در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان!
دیرست،گالیا!
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه!
دیرست،گالیا!به ره افتاد کاروان
عشق من وتو؟...آه
این هم حکایتی است
اما،در این زمانه که مانده هرکسی
از بهر نان شب،
دیگر برای عشق وحکایت مجال نیست.
.
.
.
.
.
روزی که گونه ولب یاران همنبرد
رنگ نشاط وخنده ی گمگشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها وغزلهاوبوسه ها،
سوی بهار های دل انگیز گل فشان،
سوی تو،
عشق من!
(خلاصه ای از شعر گالیا از هوشنگ ابتهاج)
دیرست،گالیا!
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه!
دیرست،گالیا!به ره افتاد کاروان
عشق من وتو؟...آه
این هم حکایتی است
اما،در این زمانه که مانده هرکسی
از بهر نان شب،
دیگر برای عشق وحکایت مجال نیست.
.
.
.
.
.
روزی که گونه ولب یاران همنبرد
رنگ نشاط وخنده ی گمگشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها وغزلهاوبوسه ها،
سوی بهار های دل انگیز گل فشان،
سوی تو،
عشق من!
(خلاصه ای از شعر گالیا از هوشنگ ابتهاج)
