مهرخا ماه ز شرمت چهره پنهان کرده ست
بس غریبی که به غمدیده ی هجران کرده ست
خود لباسش به در آورد و سیه بر تن کرد
آخر امشب هوس شام غریبان کرده ست
جامه ی زرد دلم نوگــــــــــــــلم ارزانی تو
زان که قصد دل ما سوز زمستان کرده ست
گاهی از زلف پریشان شده پرخون دل و گه
سیل خون این دل آواره پریشان کرده ست
خبری ده خبری مرغ دل از سوی سبا
که هوای سخن از یار، سلیمان کرده ست
گاه دیدار گذشت و ننمودم دیدار
مه که ای مه چو منم چشم تو گریان کرده ست
تکیه ای بود مه امشب به عصای دل و وای
از ستمها که به پیرِ دلِ حیران کرده ست
شب گذر کرد و نکردم گذری کس لیکن
نوحه گر ساعت من یاد غریبان کرده ست
-------
تو را من چشم در راهم . . .