت که مرغ را بگیرد و ببرد تا قصاب برایشان سر ببرد.میرزا هم سفارش کرد که حتما آبش بدهند و مواظب باشند که قصاب بسم الله را بلند بگوید و کاردش تیز باشد و ......
یکی دو ماهی گذشت و جوجه کم کم مرغ شد.روزها در حیاط رهایش می کردند و او هم هر چه پیدا می کرد ، می خورد و چون از مال حلال بود ، به تنش گوشت می شد.میرزا و خانواده اش هم اندک اندک نظاره گر رُشد مرغ سفره ی شب عیدشان بودند.
بالاخره عید شد.صبح روز قبل از عید ، همسر میرزا به پسر بزرگش گفت که مرغ را بگیرد و ببرد تا قصاب برایشان سر ببرد.میرزا هم سفارش کرد که حتما آبش بدهند و مواظب باشند که قصاب بسم الله را بلند بگوید و کاردش تیز باشد و ......