روزگارا که چنین سخت به من می گیری،
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست
گر چه دلگیرتر از دیروزم
گر چه فردای غم انگیز مرا می خواند
لیک باور دارم
دلخوشی ها کم نیست
زندگی باید کرد!
...
باز خیالم طوفانی است
حواسم از پرتگاه افکار پرت می شود
واژه ها را باد می برد
حرفهایم سقوط می کنند
برگ برگ نگاهم سوار بر قلم
همراه باد دور می شوند
آسمان دفترم رعد و برق می زند
من مانده ام تنها
یک شاعر بی شعر...
دلم گرفته ازاین زمانه اگر روزی بگویند چگونه زیستی . راهی برای زیستن انتخاب کردی نمی دانم چه بگویم و
و ای کاش می توانستم چشمهایم را ببندم و بعد از ان دباره یک راه جدید یک امید جدید و یک موقعیت جدید برای زندگی پیدامی کردم
ولی رویا ها هرگزبه حقیقت نمی پیوندند
باید راهی ساخت زمانی که رهای برای زیستن
و آرمانی برای حیات نمی یابی