پريا
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.
از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...
« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟
شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-
...