نگار پاستور
پسندها
556

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • زندگی شبیه شعریست ؛ قافیه هایش با من ، ” تو ” فقط همیشه ردیف باش
    دلم امشب به دام دامن تکذیب افتاده
    سرانگشت حسابم باز در تقریب افتاده

    درون شین چشمانی کشیده تا شبی شاید
    دوباره کودک احساس من در شیب افتاده

    و نیروی گرانش را چه جالب نقض کردی تا ...
    برایم کنج لبخندت، دو کیلو سیب افتاده

    برایت قرص ماهی می خرم ... یا نه! کمی دریا
    چه فرقی می کند حالا که پول از جیب افتاده!!

    سکوتم عقربک ها را گرفته در خودش حالا
    که ساعت با عبور لحظه در تعقیب افتاده

    و این آیینه دارد راست می گوید که این روزا ...
    کمی اجزای تصویر من از ترکیب افتاده

    دوباره بیت آخر گم شده انگار... می بینی؟!
    غزل مثل همیشه باز از ترتیب افتاده ...
    همیشه مادررا به مداد تشبیه میکردم
    که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…

    *********
    ولی پدر ...
    یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
    خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
    فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
    نفس هایم را بشمار . . .
    " آنها را به قیمت دوست داشتنت از دست می دهم "
    نه برای گذر عمر
    گاهی وسط یک خیابان
    سردت می شود ،
    بغض می کنی
    نفست می گیرد
    فقط
    .
    .
    .
    برای دیدن کسی
    که پیراهنش شبیه او بوده !
    .
    نفس هایم را پاره پاره می کنم
    باز به یاد تو دوخته می شوند . . .
    مگسی را کشتم

    نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

    و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

    طفل معصوم به دور سر من می چرخید،

    به خیالش قندم

    یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

    ای دو صد نور به قبرش بارد؛

    مگس خوبی بود...

    من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

    مگسی را کشتم ...!

    زنده یاد حسین پناهی
    آرام باش عزیز من
    آرام باش
    حکایت دریاست زندگی
    گاهی درخشش آفتاب ،
    برق و بوی نمک ،
    ترشح شادمانی
    گاهی هم فرو می رویم ،
    چشم های مان را می بندیم ،
    همه جا تاریکی است ،
    آرام باش عزیز من
    آرام باش
    دوباره سر از آب بیرون می آوریم
    و تلالو آفتاب را می بینیم
    زیر بوته ای از برف
    که این دفعه
    درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود.
    بی تفاوت نگذر از حرف های دلم




    بی تو هیچم به خدا




    قدر این سینه پر درد بدان




    در دل خسته بمان




    منم آن خانه ویرانه دل




    ای همه هستی من !




    این نفسها به خدا ارزان نیست




    بر نمی گردد هیچ




    شاید امروز چو بگذشت نباشم فردا
    با همه‌ی لحن خوش‌آوائیم

    در به‌در کوچه‌ی تنهایی‌ام

    ای دو سه تا کوچه زما دورتر

    نغمه‌ی تو از همه پرشورتر

    کاش که این فاصله را کم کنی

    محنت این قافله را کم کنی

    کاش که همسایه‌ی ما می‌شدی

    مایه‌ی آسایه‌ی ما می‌شدی

    هر که به دیدار تو نائل شود

    یک‌شبه حلّال مسائل شود

    دوش مرا حال خوشی دست داد

    سینه‌ی ما را عطشی دست داد

    نام تو بردم، لبم آتش گرفت

    شعله به دامان سیاوش گرفت

    نام تو آرامه‌ی جان من است

    نامه‌ی تو خطّ امان من است

    ای نگهت خواستگه آفتاب

    بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب

    پرده برانداز ز چشم ترم

    تا بتوانم به رخت بنگرم

    ای نفست یار و مددکار ما

    کی و کجا وعده‌ی دیدار ما…

    دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد

    به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

    به مکّه آمدم ای عشق تا تو را بینم

    تویی که نقطه‌ی عطفی به اوج آیینم

    کدام گوشه‌ی مشعر، کدام کنج منا

    به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

    روا مباد که بر بنده‌ات نظر نکنی

    روا مباد که ارباب جز تو بگزینم

    چو رو کنی به رهت، درد و رنج نشناسیم

    ز لطف روی تو دست از ترنج نشناسیم
    گه می بینی می ترســــم...
    اگه چیزی نمی پرســـــم...
    اگه بیهوده پوسیـــــدم...
    من از ترس تو ترسیــــــدم...
    ازین لب بستــــگی ها و ...
    ازین دلخستـــــگی ها و ...
    توی ظـُـــهر یه تابستــــون...
    ازین یــَــخ بستـــــگی ها و ...
    ازین تسلیـــــم اجبــــاری
    به این تقویم اجــــباری...
    تموم عمر رو بخشیـــــدم...
    من از تــَــرس تو ترسیـــــــدم...
    چه حرفایی توو دلهـــامون...سوالا که نپرسیدیم...
    همیشه از نگاه هم...من و تو هردو ترسیدیم....
    بیا تکیـــه گاهـــم شـــو...
    از آغــــاز همیـــن قصــه!
    آخــه چشـــم و چـــراغ من؛
    چرا می ترســــی هم غصــــه؟!؟
    اگــــر هر قطـــره ی بارون،
    واســـه دریـــا یه دنیـــا نیــــس؛
    تو کــه باشـــی منم هستــــم..!
    دیگه این قطـــــره تنهـــــا نیســـت.!؟
    توو این جشـــن بارونــــــی..
    تو دریـــایی نمی دونی
    یه عمری تو گوشت خونـــــدن..؛
    "نمی ذاریـــم،نمی تـــونی.."
    چه حـرفایی توو دلهـــامون...سوالا که نپرســــیدیم...
    دوباره از نگـــاه هم...من و تو هر دو ترسیدیــم...
    با همه ی بی سر و سامانی ام
    بــــاز به دنبال پریشانی ام

    طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
    در پی ویران شدنی آنی ام

    دلخوش گرمای کسی نیستم
    آمده ام تا تو بسوزانی ام

    آمده ام با عطش سالها
    تا تو کمی عشق بنوشانی ام

    ماهی برگشته ز دریا شدم
    تا که بگیری و بمیرانی ام

    خوبترین حادثه میدانمت
    خوبترین حادثه میدانی ام؟

    حرف بزن! ابر مرا باز کن
    دیر زمانی است که بارانی ام


    حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
    تشنه یک صحبت طولانی ام


    ها به کجا میکشی ام خوب من؟


    ها نکشانی به پشیمانی ام
    مرבمـ کشـــور مــَن ...



    √ با نفـــرت بیش تـَری به صحنــه ی بوسیـבن בو عاشق



    نـگاه می کننـב



    √ تا صحنـه ی اعـבام یــک نفر



    √ زیستــن با این مردمـ פֿـطرناک استــ...
    در سرزمـــــــین من

    کــسی بوســـــــــــه فـــــرانـــــسوی بلد نـــــیست..

    اینجا مـــــــــثل آلـــــــــمان پـــــل عــــــــــشقـــــ ندارد....

    از گـــــلـــــ رز هلـــــنـــــدی هم خـــــبـــــری نیستـــــــــ..

    اینجـــــا عــــــشـــــق یعـــنی ایـــــنکه

    بخاطـــــر چـــــشم های دور و برت

    روزهـــــــــا باشـــــد کـــــه معشــــوقـــــــت را

    فـــــــــقـــــط از پشـــــــت گوشـــــی

    بوســـــــــیده بـــــاشــــی!
    به ساعت نگاه میکنم
    حدود سه نصف شب است
    چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
    و طبق عادت به کنار پنجره می روم
    سوسوی چند چراغ مهربان و سایه های کشدار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
    صدای هیجان انگیز چند سگ و بانگ آسمانی چند خروس...
    از شوق به هوا می پرم چون کودکیم
    و خوشحال
    که هنوز
    رویای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است
    آری از شوق به هوا می پرم و خوب می دانم

    سالهاست که مرده ام!
    اینجا...

    آدم که نه!

    آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!

    و جالب تر !

    اینجا هر کسی

    هفتاد رنگ بازی میکند

    تا میزبان سیاهی دیگری باشد!

    شهر من اینجا نیست!

    اینجا...

    همه قار قار چهلمین کلاغ را

    دوست می دارند!

    و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!

    شهر من اینجا نیست!

    اینجا...

    سبدهاشان پر است از

    تخم های تهمتی که غالبا "دو زرده" اند!

    من به دنبال دیارم هستم,

    شهر من اینجا نیست...

    شهر من گم شده است!
    آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

    حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست



    دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

    تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست



    سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

    آن گریه های عقده گشا در گلو شکست



    ای داد ، کس به داغ ِ دل ، باغ ِ دل نداد

    ای وای ، های های عزا در گلو شکست



    آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود

    خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست



    « بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت

    « آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکست



    فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

    نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
    امشب مه من...
    امشب ، مه من ، باز به سودای تو بودم
    سر تا به قدم غرق تمنای تو بودم

    گه یاد لبت کردم و گه قامت و گه روی

    یعنی که : به سودای سراپای تو بودم

    ای خضر مسیحا نفس ، از درد جدایی

    می مردم و محتاج مداوای تو بودم

    هرگز به تماشای گل و لاله نرفتم

    در گلشن جان ، محو تماشای تو بودم

    ای فتنه ،تو مست ازمی مینای که بودی؟

    من شب همه شب مست،زمینای تو بودم
    چشمه ها در زمزمه / رودها در شست و شو

    موج ها در همهمه / جوی ها در جست و جو



    باغ در حال قیام / کوه در حال رکوع

    آفتاب و ماهتاب / در غروب و در طلوع



    سنگ ، پیشانی به خاک / ابر ، سر بر آسمان

    مثل گنبد خم شده / قامت رنگین کمان



    ابر در حال سفر / آسمان غرق سکوت

    بر سر گلدسته ها / بال مرغان در قنوت


    کاسه ی شبنم به دست / لاله می گیرد وضو

    بیدها گرم نماز / بادها در های و هو



    سرو سر خم می کند / غنچه لب وا می کند

    در میان شاخه ها / باد غوغا می کند



    شاخه ها گل می کنند / لحظه سبز دعا

    دست ها پل می زنند / بین دل ها و خدا
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا