14 سالم بود ک واسهاولین بار پسر خالم اومد خواستگاریم جواب رد دادیم تا وقتی 16 سالم شد باز اومد بااینکه مادرم نا راضی بود . ولی پدرم راضیش کرد و منم علاقه ای بهش نداشتم و از رویحرف دیگران و نصیحتاشون قبول کردم .
وقتی قبول کردم ی سری شرایظ براش گذاشت. بعد 2 سال از شهر خودشون بیانشهر خودمون . و کلی شرط دیگه... و کلی وعد های رنگارنگ . خیال میکردم خوشبخت تریندختر دنیام خیال میکردم از همه سر شدم . صبح تا شب واس آینده ام برنامه ریزیمیکردم . عقد که کردیم واسمون یه سری مشکلات پیش اومد دخالت خانوادش و خیانتهایاون دو دفعه بهم خیانت کرد اونم وقتی ک قرار بود با هم بریم بیرون و نیومد و بعد لومیرفت با دختری بوده . همش میساختم و پیش خودم میگفتم وااای من طلاق بگیرم چ شودآبروم میره و جلو همه شکسته میشم . چند دفعه خانودش به من و مامان بابام میپریدن ودعوا میکردن.
تا آخرش عروسی کردم و رفتم شهرشون یه شهر کوچیک بود ک نمیشد پامو بیرون بزارم مردمش بی فرهنگ بودن 18 سالمبود. اونجا مثل یه زندونی بودم صبح ازساعت 7 تا 10 شب تک و تنها تو یه خونه ک کنار خونه مادر شوهرم بود بودم
وقتیم پیش اون میرفتم فقط بهم گیر میداد و به مادر پدرم حرف میزد .همش منو مسخره میکردن هرکسی یه اسم حقیرانه واسم گذاشته بود .. جلو جمع تو مهمونیبه شوخی منو تحقیر میکردن. شوهرمم بهم اصا توجه نمیکرد انگار من ی وسیله واسه اونم. مشاوره حرف میزدم میگفت فلان لباسو فلان کارو انجام بده شوهرت اومد از سر کاراینجور رفتار کن . همشو مو به مو انجام میدام خوش رو بودم ولی سریع میرفت سراغنیازهاش از جمله غذا خوردن و.. و قتیم کارش تموم میشد میخوابید یا اخبار نگاهمیکرد نمیشد باهاش یه کلمه حرف بزنی . سرم داد میزد . قهر میکردم اصا سراغمونمیگرفت چی شده . گاه گاهی با هم شوخی میکردیم با هم شاد بودیم . مادرش بی نهایتتو زندگیمون دخالت میکرد از مادرم واس شوهرم یه دیو ساخته بود . جرعت نمیکردم بهمادرم زنگ بزنم میزدم میگفتن مامانت بهت خط داده ک بد باشیو... . دوستداشتم مث همهدخترا دیگه شوهرم باهام باشه دوسداشتم پیشش احساس ارامش کنم ولی جز سیاست چیزی بینما نبود . ازش نفرت گرفته بودم از زندگی تکراری . همه چی دست مادر شوهرم بود روزایآخر شوهرم بی اجازش ی هزاریم خرج نمیکرد . تو خونه هیچی نمیاورد . از بس تنها بودمو احتیاج به ی سرگرمی داشتم با دنیا مجازی آشنا شدم و شروع کردم به وبلاگ نویسی وتو یه وبلاگ گروهی ک چند نفر میومدن مثحرفای باشگاه خودمون بحث میکردن عضو بودم . معتادش شده بودم یه شخصیت جدا تو نتداشتم کلی دوست اونجا داشتم . جوری ک صبحتا شب ک شوهرم بیاد بجز وقتای ک کار میکردم تو اون وبلاگ بودم .
دیگه حوصله زندگی مشترکو نداشته تحمل نداشتم دوسداشتم مث همه بیام توجامعه . گاهی یک ماه یه آدم به چش نمیدیدم ! آرزو میکردم بشه طلاق بگیرم ولی نمیشدخانوادم حمایتم نمیکردن ینی باورشون نمیشد من ناراحتم چون از نظر مالی وضعمون خیلیخوب بود. هیچی واسم لذت نداشت حتی خریدن یه طلا چند ملیونی . تا ی مسافرت پیش اومدو مادر پدرم رفتار شوهرمو دیدن و شناختنش . و من جلو مادرم با گریه داد میزدممیخوام بمیرم میخوام خودمو بکشم شوهرمو نمیخوام ازش بدم میاد . وقتی برگشتیم شوهرمخیلی بد شده بود جوری که جلو خانوادم بهم حرف میزد . فردا مسافرتمون به بابام گفتمدنبالم اومد اومدم خونه بابام . تا دوماه حتی شوهرم زنگ نزد ک من کجام ؟؟ بعددوماه اس داد طلاق میخوای یا برگرد. بعدشخانوادش اومدن و یه سری حرف بار من کردن و گفتن برگردم کتکمم میزن و بی اجازه اوناحق ندارم کاری کنم یا برم مهرمو ببخشم طلاق بگیرم . شوهرم هیچی نمیگفت . رفتیم تواتاق حرف بزنیم ولی انگار یه غریبه پیشم بود . شوهرم میگفت برگردم و من نمیخواستم.اون لحظه خیلی ناراحت بود حتی گریه کرد . خانوادش تو گوشش میخوندن باید منو طلاقمبده خودش دلش نمیخواست زنگ میزد گریه میکرد ولی من ازش نفرت داشتم . گاهیم زنگمیزد حرفاشو انکار میکرد و میگفت از خداشه منو طلاقم بده . خانواده منم ا زد اونپیش من میگفتن .
من شرط میزاشتم مثا خونمو بیاره اینجا و.. قبول نمیکرد بعد دو روزقبول میکرد منم از ترس اینکه مث وعد های همیشه اش دروغ بگه و برگردم و این فرصتطلاق رو از دس بدم برنمیگشتم .گاهی دلم واسش تنگ میشد گاهی ازش نفرت داشتم !!همهچی میگذشت . اون یه ماه اول سریع از من واس عدم تمکین شکایت کرده بود بعد من واسمهریم . تا کم کم دادگاه و... الان یه سال و چند ماه من خونه بابامم و اونم دیگهحتی یه زنگ نمیزنه و کلا منو فراموش کرده و خیلی وقته با ی دختر اشنا شده میخوادازدواج کنه .
میدونم منم اشتباه های زیادی داشتم . ولی همیشه دلم میخواست شوهرم یکماه کامل یه حرف بزنه و پاشو تو یه کفش کنه که من باید برگردم و سریع یع خونهبگیره و بیاد دنبالم منو ببره تو خونم . هزار دفعه التماسش کردم لباسامو بیاره ولینیاورد دنبال کوچیک ترین چیز بود که حال منو بگیره . بخدا هرکی میبینم میگه چرااینقد شکسته شدی قبلا تو ی مراسم میرفتم همه دیدشون به من بود از بس خوشکل بودمولی الان هیچی واسم نمونده اینقد گریه کردم زیر چشم همش خط و پفه.
دلم واس خودم میسوزه فقط20سالمه بیوه میشم . الان حتی طلاقمم نمیدهمیگه باید کل مهرمو با طلاهای عقدو بدم تا طلاقم بده . منم الان یه بیوه ام احتیاجبه یه مقداری پول دارم واس ادامه زندگی با اینکه دو تا کارخونه داره . این همه بلاسرم آورده گاهی دلم براش تنگ میشه . بخدا افسرده شدم دیونه شدم . نمیدونم چی کنم . آخه کی با یکی ک قبلا ازدواج کرده ازدواج میکنه ! گاهی دوسدارم سریع طلاق بگیرم ازدواج کنم دهن همه مردم بسته شه . خسته ام خسته نمیدونم از کدوم دردم بگم ای خدا من فقط 20 سالمه این حقم نیست بخدا .
وقتی قبول کردم ی سری شرایظ براش گذاشت. بعد 2 سال از شهر خودشون بیانشهر خودمون . و کلی شرط دیگه... و کلی وعد های رنگارنگ . خیال میکردم خوشبخت تریندختر دنیام خیال میکردم از همه سر شدم . صبح تا شب واس آینده ام برنامه ریزیمیکردم . عقد که کردیم واسمون یه سری مشکلات پیش اومد دخالت خانوادش و خیانتهایاون دو دفعه بهم خیانت کرد اونم وقتی ک قرار بود با هم بریم بیرون و نیومد و بعد لومیرفت با دختری بوده . همش میساختم و پیش خودم میگفتم وااای من طلاق بگیرم چ شودآبروم میره و جلو همه شکسته میشم . چند دفعه خانودش به من و مامان بابام میپریدن ودعوا میکردن.
تا آخرش عروسی کردم و رفتم شهرشون یه شهر کوچیک بود ک نمیشد پامو بیرون بزارم مردمش بی فرهنگ بودن 18 سالمبود. اونجا مثل یه زندونی بودم صبح ازساعت 7 تا 10 شب تک و تنها تو یه خونه ک کنار خونه مادر شوهرم بود بودم
وقتیم پیش اون میرفتم فقط بهم گیر میداد و به مادر پدرم حرف میزد .همش منو مسخره میکردن هرکسی یه اسم حقیرانه واسم گذاشته بود .. جلو جمع تو مهمونیبه شوخی منو تحقیر میکردن. شوهرمم بهم اصا توجه نمیکرد انگار من ی وسیله واسه اونم. مشاوره حرف میزدم میگفت فلان لباسو فلان کارو انجام بده شوهرت اومد از سر کاراینجور رفتار کن . همشو مو به مو انجام میدام خوش رو بودم ولی سریع میرفت سراغنیازهاش از جمله غذا خوردن و.. و قتیم کارش تموم میشد میخوابید یا اخبار نگاهمیکرد نمیشد باهاش یه کلمه حرف بزنی . سرم داد میزد . قهر میکردم اصا سراغمونمیگرفت چی شده . گاه گاهی با هم شوخی میکردیم با هم شاد بودیم . مادرش بی نهایتتو زندگیمون دخالت میکرد از مادرم واس شوهرم یه دیو ساخته بود . جرعت نمیکردم بهمادرم زنگ بزنم میزدم میگفتن مامانت بهت خط داده ک بد باشیو... . دوستداشتم مث همهدخترا دیگه شوهرم باهام باشه دوسداشتم پیشش احساس ارامش کنم ولی جز سیاست چیزی بینما نبود . ازش نفرت گرفته بودم از زندگی تکراری . همه چی دست مادر شوهرم بود روزایآخر شوهرم بی اجازش ی هزاریم خرج نمیکرد . تو خونه هیچی نمیاورد . از بس تنها بودمو احتیاج به ی سرگرمی داشتم با دنیا مجازی آشنا شدم و شروع کردم به وبلاگ نویسی وتو یه وبلاگ گروهی ک چند نفر میومدن مثحرفای باشگاه خودمون بحث میکردن عضو بودم . معتادش شده بودم یه شخصیت جدا تو نتداشتم کلی دوست اونجا داشتم . جوری ک صبحتا شب ک شوهرم بیاد بجز وقتای ک کار میکردم تو اون وبلاگ بودم .
