دکتر مهدیه
پسندها
1,972

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست،زیرا:
    اگر بسیار کار کند،میگویند احمق است!
    اگر کم کار کند،میگویند تنبل است!
    اگر بخشش کند،میگویند افراط میکند!
    اگر جمع گرا باشد،میگویند بخیل است!
    اگر ساکت و خاموش باشد،میگویند لال است!
    اگر زبان آوری کند،میگویند وراج و پر گوست!
    اگر روزه بر آرد و شبها نماز بخواند،میگویند ریاکار است!
    و اگر نکند،میگویند کافر است و بی دین!
    لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد و جز از خداوند نباید از کسی ترسید.
    سلام عزیزم.. خوبی !؟
    حتما در اولین فرصت خخخخ
    آخی عزیزم...حالا آقاتون نشد نمیشه دوست گلت(توجه داشته باش) برات بزنه:D
    ممنون از تبریکتون! ;)ببخشین که اینجا می نویسم! امکان پ.خ. نبود.
    افتخار آشنایی باهاتونو هم نداشتم ظاهراً.:redface:
    ღ✿ღ سالروز زمینی شدنت مبارک پارسای عزیز
    من که میدونم اون همه قرصو چرا باهم خوردی:D
    باشه.مواظب خودت باش
    اکثرا مینویسی.اما تا حالا ندیده بودم عشقولانه بنویسی.حالا طرف کی هست؟:w33:
    تکذیب نکن.آدم که بی دلیل این همه شهر عشقولانه نمیذاره تو پیجش:whistle:
    مرسی.تو خوبی عاشق؟:D
    دلی قیبی سئوریم سنی من بیتانــــــــــــم


    بیر تورکوم اولسون...
    بیر سوزوم اولسون دستان لار یازام
    بیر گونوم اولسون سولمادان دورسون
    هئچ قیریلماسین آپاریلماسین
    بیر گولوم اولسون سولمادان اولسون هئچ قیریلماسین قوپاریلماسین
    آه
    بیرتانم
    دلی قیبی سئوریم سنی من
    اوزوم قیبی سئوریم سنی من
    بو جانمیا جان ائدریم سنی من
    بو باشیما تاج ائلریم اینان سنی منـــــــــــــ

    بیر یاریم اولسون قلبیم دن وورسون
    بیر اوغلوم اولسون آدی جان اولسون
    بیر گئجم اولسون سنینله اولام
    عمرومون یانیما بوراخام قالام...
    بیرتانم
    دلی قیبی...
    پروردگارا از عشق امروزمان چیزی برای فردایمان باقی بگذار....

    به اندازه یک نگاه...

    به اندازه یک لبخند....

    تا به یاد داشته باشیم که روزی عاشق هم بودیم
    آموخته ام که وابسته نباید شد ، نه به هیچکس و نه به هیچ رابطه ای …
    و این نشدنی ترین اصلی بود که من آموختم !



    يارب به خدائي خدائيت
    وانگه به کمال پادشائيت
    کز عشق به غايتي رسانم
    کو ماند اگر چه من نمانم
    از چشمه عشق ده مرا نور
    واين سرمه مکن ز چشم من دور
    گرچه ز شراب عشق مستم
    عاشق تر ازين کنم که هستم
    کجای چهار فصل نام تو می گنجد . . .؟

    رویش از توست

    بهار ، بهانه ، باران هم !

    تو ...

    فصل پنجم شاعرانه های منی ...!
    دیگه قهرم با چشات ، دیگه آشتی نمیشم
    دوباره مثل قدیم ، اون که داشتی نمیشم

    بزار حرفی نزنم ، آخه بغضم میگیره
    تا میام از تو بگم ، دلم بازم میگیره

    نمی دونی دلم چقده اسیرت شده
    جوون بوده از غصه پیرت شده

    نمی دونی دلم چقدر میخواد بمونی
    نگو که باید بری و دیرت شده


    خواستی که عاشقت بشم ، من شدم ، من شدم
    گل شقایقت بشم من شدم ، من شدم

    گفتی آخه ارزشش و نداره ، نداره
    عاشق صادقت بشم من شدم ، من شدم

    نمی دونی دلم چقده اسیرت شده
    جوون بوده از غصه پیرت شده

    نمی دونی دلم چقدر میخواد بمونی
    نگو که باید بری و دیرت شده

    دیگه قهرم با چشات ، دیگه آشتی نمیشم
    دوباره مثل قدیم ، اونکه داشتی نمیشم

    بزار حرفی نزنم ، آخه بغضم میگیره
    تا میام از تو بگم ، دلم بازم میگیره

    نمی دونی دلم چقده اسیرت شده
    جوون بوده از غصه پیرت شده

    نمی دونی دلم چقدر میخواد بمونی
    نگو که باید بری و دیرت شده
    انقدر دوری از جهانم که دستاتو تویه عکس میگیرم
    من زنده بودم به امید ِ تو
    من بی تو قبل از مرگ میمیرم
    من با سکوتم بدرقه ــت کردم ریتم ِ قدمهات قلبم و لروند
    تو مطمئن بودیکه باید رفت
    من مطئن بودم که باید مــــــــــوند
    من مطمئن بودمکه باید موند
    .
    ای کاش می تونستی که برگردی
    آغوشم از تنهایی
    میترسه
    من واسه پنهون کردن اشکهام
    کاری بلد نستم
    بجز پرسه
    ای کاش می تونستی که برگردی
    آغوشم از تنهایی
    میترسه
    من واسه پنهون کردن اشکهام
    کاری بلد نستم
    بجز پرسه
    من با سکوتم بدرقه ات کردم

    ریتم قدم هات قلبمو لرزوند...

    تو مطمئن بودی که باید رفت

    من مطمئن بودم که باید موند ...

    ای کاش میتونستی که برگردی

    آغوشم از تنهایی می ترسه ...

    من واسه پنهون کردن اشکام

    کاری بلد نیستم به جز پرسه ...

    من مطمئن بودم که گم میشم

    بدجایی دستامو رها کردی ...

    ندیدی با بغضم صدات کردم

    ای کاش میتونستی که برگردی ...
    چشم را گریه شوق
    قلب را عشق بزرگ
    روح را شوق وصال
    لب پر از ذکر حبیب
    خاطر آکنده یاد
    !!
    و تپش های دلم را گفتم :
    اندکی آهسته
    آبرویم نبری
    پایکوبی ز چه برپا کردی

    نفسم را گفتم :
    جان من تو دگر بند نیا
    اشک شوقی آمد
    تاری جام دو چشمم بگرفت


    و به پلکم فرمود:
    همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه
    پای در راه شدم

    دل به عقلم می گفت :
    من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
    هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی
    من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند
    و مرا خواهد دید

    عقل به آرامی گفت :
    من چه می دانستم
    من گمان می کردم
    دیدنش ممکن نیست
    و نمی دانستم
    بین من با دل او صحبت صد پیوند است

    سینه فریاد کشید :
    حرف از غصه و اندیشه بس است
    به ملاقات بیندیش و نشاط
    آخر ای پای عزیز
    قدمت را قربان
    تندتر راه برو
    طاقتم طاق شده

    چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد
    مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

    عقل شرمنده به آرامی گفت :
    راه را گم نکنید

    خاطرم خنده به لب گفت نترس
    نگران هیچ مباش
    سفر منزل دوست کار هر روز من است

    عقل پرسید :؟
    دست خالی که بد است
    کاشکی ...

    سینه خندید و بگفت :
    دست خالی ز چه روی !؟
    این همه هدیه کجا چیزی نیست !
    کاش می دانستی
    بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
    من چه حالی بودم!

    خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید
    پلک دل باز پرید
    من سراسیمه به دل بانگ زدم
    آفرین قلب صبور
    زود برخیز عزیز
    جامه تنگ در آر
    وسراپا به سپیدی تو درآ .

