یارانراد
پسندها
3,813

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • کارای جدید انجام بده
    یه کارایی که روحت یهوو یه نفس مصنوعی عمیقی دریافت کنه
    یه حس جدید
    تازه میشی...جون میگیری
    درها به احتراممان..به نبودن نشستند
    وپله ها ....پاهایمان را...در شکم هایشان...فرو بردند
    کم کم ....بوی تعفن جاری...بر ریه هایمان...ته نششین می شد
    وحال مان....انگار در برزخ آینده ...می چرخید
    در ابتدای راه
    انسان هایی با جان های خسته....با پلک هایی... که دست هایشان را به ابروان سپرده بود

    ....روزگار را در جدول هزار توی افکار...جا میکردند
    صداهای عجیبو غریب
    اتاق هایی سرشار از نو ر
    آواهایی نامفهوم
    مهری بر روی تخت
    لبخندی عجیب
    ...
    برخورد که کرد...نگاهامان....تمام دنیای آوار برسرم
    پرید
    نور بر ذره هایی تاریکی نفو ذ کرد

    اتاق ...اتاق....انگار حافظه ام به سکوی تهی رسیده باشد...
    هیچ یادم نیست...
    چقدر گنگ...
    چقدر دلنشین....
    و واژه های پر ادعا ...اینبار به فرار نشسته اند...
    ....
    باید بگویم...
    ملاقات امروزمان...
    شاید...
    تنها.... صدای زمزمه ی....بهشت....خدا...
    نمیدانم ..یک چیز خوب
    بارنگ دنیایی غریب...آمیخته بود
    آنجا چقدر فهم....سربه زیر....کنار لبخند ها...نشسته بود
    اینجا اما میان ابهام چشم های تو...که میخوانیش...تنها...پای تجربه ....لنگ می زند
    آ.آ.خ...

    18 دی ماه...ملاقات دختری به نام مهری در بهزیستی
    نه وضع روحیم خوبه خداروشکر
    بذار برات یه شعر بزارم
    موافقی؟
    زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی
    زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها
    زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان
    زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها
    اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو
    تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگ‌ها
    تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو
    تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها
    تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر
    پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها
    وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
    هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها
    بر مرکب عشق تو دل می راند و این مرکبش
    چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها
    تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها
    بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش
    در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها
    بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی
    تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها
    با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند
    کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها
    گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان
    آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها
    چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند
    تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‌ها
    اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می‌شود
    هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها
    :دی
    معذرت میخواماا
    ولی الان تو بخل خودا نشستیم
    طلوع ملوع نمیخاد
    هااع
    خدا میان عبور افکارت
    آواز می خواند...
    کافی چشم هایت را ببندی و دست هایت را رو به طلوع باز کنی
    امام صادق علیه السلام ماجرای ولادت پیامبر اکرم را از زبان آمنه چنین نقل می‌فرماید:

    به خدا سوگند، فرزندم با دستان خود بر زمین فرود آمد. آن‌گاه سر به سوی آسمان بلند کرد و به آن نگریست. نوری از من ساطع شده بود که همه چیز در پرتوش نورانی بود. شنیدم که منادی صدا زد: « تو بزرگترین مرد جهان را به دنیا آوردی.»


    lı.✿.ıllاسرچشمه فیض سرمدی پیدا شدlı.✿.ıllا خجسته میلاد ختم المرسلین
    وسواست شده عمو...
    خدا میان عبور افکارت
    آواز می خواند...
    کافی چشم هایت را ببندی و دست هایت را رو به طلوع باز کنی
    ....
    نه اخه خدایی مگه ازم خبرمیگیریدکه ببینیدهستم یانه
    هــــــــــــــــــــی روزگار...:whistle:
    تو از کجا میدونی...من خودمو میشناسم...خیلی پستم....از خودم بدم میاد واقعن.....یه روزایی عاشق خودم بودم ولی الان بدم میاد.....خواهش میکنم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا