سرمد حیدری
پسندها
9,233

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • آسمان باش ... یک آسمانِ بی دریغ ! آبی تر از دریا ...
    بی آنکه آنچه آزارت می دهد پتک کنی و بر سر دیگران، دیگرانی که دوستت می دارند... دیگرانی که از غمت غمناک می شوند و چشمانشان از رنج تو با نم اشکی نمناک... از دوریت دل نگران می شوند و قلبشان از بی مهری تو غمین می شود و دردناک،بکوبی و دردت را تسکین دهی...که نمی توانی... هرگز نخواهی توانست ! که تو پاک تر از آنی ... پاک تر از آن که خود بدانی ...!
    لطفا به من اطلاعاتی بدین که با اون بتونم تو تالار گفتگوها سوالمو طرح کنم
    وقتی نقل قولهای شما و بقیه رو میخوندم متوجه شدم که نسبت به من خیلی با تجربه تر هستین. من دانشجوی مهندسی شیمی گرایش فرایند هستم, امیدوارم بتونم از اطلاعات شما بیشتر استفاده کنم.
    من مدتیه که تو این سایت عضو شدم اما تو تابستون فقط تونستم به سایت سربزنم. سایت خیلی شلوغه, یه جورایی آدم سردرگم میشه. در کل تو بحثها شرکت نکردم, اما دوست دارم که از اطلاعات بقیه آگاهی داشته باشم.
    راستش من هرچی گشتم نتونستم جایی برای ارسال مطالب پیدا کنم
    سلام دوست عزیز. من با چه اطلاعاتی میتونم در جمع گفتگوهای تالار شرکت کنم؟
    ممنون سرمد جا من خوبم شما چطوری ؟ واقعا ممنون که یادی ازم کردی
    خیلی ناز بود من بلد نیستم عکس بفرستم چطور میفرستید
    سلام سرمد جان....
    شرمنده انقد این روزا سرم شلوغه گذاشتم یه موقع درس حسابی با دقت گوش بدم.....
    تا گوش دادم فوری میام گذارشه کار....:w41:


    من خوبم شما خوبی؟؟؟؟؟:w30:
    چه عجب بچه های تاپیک مهندس شیمی یکی روزگرد شده!
    :cry:چرا میزنی
    صبر کن از راه برسم بعد شروع کن به دعوا کردنم:cry:
    مظلوم گیر آوردی:cry:
    سلام دوست عزیز... ممنون از شما...
    می دونی من اینقدر تو فوق لیسانس سختی کشیدم که نمی خوام راجع به درس چیزی بشنوم... ولی باشه چشم... حتما میام:smile:
    دستانم را گرفتی و خواستی ببری...گفته بودی که خوشبختی از این سوست...

    اما من اعتماد نداشتم !

    به تو چرا !به راه اعتماد نداشتم... راه تاریک بود و پر از چاه... راه برایم آشنا نبود ...

    تو آشنا بودی... اما راه نه !

    آمدم! دستانم در دستانت می ترسید... می ترسیدم! چشمم هیچ جا را نمی دید... در پی فانوسی، چراغی، نوری بودم ...

    از ترس از اول راه چشمانم را بستم و به صدایت که مدام دلداریم می داد گوش سپردم ...

    تو گفتی و گفتی... تا اینکه دیگر چیزی نگفتی... کمی از راه را رفته بودیم اما تو ساکت شدی !

    من می ترسیدم...

    نکند رفته بودی ؟! اما نه! دستانت هنوز دست هایم را در آغوش می کشید...

    دستانم را از آغوش دستانت بیرون کشیدم و به سمت پشت سرم دویدم... چشمانم بسته بود ...

    اما آنوقت که فهمیدم دیگر دیر بود! تو رفته بودی...

    من دیر فهمیده بودم که تو آنقدر می درخشیدی که فانوسی که می خواستم در نور تو می سوخت ...!!!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا