بنویسید
بر بال پرنده
تو از قفس ازادی چون
تو پرنده هستی
پس کنار همسفرت پرواز کن
قفس جای تو نیست
ازادی در این بیکران ابی
جای توست
قفس را بشکن
تا در کنار همسفرت
در این
بیکران
ابی پرواز کنی
[FONT=georgia, times new roman, times, serif]چقدر احمقانه است از یک قهوه تلخ انتظار فال شیرین داشتن ![/FONT][FONT=georgia, times new roman, times, serif]مثل من که از تو انتظار عشق داشتم …[/FONT]
صدا میاید
اینجا
ارام و بی صدا
صدا میاید
صدایت
هر لحظه
در گوشم
هست
و هر لحظه
لحظات و خاطراتت بودن
در کنارت با من
هست
و همین
شده همراه من
برای
ادمه زندگیم
هیچ میدانی
امروز نیز
دلم سخت گرفته بود
و تنها
ارام
اشک میریختم
دلم
از همه
چیز از
اعقاید
از افکار
گرفته بود
از انانی که
به خیالشان همه چیز در پول هست و من
مانده ام
پس انسانیت
دوست داشتن احترام یا هر انچه که روزی ارزش محسوب میشد
چه شده اند
همشان فراموش شدند
تنها بی صدا اشک ریختم
به حال خودم
که هرگز نمیتوانم قبول کنم
اعقایدشان را پس همیشه
با انها فرق دارم
پس ارام اشک ریختم و مثل همیشه
با تو دردو دل کردم
و سپس به اغوش
خواب رفتم
تا شاید دلم
ارام گیرد
عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن ،عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست،که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند، می چزاند. می کوبد و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده . شاید نخواهی هم .شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی...
سردم است امشب سردم است از وقتی رفته ای همه چیز در حوالی من منجمد شده لبخندم سرد است نگاهم سرد است سرمای رفتنت از اشکهایم قندیلهای ممتدی ساخته قندیلهایی در امتداد یک تنهایی بیکران ببین چه سوزی در گریه هایم هست چه زخمی در شعرهایم هست ببین غمهای شبانه مرا من بی تو نمی توانم من بی تو ناتوانم برگرد و با عشقت قندیلهایم را ذوب کن برگرد و ببین سوز دلم را سوز نگاههایم را که به افقهای بی تو دوخته شده مرا ببین من سردم است و تنها آغوش تو گرمم می کند...