در کوچه های تنهایی هزار بار قدم زدم/فکر کردم/به خودم گفتم باز/از او فرشته ای بساز/اما نشد/پاکی می خواستم/زلالی می خواستم/یکرنگی می خواستم/تا بسازم/آنچه او نداشت/او راه را در بیراهه های شهر شلوغ گم کرده بود/گمشده ای که به همه راه نشان می داد/دیو گونه/شیشه ی عمر خود را غرور می دانست/که شکستنش برای او مرگ بود/او دیواری ساخته بود از دروغ/و سقفی از ریا/و پنجره ای رو به تاریکی/غافل از روزی که این سقف بر سرش خراب می شود/و آن روز مرگ نیز ناجی نیست/او از هر قبیله ایست که با هر لبخند/در ذهن خود/طناب دار تو را می بافند/و از سادگیت نقاب می سازند/تا در قلب تو/خدای گونه بنشینند/و عاشقانه/مرگ را به تو تقدیم کنند/آن روز که فلک مرا به دار می کشید/پرنده ای دیدم/ که اوج پروازش شکستن بود...