دو سال پیش بود ایران نبودم و خودم تنها توی یه کشور غریب بودم
جایی می خواستم برم و همین که من منتظر بودم تا چراغ سبز بشه بتونم از خیابون عبور کنم اتوبوس اومد توی ایستگاه و رفت
و هرچی من پشت چراغ قرمز دست تکون دادم که وایسا نفهمید و رفت ...
خیلی ناراحت شدم
چون تا اتوبوس بعدی باید 45 دقیقه صبر می کردم و کلاسم هم 10 دقیقه دیگه شروع می شد!
به شدت ناراحت داشتم از خیابون رد می شدم
رفتم ایستگاه اتوبوس با قیافه پکر وایسادم تا به هر حال به کلاس بعدی برسم
همین موقع بود که یه ماشین که یه زن مسیحی توش بود جلوم وایساد
بهم گفت من را دیده که داشتم برای رسیدن به اتوبوس دست تکون می دادم و اتوبوس رفته و گفت سوار شو تا برسونمت به اتوبوس
خودش داشت از شیفت شب کارش بر می گشت بره خونه و الان دم خونش بود ولی به خاطر من مسیرش را کج کرد و نرفت خونه استراحت و اومد من را برسونه
وقتی با زبون بی زبونی بهش گفتم واقعا نمی دونم این همه لطفش را چه طوری جبران کنم گفت:
ما یه عقیده دارم و اونم اینه که خوبی مثل یه توپ می مونه باید همیشه پاسش بدی به بقیه تا دوباره به سمت خودت برگرده