    وبه چشمم گفتم :
    باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟
    که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است !
    چشم خندید و به اشک گفت برو
    بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .

    و به دستان رهایم گفتم:
    کف بر هم بزنید
    هر چه غم بود گذشت .

    دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده !
    وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

    خاطرم راگفتم:
    زودتر راه بیفت
    هر چه باشد بلد راه تویی.
    ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی

    بغض در راه گلو گفت:
    مرحمت کم نشود
    گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست .
    جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

    پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

    و به لبها گفتم :
    خنده ات را بردار
    دست در دست تبسم بگذار
    و نبینم دیگر
    که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

    مژده دادم به نگاهم گفتم:
    نذر دیدار قبول افتادست
    ومبارک بادت
    وصل تو با برق نگاه
    اگر بعد از مرگم از تو پرسیدند : آن وجودي را كه زماني با تو ميديدند كه بود؟

    بگو: دنيايي از عشق بود كه درحسرت رسیدن به كرانه عشق مرد.

    بگو: ديوانه ی بت پرستی بود كه بتش را ديوانه وار دوست مي داشت.

    بگو: اشك در بدری بود كه به هيچ ديده اي به جز ديده ی من آشيان نداشت.

    بگو: برای اندك زمانی با من بود ولی تا آخرين لحظه هايش می گفت:

    تــا ابـــد دوستت دارم
    به دلم گفتم ای ساده فراموشش کن تا کجا چشم بر این جاده فراموشش کن

    دست برداراز او خاطره بازی کافیست

    فرض کن گل نفرستاده فراموشش کن ان نگاه اخر رو دلم

    جامانده پیش او برده و پس داده فراموشش کن

    مردمان قله نشینند هنوز دل که در دره نیفتاده فراموشش کن

    گفتم تکه غزل را بفرستم نزد دلش دل ولی گفت نشو ساده فراموشش کن

    به شما برنخورد غزل بودو گذشت اتفاقی یست که افتاده فراموشش کن

    نمی دانم خدای اشکها کیست؟تفاوت بین چشمها چیست؟تو چشمت موقعیت را می شناسد

    ولی من گریه ام دست خودم نیست گریه هایم گریه های بی صداست عشق من دریای بی انتهاست

    ردپای اشکهایم را بگیر تا بدانی خانه ی عاشق کجاست
    من مثل بید های مجنون ایستاده می میرم..
    مطمئن باش ای عشق من!
    برای ناسزا نیامده ام
    برای اینکه تو را بر طناب دار غضب هایم
    آونگ کنم نیامده ام
    نیامده ام تا با تو دفتر های قدیمی را

    دوباره خوانی کنم
    آمده ام از تو تشکر کنم
    به خاطر گل های اندوهی که در تنم کاشته ای
    از تو آموخته ام که گل های سیاه را دوست بدارم
    و آن را در گوشه ی اتاقم آویزان کنم.
    گریه کنان جمله ای می نویسم
    آیا عاشقی مثل من باید اول سلام کند
    دنبال انگشتانم می گردم
    دنبال کلمات... شعله ی کبریت
    کلماتی که در کتاب های عاشقانه نباشد
    آتش می گیرم
    چه سخت است ... چه سخت است
    برای کسی که دوست می داری
    نامه ای بنویسی...
    می دانستم
    می دانستم که وقتی بگویم دوستت دارم...

    می ترسیدم
    می ترسیدم که وقتی بگویم دوستت دارم...

    چرا تو؟
    چرا فقط تو؟
    چرا از میان این همه فقط تو؟
    هندسه ی زندگی ام را تغییر دادی
    پا برهنه به جهان کوچکم وارد شدی
    و حالا در را به رویم می بندی...
    و من اعتراضی نمی کنم
    چرا تمام زمان ها را خط میزنی
    حرکت را متوقف می کنی
    در درون من تمام عشقی را که می خواهم نثارت کنم
    می کشی
    و من اعتراض نمی کنم
    کاش می فهمیدی...
    کاش می فهمیدی چه ها می کشم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا