یک حادثه ی عمیق بود
امدنم
روی دایره ی بزرگ دنیا...
سردم شد
از هم اغوشیه مرموز تنهایی
وباد
با خود احد کرد
تا مرا ببرد...
به هرکجا که چنگ زدم ....
یخ زدگی های بعدش
مردگی به جان انگشت هایم انداخت
حالا دیگر
انگشت هایم پوسیده اند
....
کاش ...
رهگذری
برایم یک گلدان خاک بیاورد
میخواهم بکارمشان
تا شاید
شاید...
دوباره
با سبزینگی....پیوند بخورد......
آ.آ.خ...