راوی: تو اون پایین چی کار می کردی؟!
اکبر تقوی: من..منتظر بودم!
راوی: منتظر چی؟
اکبر تقوی: منتظر صبح!
راوی: بالاخره صبح شد؟ یا نشد؟
اکبر تقوی: از بچّگی بهمون یاد داده بودن؛ بالاخره یه روزی صبح میشه. امّا فکر کنم...قسمت ما نیست...که صبحو ببینیم! می گم: اینجا آخر خطّه، نه؟! دیدی قسمت نبود صبحو ببینم!!
راوی: راستی! اون پایین، وقتی م
.
.
.
دیالوگه؟....