دیگه حوصله زندگی مشترکو نداشته تحمل نداشتم دوسداشتم مث همه بیام توجامعه . گاهی یک ماه یه آدم به چش نمیدیدم ! آرزو میکردم بشه طلاق بگیرم ولی نمیشدخانوادم حمایتم نمیکردن ینی باورشون نمیشد من ناراحتم چون از نظر مالی وضعمون خیلیخوب بود. هیچی واسم لذت نداشت حتی خریدن یه طلا چند ملیونی . تا ی مسافرت پیش اومدو مادر پدرم رفتار شوهرمو دیدن و شناختنش . و من جلو مادرم با گریه داد میزدممیخوام بمیرم میخوام خودمو بکشم شوهرمو نمیخوام ازش بدم میاد . وقتی برگشتیم شوهرمخیلی بد شده بود جوری که جلو خانوادم بهم حرف میزد . فردا مسافرتمون به بابام گفتمدنبالم اومد اومدم خونه بابام . تا دوماه حتی شوهرم زنگ نزد ک من کجام ؟؟ بعددوماه اس داد طلاق میخوای یا برگرد. بعدشخانوادش اومدن و یه سری حرف بار من کردن و گفتن برگردم کتکمم میزن و بی اجازه اوناحق ندارم کاری کنم یا برم مهرمو ببخشم طلاق بگیرم . شوهرم هیچی نمیگفت . رفتیم تواتاق حرف بزنیم ولی انگار یه غریبه پیشم بود . شوهرم میگفت برگردم و من نمیخواستم.اون لحظه خیلی ناراحت بود حتی گریه کرد . خانوادش تو گوشش میخوندن باید منو طلاقمبده خودش دلش نمیخواست زنگ میزد گریه میکرد ولی من ازش نفرت داشتم . گاهیم زنگمیزد حرفاشو انکار میکرد و میگفت از خداشه منو طلاقم بده . خانواده منم ا زد اونپیش من میگفتن .
من شرط میزاشتم مثا خونمو بیاره اینجا و.. قبول نمیکرد بعد دو روزقبول میکرد منم از ترس اینکه مث وعد های همیشه اش دروغ بگه و برگردم و این فرصتطلاق رو از دس بدم برنمیگشتم .گاهی دلم واسش تنگ میشد گاهی ازش نفرت داشتم !!همهچی میگذشت . اون یه ماه اول سریع از من واس عدم تمکین شکایت کرده بود بعد من واسمهریم . تا کم کم دادگاه و... الان یه سال و چند ماه من خونه بابامم و اونم دیگهحتی یه زنگ نمیزنه و کلا منو فراموش کرده و خیلی وقته با ی دختر اشنا شده میخوادازدواج کنه .
میدونم منم اشتباه های زیادی داشتم . ولی همیشه دلم میخواست شوهرم یکماه کامل یه حرف بزنه و پاشو تو یه کفش کنه که من باید برگردم و سریع یع خونهبگیره و بیاد دنبالم منو ببره تو خونم . هزار دفعه التماسش کردم لباسامو بیاره ولینیاورد دنبال کوچیک ترین چیز بود که حال منو بگیره . بخدا هرکی میبینم میگه چرااینقد شکسته شدی قبلا تو ی مراسم میرفتم همه دیدشون به من بود از بس خوشکل بودمولی الان هیچی واسم نمونده اینقد گریه کردم زیر چشم همش خط و پفه.
دلم واس خودم میسوزه فقط20سالمه بیوه میشم . الان حتی طلاقمم نمیدهمیگه باید کل مهرمو با طلاهای عقدو بدم تا طلاقم بده . منم الان یه بیوه ام احتیاجبه یه مقداری پول دارم واس ادامه زندگی با اینکه دو تا کارخونه داره . این همه بلاسرم آورده گاهی دلم براش تنگ میشه . بخدا افسرده شدم دیونه شدم . نمیدونم چی کنم . آخه کی با یکی ک قبلا ازدواج کرده ازدواج میکنه ! گاهی دوسدارم سریع طلاق بگیرم ازدواج کنم دهن همه مردم بسته شه . خسته ام خسته نمیدونم از کدوم دردم بگم ای خدا من فقط 20 سالمه این حقم نیست بخدا .