زندگی را نخواهیم فهمید اگر:
دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم
و جرات زندگی بهتر داشتن را لب طاقچه به فراموشی بسپاریم
فقط به این خاطر که در گذشته...
یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند
که حتما حکمتی در اجابت نشدن آنها بوده است
تو میرفتی
تا آبی ترین رویایت
من اما،
ثابت روی همان صندلی نشسته ام
با کمی تفاوت
که دیگر کتاب نمیخوانم
چای ندارم
سیگار دود نمیکنم
نفس
نمیکشم.
نیما_معماریان
دیگر همه چیز عادی شد ....
یلدا گذشت ...
زمستان هم امد ....
پاییز هم رفت ...
بس است دیگر ...
کافیست هرچه با زمان و فصل بازی کردیم ....
میخواهم اینبار بشکنی ....
بجای دل فاصله را ....
تا شاید دوباره ..
دو دست ...
دو نگاه...
دو دل..
و دو لب....
که همگی تشنه اند به هم برسند .....