در انتهای راهرویی تاریک
سر بر گریبان سکوت خویش
اشفتگیه از بر شده را
لنگان لنگان
بر روی گهواره های عظیم خیال
حمل میکنم
وپی در پی
موج های سنگین سقوط
صدای هستم هایی بلند سر میدهند
ومن
ابهام بودن را
سر میکشم
.....
ناگاه
دعوت میکند
روزنه ای
جریان نور را
در حفره ی حضور خویش
وموسقیه سکوت
رقاصیه گردو غبار را
به تصویر میکشد
ودر بستر بیداری افکارم
هم اغوشیه گرمشان
هایو هوی های
نوزدان عجیب الخلقه را
بر بالشتک های سرد ریه هایم
مینشاند
دست هایم را
غرق جریانه بی وقفه ی شان
میکنم
ومیله به جریان افتادن
در زیر پوست سلولهایم
حیات دوباره را نفس نفس میزند
....
ومن غریزه ی پوست اندازی را
از مارهای که خسمانه
حیات و مرگ را
با پوستشان
بو میکشند....
خواهم ربود.....
آ.آ.خ..