11ماه گذشت... بعضیا دلشون شکست.. بعضیا دل شکوندن... خیلیا عاشق شدن... خیلیا تنها... خیلیا از بینمون رفتن.. خیلیا بینمون اومدن.. گریه کردیم و خندیدیم.. زندگی برخلاف ارزوهامون گذشت... تفریبا7روز مونده؛7 روز از اون همه خاطره.. ارزو دارم نوروزی که پیش رو داری؛آغاز روز هایی باشد که ارزو داری......
دنیا که اینجوری نمیمونه همیشه
یه روز میای میگم نمیخوام و نمیشه
یه روزی برمیگردی که دیگه خیلی دیره
خیال نکن همیشه دلم برات میمیره
یه روز میای سراغم که خیلی وقته رفتم
هزار هزار بهونه از اون نگات گرفتم
این روزارو یادت باشه که یه وقت نگی نگفتی
اون روزا دور نیست که به یاده من بازم نیفتی
یه وقتی برمیگردی که فایده ای نداره
هر چی سرم آوردی دنیا سرت میاره
یه وقتی برمیگردی که فایده ای نداره
هر چی سرم آوردی دنیا سرت میاره
دنیا سرت میاره
دنیا سرت میاره
باید این شعر را برای تو میگفتم
در من اما زایندهرود غمگینی از پا نشستهست،
که آدمها روی جنازهاش راه میروند
و پاشنۀ کفشهایشان
در خاطرات خشک و خالی ما فرو میرود
دیگر
قورباغهها دمِ غروب نمیخوانند
و کلاغهای بلاتکلیف
روی تابلوی «شنا ممنوع»
به ماهیان مرده فکر میکنند
دیگر کسی در ساحل جادهای خاکی قدم نمیزند
دیگر کسی روی پلی نمیایستد،
که پایههایش در لبان خشکِ کویر ترک خوردهاند
دیگر هیچکس
هیچکس در آب نمیافتد...
ـ اینها را
دیدهام که میگویم ـ
میدانی؟
من فکر میکنم رودخانهها حق دارند
از ریختن به باتلاق خسته شوند
حق دارند
بروند دنبال دریا بگردند
حق دارند
مسیر سرنوشتشان را عوض کنند
اما تو باور میکنی؟
بغض خاطرهای در گلوی سرچشمه گیر نکرده باشد؟
تو باور میکنی؟
□
چقدر باید این شعر را برای تو میگفتم!
چقدر باید این شعر را برای تو میخواندم!
پشت پلکهای من اما زایندهرود غمگینیست،
که جاری نیست
و دهانم را خشک کردهست
میخواهم چیزی بگویم،
نمیتوانم
میخواهم بروم،
باید بروم،
و برای بردن اینهمه خاطره از این شهر
کیفِ کوچکِ من جای زیادی ندارد.
امروز تمام قطارهای باری از من عبور می کنند
ایستگاه به ایستگاه
روحم را حراج می کنند
و ریل ها
که آبستن دوری اند
در من نجوا می کنند
می دانی؟
ریل ها دوربرگردان ندارند
کاش می شد خط را عوض کنند...
دلم شکست؟!
عیبی ندارد شکستنی ست دیگر لعنتی ، می شکند....
اصلا فدای سرت,
قضا و بلا بود از سرت دور شد ......
اشکم بی امان می ریزد,
مهم نیست!!
آب روشنی ست...