مرتضی غفاری
پسندها
38

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام مرتضی جوووووووووون.......چمطولی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    بیا اینورا خوشحال میشم.................
    سلام مرتضی جوووووووووون.......چمطولی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    بیا اینورا خوشحال میشم.................
    سلام احوال شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    میای تو پروفم پیام نمیذارین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    کم پیدایید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    اخرین شب پاییزت به خیر وشادی............................
    یلدا مبارک....................
    سلام شب يلداتولدمن اگردوست داشتين به من تبريك بگين آقا
    گفتمش: دل مي‏خري؟! پرسيد چند؟! گفتمش: دل مال تو، تنها بخند. خنده كرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روي خاك افتاده بود جاي پايش روي دل جا مانده بود
    دخترك تنهاي تنها

    دخترک تنهای تنها در کنار جوی آب
    با خودش يا با ترازويش سخن ها داشت باز
    قصه زيبای تکراری بی پايان او
    « روزی از نو » بود و شب های دراز

    شخصیت های درون قصه اش
    آدمک هایی عجیب و بس غریب
    خنده هاشان گریه دار و ظاهری
    درد هاشان بی فراز و بی نشیب

    آدمک هایی به سرعت در گذر
    گرد و خاک کقششان بر جان من
    من همانم دختری در رهگذار
    این ترازو قصه ایمان من

    صبح های زود از بعد نماز
    خواب دیگر از دو چشمم می پرد
    کوچه تاریک است و مملو از خدا
    قصه امروز را می پرورد

    کم کمک از وزن های مختلف
    آدمک هایی هویدا می شود
    کوچه روشن تر شده٬‌ کو پس خدا؟
    کوچه بی تو ای خدایا٬ می شود؟‌

    مردی از ره می رسد با وزن کم
    عينکی تاريک بر چشمان او
    چشم او تاريک و مملو از خدا
    پس خدا اينجاست٬ در ايمان او

    مرد بينا جنسش از جنس خداست
    صاف و پاک و ناطق و ساکت ضمير
    نيک می بيند در اين دنيای پاک
    کور آدم های در پيله اسير

    مرد را٬ هر روز٬ وزنش می کنم
    وزن او کمتر و کمتر می شود
    خود به من گفته است فردا ديگر او
    با خدا وزنش برابر می شود
    يک شبي مجنون نمازش را شکست
    بي وضو در کوچه ليلا نشست

    عشق آن شب مست مستش کرده بود
    فارغ از جام الستش کرده بود

    سجده اي زد بر لب درگاه او
    پر زليلا شد دل پر آه او

    گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
    بر صليب عشق دارم کرده اي

    جام ليلا را به دستم داده اي
    وندر اين بازي شکستم داده اي

    نشتر عشقش به جانم مي زني
    دردم از ليلاست آنم مي زني

    خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
    من که مجنونم تو مجنونم مکن

    مرد اين بازيچه ديگر نيستم
    اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

    گفت: اي ديوانه ليلايت منم
    در رگ پيدا و پنهانت منم

    سال ها با جور ليلا ساختي
    من کنارت بودم و نشناختي

    عشق ليلا در دلت انداختم
    صد قمار عشق يک جا باختم

    کردمت آوارهء صحرا نشد
    گفتم عاقل مي شوي اما نشد

    سوختم در حسرت يک يا ربت
    غير ليلا برنيامد از لبت

    روز و شب او را صدا کردي ولي
    ديدم امشب با مني گفتم بلي

    مطمئن بودم به من سرميزني
    در حريم خانه ام در ميزني

    حال اين ليلا که خوارت کرده بود
    درس عشقش بيقرارت کرده بود

    مرد راهش باش تا شاهت کنم
    صد چو ليلا کشته در راهت کنم
    باغ من.

    آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

    ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

    باغ بی برگی، روز و شب تنهاست،

    با سکوت پاک غمناکش.



    ساز او باران ، سرودش باد.

    جامه اش شولای عریانی ست.

    ور جز اینش جامه ای باید،

    بافته بس شعله ی زر تار پودش باد.

    گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد.

    باغبان و رهگذاری نیست.

    باغ نومیدان ،

    چشم در راه بهاری نیست.



    گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،

    ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،

    باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

    داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید



    باغ بی برگی

    خنده اش خونیست اشک آمیز.

    جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

    پادشاه فصلها،پاییز.
    چرا دنیا نمی فهمد

    که انجا پای دیوار دختری ارام و غمگین میدهد جان

    مردکی با صورتی ارام و مهتابی امان میخواهد از طوفان

    نسیمی سرد و بی پروا میزند سیلی به گوش کودکی تنها

    چرا دنیا نمی فهمد

    که در خانه ای در انتهای کوچه ای تاریک و تنگ

    عده ای هستند که می خواهند مرگ خود را از خدا

    یا کلاغی روی بام میکند راز و نیاز

    یا که انجا اسب تنها می دود شیهه کشان

    چرا دنیا نمی فهمد

    که انها با دلی غمگین و درد الود به او دل بسته اند
    (( شب سردي است و من افسرده
    راه دوري است و پايي خسته
    تيرگي هست و چراغي مرده
    مي كنم تنها از جاده عبور
    دور ماندند ز من آدمها
    سايه اي از سر ديوار گذشت
    غمي افزود مرا بر غم ها
    فكر تاريكي و اين ويراني
    بي خبر آمد تا به دل من
    قصه ها ساز كند پنهاني
    نيست رنگي كه بگويد با من
    اندكي صبر سحر نزديك است
    هر دم اين بانگ برآرم از دل
    واي اين شب چه قدر تاريك است
    خنده اي كو كه به دل انگيزم ؟
    قطره اي كو كه به دريا ريزم ؟
    صخره اي كو كه بدان آويزم ؟
    مثل اين است كه شب نمناك است
    ديگران را هم غم هست به دل
    غم من ليك غمي غمناك است ... ))
    زندگی بافتن یک قالی است

    نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی

    نقشه را اوست که تعیین کرده ، تو در این بین فقط می بافی

    نقشه را خوب ببین !

    نکند آخر کار ، قالی زندگیت را نخرند !
    شرط دل دادن دل گرفتن است، وگرنه یکی بی دل می‌شود و دیگری دو دل!
    گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی، دیگر نفسی برای ماندن در کنار او باقی نخواهد ماند!
    زندگی زیباست نه به زیبایی حقیقت

    حقیقت تلخه نه به تلخی جدایی

    جدایی سخته نه به سختی تنهایی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا