م
پسندها
25

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • خانه دل تنگ غروبی خفه بود
    مثل امروز که تنگ است دلم
    پدرم گفت چراغ
    و شب از شب پر شد
    من به خود گفتم یک روز گذشت
    مادرم آه کشید
    زود بر خواهد گشت
    ابری هست به چشمم لغزید
    و سپس خوابم برد
    که گمان داشت که هست این همه درد
    در کمین دل آن کودک خرد ؟
    آری آن روز چو می رفت کسی
    داشتم آمدنش را باور
    من نمی دانستم
    معنی هرگز را
    تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
    آه ای واژه شوم
    خو نکرده ست دلم با تو هنوز
    من پس از این همه سال
    چشم دارم در راه
    که بیایند عزیزانم آه”
    شب افتاده است و من
    تنها و تاریکم...
    و در ایوان
    و در تالاب من دیریست
    در خوابند...
    پرستوها و ماهی ها
    و آن نیلوفر آبی
    بیا ای مهربان با من!
    بیا ای یاد مهتابی....!

    اخوان ثالث.
    گاهی اوقات می خواهی... اما نمی توانی....
    دریغا وقتی می توانستی............اما نخواستی.................
    و درست این مال امروز و دیروز من و توست....
    دیروزی که نخواستی و امروزی که نمی توانی
    و زندگی هر کس پر از این نتوانستن و توانستن ها.....خواستن و نخواستنهاست
    همه بر وزن حال و گذشته.....
    یادت رد شد
    برگی افتاد از افرایی
    ایوان پر شد از تنهایی
    بادی خزید و آرامید
    برفی اشفته می بارید
    دستان هوا از بوی تو پوچ...........................

    چارتار
    حال خوب اردیبهشت ماهی....
    بهترین ماه سال .....شاید.....
    عطر بهار .... شوق تابستان و.....
    ای بهار ..... دیگر به آینه نیازم نیست در تو می نگرم.........
    به کجا چنین شتابان؟!

    آنجا یک قهوه خانه بود ...
    اما ننشستیم به نوشیدن دوتا استکان چای،چرا؟
    دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟!
    عجله، همیشه عجله...
    کدام گوری میخواستم بروم؟
    من به بهانه ی رسیدن به زندگی،
    همیشه زندگی را کشته ام ...


    محمود_دولت_آبادی
    دیدی دلا شیدا شدی
    مجنون بی لیلا شدی
    گفتم دلم عاشق نشو
    عاشق شدی رسوا شدی

    گفتی که او دل داده است دل را به مهتاب داده است
    دیدی اگر دل داده بود با او کسی جز ما نبود...................................
    دلم
    در دست او
    گیر است
    خودم از دست او دلگیر
    عجب
    دنیای بیرحـــمی
    دلم گیر است و دلگیرم...

    #حسین_منزوی
    دلم گرفت از آسمون هم از زمین هم از زمون

    تو زندگی چقدر غمه دلم گرفته از همه...

    امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه بشم

    تومستی و بی خبری اسیره میخونه بشم

    امشب از اون شباست که من دلم می خواد داد بزنم

    تو شهر این غریبه ها دردم و فریاد بزنم....
    اسفند-۹۷
    من یک پنج شنبه
    در دل آذر
    در میانهٔ پاییز
    در اوج تقویم
    جا مانده ام
    و تو مدتهاست رفته ای

    من تنها کسی هستم که
    در تقویمش
    پنج شنبه ها،
    به مناسبت تنهایی تعطیل است!
    پا به پای کودکی هایم بیا
    کفش هایت را به پا کن تا به تا
    قاه قاه خنده ات را ساز کن
    باز هم با خنده ات اعجاز کن
    بچه های کوچه را هم کن خبر
    عاقلی را یک شب از یادت ببر
    مادری از جنس باران داشتیم
    در کنارش خواب آسان داشتیم
    یا پدر اسطوره دنیای ما
    قهرمان باور زیبای ما
    قصه های هر شب مادربزرگ
    ماجرای بزبز قندی و گرگ
    غصه هرگز فرصت جولان نداشت
    خنده های کودکی پایان نداشت
    هر کسی رنگ خودش بی شیله بود
    ثروت هر بچه قدری تیله بود
    ای شریک نان و گردو و پنیر
    همکلاسی ! باز دستم را بگیر
    مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
    آن دل نازت برایم تنگ نیست؟
    حال ما را از کسی پرسیده ای؟
    مثل ما بال و پرت را چیده ای؟
    حسرت پرواز داری در قفس؟
    می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
    سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
    رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست؟
    رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
    آسمان باورت مهتابی است؟
    هرکجایی شعر باران را بخوان
    ساده باش و باز هم کودک بمان
    باز باران با ترانه ، گریه کن
    کودکی تو ، کودکانه گریه کن
    ای رفیق روز های گرم و سرد
    سادگی هایم به سویم باز گر
    بنفشه‌ای خوشرنگ
    دمیده بود در آغوش کوه،
    از دلِ سنگ.

    به کوه گفتم
    شعرت خوش است و تازه و تر
    وگر درست بخواهی،
    من از تو شاعر تر!‌...
    که شعرت از دل سنگ است و
    شعرم از دلِ تنگ.....!!!

    فریدون_مشیری
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا