تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
اگر چه در ره هستی هزار دشواریست
چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست
به پات رشته فکندست روزگار و هنوز
نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
اگر چه در ره هستی هزار دشواریست
چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست
به پات رشته فکندست روزگار و هنوز
نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادی و سعادات
جان در ره او به عجز میگفت
کای مالک عرصه کرامات
تا راه قلندری نپویی نشودتو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
تا راه قلندری نپویی نشود
رخساره بخون دل نشویی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگویی نشود
دل کیست که گویم از برای غم تست
یا آنکه حریم تن سرای غم تست
لطفیست که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
" ابوسعید ابوالخیر"
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
سعدی
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد
سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
سعدی
ماهی که سرش به سرو می ماند راست
آیینه به دست و روی خود می آراست
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهٔ تو شدهست تابنده شدهست
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیمتشنه بادیه را هم ب زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا می داری
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست
کس ار بزرگ شد از گفته ی بزرگ،رواست
سخن عشق تو بي آنكه برآيد به زبانم
رنگ رخسار خبر مي دهد از حال نهانم
گاه گويم كه بنالم زپريشاني حالم
باز گويم كه عيان است ، چه لازم به بيانم
![]()
در فروم ما اگر عاشق نباشي عار نيستملکی که کهن گشت،دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد،دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست،چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
توبه و پرهیز کردم ننگرم زین پس من
زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را
یاد آن که جز به روی منش دیده وانبودای غزل ترينِ من در کتابِ زندگی !
گم نمی کنم ترا در شتابِ زندگی !
زندگی لبالب از شعرِ نابِ چشم توست
تو هميشه با منی ای شراب زندگی !
حبيب عنبری
یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود
وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود
امروز در میانه کدورت نهاده پای
آن روز در میان من و دوست جانبود
کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست
اول حبیب من به خدا بی وفا نبود
در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
کم نال، عراقی، زانک این قصه درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
"فخرالدین عراقی"
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست
شهریار
تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
سعدی
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر
چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
عطار
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
حافظ
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
اشكي كه برگونه نشست از غم حكايت مي كند
از لحظه هاي بيكسي دائم شكايت مي كند
وقتي كه ميريزد زمين ، با آه سردي همزمان
آن غصه هاي كهنه رو از نو روايت ميكند
پرسيدي: از درد جنون، واگيـر دارد عاشقـي ؟؟
گفتم: اگر اهل دلي_ آري ، سرايت مي كند
در روزگار عاشقي، گر عشق تو يك جانبه است
اين سرنوشت بي وفـا ، حتما فدايت مي كند
![]()
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگینندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
بفقر خلق چه خندی،تو را که سیم و زریست
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |