تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران استمیسوزم از اشتیاقت
از آتشت از فراقت
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفركن
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران استمیسوزم از اشتیاقت
از آتشت از فراقت
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفركن
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم
من از بیگانگان هرگز ننالم //كه با من هرچه كرد آن آشنا كرد
داد ميخواهم خدايا دادخواهي ساده نيست
عاشقي در اوج بايد کار هر افتاده نيست
ميزند ساق دلم را حزن کمبود شراب
داد من جز دست ساقي و کباب و باده نيست
بزم ما را ساقيا روشن کن امشب تا سحر
آنکه در بندت نباشد اي خدا آزاده نيست
ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ* * * * * * ** * * * * *ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ![]()
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با این دل پردرد به یاران چه نویسم...
ما کار و دکان و پيشه را سوخته ايمشعر و غزل و دو بيتي آموخته ايمدر عشق که او جان و — دل و — ديده ي -- ماست جان و دل و ديده ، هر سه را سوخته ايم
ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ* * * * * * ** * * * * *ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ![]()
درخت شعر من خشک است و در باغم نمي آييمجال من همین باشد ک پنهان عشق او ورزم
کنارو بوس وآغوشش چ گویم چون نخواهد شد..
یک چند به کودکی به استاد شدیم/یک چند به استادی خود شاد شدیمدرخت شعر من خشک است و در باغم نمي آيي
بيا شايد بيفتد رعشه بر اندام تنهايي
یک چند به کودکی به استاد شدیم/یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید/از خاک در آمدیم و بر خاک شدیم
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد |
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
![]()
دلتنك صدايت شده ام مي داني
با دل بنويسم خط مي خواني
هر شب به خيالت تو بسوزم چون شمع
امشب تو بيا به خواب من مهماني
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز رایکی درد و یکی درمان پسندد// یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و دردو وصل و هجران// پسندم آنچه را جانان پسندد
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست//در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت ؟!
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهرکدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب می ترسد ؟ // و حتی ، ذهن ماهیگیر ، از قلاب می ترسد
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست
گر چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می مانند
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود// تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
سرگشته چو پرگار همه عمر دودیم آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم |
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد |
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
من از بیگانگان هرگز ننالم
که به من هرچه کرد آن آشنا کرد
دیشب صدای تیشه از بیستـون نــیامـد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
دورشو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا // گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا
آفتاب فتح را هردم طلوعی میدهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |