کودک درون من خودش رو زیر پتو جمع کرده موهاشو افشون کرده داره از چشماش بارون میباره یه مهربون هست اینجا که بیاد دستی تو این موها ببره و با گرمای مادرانه صداش براش بخونه قصه ای که ترس رو از چشم های این طفل معصوم بشوره و خوابی آروم رو مهمون این چشم ها کنه؟!
خوبی وحید مودور
سایه کیه؟![]()
خب من که هستم.غصه نخور![]()
موصنمنم امدم![]()
الان وحید مودور تعریف می کنهمنم اومدم...خوابم نمیبره یه قصه باشه که خوابم ببره ها...![]()
ان سفركرده كه صد قافله دل كه همره اوست
هركجا هست خدايا بسلامت دارش
هركجا هست خديا بسلامت دارش
هركجا هست خدايا بسلامت دارش
درود بر همه دوستان گلم خيلي خوش امدين
درود بر شماسلام مرسی...
الان این قصه بود؟؟
خوب بچه های گلم ایشالا که دندوناتونو مسواک زدین .اماده اید که برید بخوابید ...
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .
زیر گنبد کبود یه بزک زنگوله پا با بچه هاش نشسته بود .......
این خوبه بگم براتون یا نه.............؟؟؟؟؟؟؟![]()
درود بر شما
شب دراز است و قلندر بيدار
صبر كني قصه هم خواهيم گفت
مثلا .......هیولای ادم خوار یا بت من ...
هان ؟.... چطوره ..
زن نق نقو
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در
مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که
با قاطرپیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر
را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن
و در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد،
کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک
میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین
میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد
از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد
همسرم میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش
لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه...!!!
زن نق نقو
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در
مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که
با قاطرپیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر
را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن
و در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد،
کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک
میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین
میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد
از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد
همسرم میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش
لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه...!!!
اخه الان امادگی قصه های ترسناکو ندارم ....من دارم میرم بخوابم ...اره همین خوبه..بگو..![]()
اخه الان امادگی قصه های ترسناکو ندارم ....من دارم میرم بخوابم ...
با این روحی ک تو گذاشتی اینجا ... خوابم ببره خوبه .....![]()
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | |
![]() |
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | |
P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |