(رها)
پسندها
1,761

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • من از عطرِ آهسته‌ی هوا می‌فهمم
    تو باید تازه‌گی‌ها
    از اینجا گذشته باشی.

    گفت‌وگویِ مخفی ماه وُ
    پرده‌پوشیِ آب هم
    همین را می‌گویند.

    دیگر نیازی به دعای دریا نیست
    گلدان‌ها را آب داده‌ام
    ظرف‌ها را شسته‌ام
    خانه را رُفت و رو کرده‌ام
    دنیا خیلی خوب است،
    بیا!
    علامتِ خانه‌بودنِ من
    همین پنجره‌ی رو به جنوبِ آفتاب است،
    تا تو نیایی
    پرده را نخواهم کشید

    سیدعلی_صالحی
    چشمهای تو
    آنقدر حرف برای گفتن دارد
    که حتی
    بسته بودنشان
    فرهنگ معین را کنار می زند
    وای به حال اینکه
    به چشمهایم زل بزنی..!!
    تنت زخمی، دلت آزرده باشد
    نگاهت سرد و باران خورده باشد

    شده گنجشک باشی و شبی باد
    تمام لانه أت را برده باشد؟

    شهراد میدری
    دموکراسی این نیست مرد از سیاست بگوید وکسی به او اعتراض نکند
    دموکراسی این است زن از عشق بگویدو کسی چب چب نگاهش نکند
    از عکس تو و بغض همینقدر بگویم

    دردا که چه شب ها که چه شب ها که چه شب ها

    حامد_عسکری
    تو...
    گناهی ساده هستی...
    وَ من...
    معصومانه به تو مرتکبم...!
    نمیگذاشت به چشمانش خیره شوم!
    من هم دوربینی خریدم
    تا به بهانه عکس
    ساعت ها به چشمانش خیره شوم و نفهمد!
    وگرنه مرا چه به عکاسی!!!
    دردم این است که من بی تو دگر
    از جهان دورم و بی خویشتنم
    پوپکم ! آهوکم
    تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

    مهدی_اخوان_ثالث
    میگویی دوستم نداری !
    اما
    خیره میشوی
    گل میخری !
    با من که حرف میزنی صدایت را صاف میکنی.
    شعر میخوانی !
    ناز میکشی ..
    باشد .. قبول جانِ دلم
    اصلا
    تا باشد از این دوست نداشتن ها
    مریم_قهرمانلو
    هیچ گاه

    برای دیدارت

    زمان تعیین نمیکنم...

    شاید ساعت حسادت کند و خواب بماند...
    نوشته‌هایی هستند که خواندنشان سنگین است
    حالت را عوض می کنند. ضربان قلبت را بالا میبرند
    و پُراند از غم ِشیرین...
    دوست داری مرورشان کنی
    و بعد هم یادداشتی پایش بنویسی .
    اما بعضی نوشته‌ها سنگین‌تر‌اند...
    نمیتوانی بیش از یکباربخوانیشان.
    خط به خط که پایین میروی کلماتش ...
    آوار میشوند بر سرت...
    بر شانه‌هایت سنگینی می کنند "
    بس که درد دارند بس كه تو را نوشته‌اند.
    بعضی از نوشته ها" انگار تو را نوشته‌اند...
    دلم
    ڪمی عطر موهایت
    و ڪمی نگاهت را میخواهد
    اندڪی هم لبخندت
    تا باور ڪنم
    زندگی زیباست
    البته ڪمی هم
    "دوستت دارم" گفتنت را
    برای زنده ماندنم

