چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايي نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
عشق... بخشیدن است هنگامی که فراموش کردن سخت می نماید, دستگیری است و رها نکردن امیدوار که فردا چون امروز پرشکوه خواهد بود, بازگویی رازها و نجواها و لذت بردن از شب های غرق در ستاره و از همه مهمتر, عشق آن است که بدانی که دیگر تنها نخواهی ماند.