آشناهای غریب همیشه زیادند
 آشناهایی که میایند و میروند
 آشناهایی که برای ما آشنایند
 ولی ما برای آنها...
 نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود
 که همه روزی
 آشنای غریب میشوند
 یکی هست ولی نیست
 یکی نیست ولی هست
 یکی میگوید هستم ولی نیست
 یکی میگوید نیستم ولی هست
 و در پایان همه بودنها و نبودنها
 تازه متوجه میشوی
 که:
 یکی بود هیشکی نبود
 این است دردی که درمانش را نمیدانند
 و ما هم نمیدانیم
 که آن یکی که هست کیست
 و آن هیچکس کجاست
 کاش میشد یافت
 کاش میشد شکستنی نبود
 کاش میشد زیر بار این همه بودن و نبودن
 خرد نشد.....