    میبینی چه ڪم توقع ام
    رو دوستت دارم رمز گذاشته بودیم مثلا جلو جمع وقتی نمیشد بگه دوسم داره
    میگفت هوا چقدر گرمه ...
    از این دیوونه بازیایی که هرکی به یه شکل تو رابطه اش با کسی که دوسش داره ،
    داره ...
    شاید وقتی باهم توی دانشگاه بودیم روزی صدبارگرمش
    میشد !!
    حتی خوب یادمه یه بار که برف میومدو باهاش قهر بودمو با فاصله از هم راه میرفتیم، وسطه خیابون داد زد گفت ای خدا خودت شاهدی میبینی که چقدر گرمه ....
    کسایی که دور و برمون بودن با یه نگاه متعجب چند ثانیه ای نگامون کردن‌و بعدم رفتن ...
    فقط من بودم که بهش گفتم منم گرمم هست ...
    منظورمو فهمید و وسطه زمستون از سر عشق گرم شدیم ...
    چند وقت بعد
    به هردلیلی که بود چند وقتی دور افتادیم
    انگار چشم خوردیم
    انگار جدامون کردن ...
    روز تولدم نمیدونم بچه ها آورده بودنش یا خودش اومده بود ...
    اما تا اومدم شمع و فوت کنمو آرزو کنم ...
    یهو با یقه ی لباسش بازی کرد و گفت نمیدونم چرا انقدر هوا گرمه ...!!!
    از حرفش فهمیدم
    بهمن ماه که گرمش باشه یعنی هنوزم امیدی هست
    هنوزم عشقی هست ...!
    شهرزاد_پاییزی
    بی تو با سردترین فصل زمستان چه کنم
    با دلِ یخ زده و پیکر بی جان چه کنم؟

    گیرم از مَهلَکه ی سردیِ دی جان بِبَرَم
    با هوای قفس و نَم نَمِ باران چه کنم
    مرا
    ز
    عشق
    مگویید
    عشق
    گمشده ای
    است
    که هرچه هست ندارم! که هرچه دارم نیست...

    فاضل_نظری
    سلااام عزیزم...
    ممنون،خوبی خودت دوستجون؟
    خواهش میکنم گلم:)
    می خواهم امشب در انتهای قلبم...
    برایت کلبه ایی بسازم...

    که ورودیش را بید مجنون بکارم. ..
    و انتهایش را گل شب بو. ...

    تا همه با استشمام عطرش....
    تو را در کنارم حس کنند...

    و در میانش گل شیپوری بکارم...
    تا با صدای بلند...

    "دوستت دارمت" را فریاد بزنم.
    من هنوز خیال می کنم
    که تو هر شب به من فکر می کنی
    قطعاً من
    خیالباف ترین فراموش شده ی جهانم !
    با "یکی بود یکی نبود" شروع می‌شود این قصه،
    با یکی ماند، یکی نماند، تمام!
    یکی، "من" بودم یا "تو"،
    مهم نیست؛
    مهم قصه‌ای است که تمام می‌شود.
    من اما از تو ممنونم
    همین که هستی و گاهی
    مرا به گریه می اندازی!
    همین که هستی و گاهی
    به یادم می آوری
    چقدر تنهایم...!

    راضیه بهرامی
    اين پنج شنبه ها،

    دست و پای مرا، بسته اند!!

    وقتي کوچ دلتنگی ام،

    جمعه ای تلخ می شود، بدون تو ...

    عرفان یزدانی
    تا شنیدم که
    تو از شعر خوشت می آید
    چند وقتی ست
    که یک شاعر پر چانه شدم
    درد دارد وقتی تو
    برای دوست نداشتن من
    هزار و یک دلیل بیاوری
    و من
    برای دوست داشتنت
    بدون هیچ دلیلی
    دل را بهانه کنم
    قاب عکسی کهنه ام در گنجه ... پیدا کن مرا
    بر غبار صورتم دستی بکش ، ها کن مرا
    از تماشا کردن باران که لذت می بری
    روبرویم ساعتی بنشین ، تماشا کن مرا
    دستهایت زیر چانه خیره شو در چشم من
    بغض اگر کردی نترس و باز حاشا کن مرا
    حاصل تفریقت از آغوش من گر چه غم است
    از حواس جمع آن آغوش منها کن مرا
    به همان تنهایی ام بسپار ... بعد از سالها
    یک صدا می آید از گنجه ... که پیدا کن مرا


    من از اینجا خواهم رفت
    و فرقی هم نمی کند
    که فانوسی داشته باشم یا نه
    کسی که می گریزد
    از گم شدن نمی ترسد
    زمستان را فقط

    به خاطر تو دوست دارم

    به خاطر لباس‌های گرم زمستانی‌ات

    که هرچه سردتر می‌شود

    زیباترت می‌کنند
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا