درها به احتراممان..به نبودن نشستند
وپله ها ....پاهایمان را...در شکم هایشان...فرو بردند
کم کم ....بوی تعفن جاری...بر ریه هایمان...ته نششین می شد
وحال مان....انگار در برزخ آینده ...می چرخید
در ابتدای راه
انسان هایی با جان های خسته....با پلک هایی... که دست هایشان را به ابروان سپرده بود
....روزگار را در جدول هزار توی افکار...جا میکردند
صداهای عجیبو غریب
اتاق هایی سرشار از نو ر
آواهایی نامفهوم
مهری بر روی تخت
لبخندی عجیب
...
برخورد که کرد...نگاهامان....تمام دنیای آوار برسرم
پرید
نور بر ذره هایی تاریکی نفو ذ کرد
اتاق ...اتاق....انگار حافظه ام به سکوی تهی رسیده باشد...
هیچ یادم نیست...
چقدر گنگ...
چقدر دلنشین....
و واژه های پر ادعا ...اینبار به فرار نشسته اند...
....
باید بگویم...
ملاقات امروزمان...
شاید...
تنها.... صدای زمزمه ی....بهشت....خدا...
نمیدانم ..یک چیز خوب
بارنگ دنیایی غریب...آمیخته بود
آنجا چقدر فهم....سربه زیر....کنار لبخند ها...نشسته بود
اینجا اما میان ابهام چشم های تو...که میخوانیش...تنها...پای تجربه ....لنگ می زند
آ.آ.خ...
18 دی ماه...ملاقات دختری به نام مهری در بهزیستی