"زهرا"
پسندها
1,188

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎ ﺩﺭﻓﻬﻢ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪﻣﺪﺭﺳﻪ..ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ..ﮐﺎﺭﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ
    دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
    نسیم روضه ی شیراز از پیک راهت بس
    دگر زمنزل جانان سفرمکن درویش
    که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
    بصدر مصطبه بنشین و ساغر می نوش
    که اینقدر زجهان کسب و مال و جاهت بس
    زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
    که شیشه ی می صاف و بت چو ماهت بس
    فلک بمردم نادان دهد زمام مراد
    تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
    وگر کمین گشاید غمی زکشور دل
    حریم درگه پیر مغان پناهت بس
    هوای مسکن ما لوف و عهد یار قدیم
    ز رهروان سفر کرده عذر خواهت بس
    بنعمت دگران خو مکن که در دوجهان
    رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
    بهیچ ورد دیگر نیست حاجت ای حافظ
    دعای نیمه شب و ورد صبحگاهت بس
    (حافظ همه چیز رو تموم کرد با این فال...جوابمو گرفتم حضرت حافظ)
    نگرانم مثل بارانی که می کوبدخود را به شیشه ..
    نگرانم می کوبم خود را به فکرو خیالاتی موهوم ..
    و هیچ نمی دانم کجایی !
    شاید باید سراغت را از باد بگیرم!
    شاید از دریا !
    نمی دانم به کدامین یار سپردی دلت را

    نمی دانم از کی بگیرم سراغت را !!
    نمی دانم!
    "زهرا"

    گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد
    ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد
    دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال
    هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد...
    وحشی بافقی
    آدمای دلتنگ...
    وقتایی که خیلی بهشون خوش میگذره و میخندن...
    یهو سرشون رو برمیگردونن اونوری...
    یکم ثابت میشن...

    یواش یواش چشماشون پر اشک میشه.
    امشب دلم می خواهد
    تا خدا نقطه چین بگذارم انتهای خطم خدا باشد
    و کسی نگوید نقطه سر خط امشب دلگیرم ،
    اما از چه نمی دانم!؟
    اتفاقی نیفتاده هیچ اما آشفته ترم از هر شب خسته ام !!!
    ..................................................
    و تازه می فهمم
    که برف خستگی خداست
    آن قدر که حس می کنی
    پاک کنش را برداشته
    می کشد
    روی نام من
    روی تمام خیابان ها
    خاطره ها...

    دلم برف میخواد...
    چه حـرف


    بی ربـطیست


    کـــه مــرد


    گریـــه نمــی کند !


    گاهـــی آنقدر بغــــض داری ...


    کـــه فقـــط


    بایــد مـــرد بــاشـی


    تـا بتوانی گریـــه کنـــی
    .
    كفشهايم را ميپوشم ودر زندگي قدم ميزنم،
    من زنده ام وزندگي ((ارزش)) رفتن دارد
    آن قدر مي روم تا صداي پاشنه هايم گوش ((نااميدي)) را كر كند
    خوب ميدانم كه گاه كفشها،
    پاهايم را ميزند،
    ميفشرند وبه درد ميآورند
    اما من همچنان خواهم رفت زيرا(( زندگي)) ارزش لنگ لنگان رفتن را نيز دارد
    زندگي نه ماندن است نه رسيدن زندگي به ((سادگي)) رفتن است
    به همين راحتي، زندگي چقدر ((آسان)) است ...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا