آرماندیس
پسندها
1,062

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • بابا دنیای مرام.

    راستی اون مردک جواد دیدم بهت اهانت کرده بود. برم لهش کنم بیام؟

    بد خواه مدخواه داری بگو
    سلام عزیز. خوبی؟


    یه نکته ای امروز وسط کلاس اومد تو ذهنم.


    راجب اسم آرماندیس. ارمان که خب یعنی ارمان. ولی راجب دیس!!
    تو کتاب کمدی الهی دانته خوندم که اسم پایتخت جهنم دیس هستش. الان اینا که گفتم ربطی به تو داشت و اسمت؟
    کاش می دانستید که زندگی با همه وسعت خویش

    محفل ساکت غم خوردن نیست

    حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست

    زندگی خوردن و خوابیدن نیست

    زندگی حس جاری شدن است

    زندگی کوشش و راهی شدن است

    از تماشاگر اغاز حیات

    تا به جایی که خدا می داند


    من دختری بودم

    تنها در دنیای خودم

    آروزیم خانه ای بود در بین درختان ...

    من یک رویا داشتم

    که از بلندترین نقطه پرواز کنم !

    ...

    میان برگها قدم زدم

    و از خدا پرسیدم

    من کجا هستم ؟!

    ...

    ستاره ها به من لبخند زدند

    و خدا با خیالی آرام به من گفت

    در من ...

    ...

    حالا که زمان گذشته است

    و خاکستری شده ام

    آماده ام تا

    از بالاترین نقطه پرواز کنم

    ...

    وحالا میفهمم خدا به من چه گفت ...!


    در ابتدای زمین

    کنار آسمان نشستیم

    و دعا کردیم

    شاید ...

    تمام آرزوهایمان

    باران شود ...

    ندانستیم

    تمام خاکسترمان را

    آب خواهد برد

    .

    .

    .

    با چشمهایی سرخ و سنگین

    به آرزوهای دور و دراز خوابهای کودکیمان

    نگاه می کنیم ...

    و بی هیچ قصه ای

    به خواب می رویم ...!
    عزیزم تشکر می کنم سعی کن سوالهای مدیریت مهندسی رو هم بزاری ممنون
    شرمندم نکن دیگه.......
    خیلی گلی به خدا،خوش به حال بابا مامانت!
    مخلصیم 1200 تا....
    نمیدونم دیگه خیلی حس تاپیک زدن ندارم.
    همش باید فکر کنم که مدیریت بدش نیاد،اون تاپیکی که مطهری در مورد قطار گفته بود دیدی؟ جالب بود
    بهتره یه مدت منم حرکت نکنم......
    فارس غلط کرد، اون شکل تواه!!!!
    دختر ایرونی کارش درسته......


    خاطرات کودکي من ... کودکي تو ...

    خوشبختي را

    به رنگ ديروزها

    ترسيم کرده اند ...

    روزها چه زود گذشت ...

    و ما چه ساده گم شديم ...!


    در زندگی لحظاتی هست

    غرق شان که باشی

    نه می بینی و نه دیده می شوی !

    نه باران خیس می بارد

    نه زمین سرگردان خودش است ...

    نه سیب ممنوع است و نه گندم

    .

    .

    .

    لحظاتی که می شود دور از چشم دنیا

    با تنهایی عشق بازی کرد !

    لحظاتی که خدا از تنهایی زاده می شود ...!
    شب است و گيتي غرق

    در سياهي شب بلند است و سياهي پايدار ، ولي
    باور به نور و روشنايي است ،
    که شام تيره ما را ، از تاريکي مي رهاند
    و از دل شبهاي بهار ، جشن مهر و روشنايي به ما ارمغان مي رساند
    تيرگي هاتان در دل نور خاموش باد...


    خوشحالم !

    لااقل برای اینکه تو را در خواب ببینم از هیچ کس اجازه نخواهم گرفت ...

    چگونه بگویم ؟!

    دلم برای خدای معصومی که در قلب تو زندگی می کند تنگ شده است ...

    دلم تنگ شده برای هر آنچه از دست داده ام ...

    چشمانم گریانند برای هر آنچه نداشته ام ...

    دستانم پروانه ای می خواهند که هرگز پریدن را از یاد نبرد ...

    و روحم ... شوق پرواز دارد !

    همراه با بادبادکی که در کوچه های کودکی از میان انگشتانم رها شد ...

    و به آسمانها رفت تا هم بازی فرشته ها شود ...!
    چشمانم را به انتظار رویا بسته ام...

    باز هم سایه...

    بارها این سایه را دیده ام!

    او اما، از من در گریز است!

    دلیلش را نمیدانم!

    میکوشم خود تعبیرش کنم!

    در میمانم،

    چشمانم را بر هم میفشارم و منتظر رویا میمانم
    صبـر کن گریه زمین گیر شود بعد برو
    آسمان قصه ی منـدیر شود بعد برو
    دلم از ناله ی بشکسته ی تو سیر نگشت
    تا دل از قامت تو سیر شود بعـد برو
    سال ها ساعت عمرم به تماشای تو رفت
    دست بگذار پسر پیر شود بعـد برو
    خسته ی اشکی اگرهست تو هم صبر نمای
    این سفر اشک به زنجیـر شود بعد برو
    جان مرغی که پر و بال تکیده است نگر
    مرغ اگرزنده به تقـدیر شود بعد برو
    محنت فـاصله ها ایل دلم را بشکست
    خواب چون قابل تعبیـرشود بعد برو
    هر که جـانی به در آرد به قصاصش ببرند
    غم در این محکمـه تقصیر شود بعد برو
    ماه در عقرب غم داس به خرمن نبـرند
    صبر کن زود چه قـدردیرشود بعد برو
    باورم نیست که افتـادی و افتاده شدم
    عشق اگر کشته به شمشیر شود بعـد برو
    صبر کن تا که ببینی قفـس سینه ی یار
    هدف قبضه ی پنج تیـر شود بعد برو


    بیا کودکانه و بی خبر امید ببندیم

    به تک تک شاخه های درخت خیالمان !

    نگاه هایمان را گره بزنیم

    به آبی بی کران آسمان

    و دست هایمان را ، به هم ...

    بیا ساز بزنیم ، تا روزگار بی وقفه برقصد برایمان !

    و پاک کنیم

    رد پای تمامی این رهگذران مضطرب را !

    چه فرقی می کند خوب ِ من ؟!

    تا آن هنگام که این باران دلتنگی بند بیاید

    زیر چتر خیال می خوابیم ...

    کودکانه و بی خبر ...!


    نیلوفر
    از راه دور حمایتتون می‌کنم
    اینجا هم بچه‌های دانشگاه توی دانشگاه بعضی جاها نوشته بودن ساعت و مکان رو
    میرم اگه کسی باشه آره حتمن اعتراض میکنم
    توی دانشگاه نمیشه
    دانشگاه ما کوچیکه ( 5000 تا جمعیت داره )
    از این 5000تاش 4000تاش بسیجی هستن !
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا