کاظم2020
پسندها
6,270

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • جستنش را پا نفرسودم:
    به هنگامي كه رشته دار من از هم گسست
    چنان چون فرمان بخششي فرودآمد.-
    هم در آن هنگام
    كه زمين را ديگر
    به رهائي من اميدي نبود
    و مرا به جز اين
    امكان انتقامي
    كه بدانديشانه بي‌گناه بمانم!
    جستنش را پا نفرسودم.
    نه عشق نخستين
    نه اميد آخرين بود
    نيز
    پيام ما لبخندي نبود
    نه اشكي.
    همچنان كه،با يكديگر چون به سخن درآمديم
    گفتني‌ها را همه گفته يافتيم
    چندان كه ديگر هيچ‌چيز در ميانه
    نا گفته نمانده بود
    سرود پنجم سرود آشنائي‌هاي ژرف‌تر است.
    سرود اندهگزاري‌هاي من است و
    اندهگساري او.
    نيز
    اين
    سرود سپاسي ديگرست
    سرود ستايشي ديگر:
    ستايش دستي كه
    مضرابش نوازشي‌ست-
    و هر تار جان مرا به سرودي تازه مي‌نوازد ( و اين سخن
    چه قديمي‌ست!)
    دستي كه همچون كودكي
    گرم است
    و رقص شكوهمندي‌ها را
    در كشيدگي سرانگشتان خويش
    ترجمه مي‌كند.
    آن لبان
    بيش از آن كه گيرنده باشد
    مي‌بخشد.
    آن چشم‌ها
    پيش از آن كه نگاهي باشد
    تماشائي‌ست.
    و اين
    پاسداشت آن سرود بزرگ است
    كه ويرانه را
    به نبرد با ويراني به پاي مي‌دارد.
    لبي
    دستي و چشمي
    قلبي كه زيبائي را
    در اين گورستان خدايان
    به‌سان مذهبي
    تعليم مي‌كند
    اميدي
    پاكي و ايماني
    زني
    كه نان و رختش را
    در اين قربانگاه بي‌عدالت
    برخي محكومي مي‌كند كه منم.
    سلام احوال داداش کاظم...

    تو خوبی که ما خوب باشیم

    کاکو ما تو این فاز بودیم خبراش دیر به شما رسیده
    می دانی یه وقتایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تعطیل است

    و بچسبانی پشت شیشه افکارت

    باید به خودت استراحت بدهی...

    دراز بکشی...

    دست هایت را زیر سرت بگذاری

    به اسمان خیره بشوی و بی خیال سوت بزنی

    در دلت بخندی

    به همه ی افکاری که پشت شیشه دلت صف کشیده اند

    ان وقت با خودت بگویی بگذار منتظر بمانند



    سهراب گفتی: چشمها را باید شست.....شستم ولی!

    گفتی جور دیگر باید دید......دیدم ولی!

    گفتی زیر باران باید رفت......رفتم ولی!

    او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را

    هیچکدام را ندید

    فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:

    دیوانه باران زده....
    سلامت کو داداش کاظم؟

    سلام........خوفی؟

    خبر شهر افتابیو نداری ؟

    پیداش نی دوباره؟
    رسم زمونه...........

    رفتم کنارش نشستم گفتم برا چی نمیری گلاتو بفروشی

    گفت: بفروشم که چی؟ تا دیروز می فروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر

    دیشب حالش بد شد و مرد...تو می خواستی گل بخری؟

    گفتم بخرم که چی؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم

    امروز فهمیدم باید فراموشش کنم

    اشکاشو که پاک کرد یه گل بهم داد

    با مردونگی گفت: بگیر باید از نو شروع کرد...تو بدون عشقت من بدون خواهرم

    من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوست
    کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو
    هر کسی میخواهد وارد خانه ی پر مهر و صفامان گردد
    شرط وارد گشتن ، شستشوی دلهاست
    شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
    بر درش برگ گلی میکوبم
    و به یادش با قلم سبز بهار مینویسم
    ای دوست خانه ی دوستی ما اینجاست
    تا که سهراب نپرسد دیگر:
    خانه ی دوست کجاست!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا