دل نوشته های نیکی فیروز کوهی

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جمعه,

برایِ من از پنج شنبه شروع می‌شه

و غروب‌هایی‌ که

هیــــــــــــــچ وقت تموم نمی‌شه

( خدا کنه امروز کسی‌ اذان نده )

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به آغوش من بیا
بگذار حافظه ی ابدیت
پر شود از خاطره ی بوسه‌های گرمِ تو
همیشه ذکرِ عاشق‌ترین‌های دنیا همین است
"مردِ بی‌ عشق مثلِ زمینِ بی‌ خاطره است"
سرد و بی‌ حاصل
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز

دردِ هجوم یک اتفاق خودش را می‌‌پیچاند به پهلو هایم

نمی‌ خواهم بترسم

نمی‌ خواهم گریه کنم

ولی‌ نبودنت عجیب سوراخ می‌کند

تقویم روز‌هایِ بودنم را


هنوز هم نمی‌‌خواهم گریه کنم

اتفاق که می‌‌خواهد بیفتد

اختیارِ اشک

و چشم

و دل

و شب
و فریاد
......... از دست میرود

تو از دست رفته ای
من .... از دست می‌‌روم

آه تو از دست رفته‌ای .....
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی‌ چه می‌داند ؟
شاید فردا روزی یکی‌ شعر‌هایِ مرا برایت خواند

و آنروز

آنروزِ خوب

خواهی‌ فهمید

چقدر دوستت داشت

چقدر دل‌ بسته

چقدر وابسته بود


خواهی‌ فهمید کاری نمی‌توان کرد با هزاران سوالِ بی‌ جواب

جز انتظار ... فقط انتظار ... انتظار

خواهی‌ فهمید زمان عشق را کم نمی کند

زمان طاقتِ آدم را کم می‌کند


یکی‌ شعر‌هایِ مرا برایت می‌خواند

و تو خواهی‌ فهمید هرگز برای بازگشت

برایِ دوست داشتن

برایِ دوباره عاشق شدن دیر نیست


برمی گردی


برمی گردی

و یکی از شعر‌های مرا برایش می خوانی‌
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
و کاش هرگز ندانی
هوا چه بارانی است

نفس چه سنگین

و کوچه‌ها چه بی‌ حادثه اند

و خانه زندانی

که پشتِ زنگار پنجره اش

انتظار ماسیده


و کاش ندانی

تمام این سال ها

مرگبارترین فصل‌ها پاییز بوده است

که بعد از تو

رو به جاده ی شمال که میروم

نه عطرِ دریا سرشار ترم می‌‌کند

نه بوییدن ساقه‌های برنج عاشق ترم

نه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم


و کاش هرگز ندانی

مشقتِ شب‌های بی‌ تو را مانوس شدن

مرگی ‌ست هزار باره

محو شدنی غم انگیز

آرام آرام

بی‌ امان

و هزار باره
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق
زنی‌ ‌ست که حواسش به هیچکس نیست

گوشواره‌هایش را یکی‌ یکی‌ در می‌‌آورد

سرش را به یک طرف خم می‌کند

تا شانه‌هایش پر شود از سیاهی موهایش

دستش را می‌‌برد تا دکمه‌های لباسش را باز کند


عشق مردیست

که آخرین پٔک محکمش را به سیگارش

که آخرین پٔک محکمش را به سیگارش میزند

و آرام ... خیلی‌ آرام

زن را در آغوش می‌کشد

درست زمانی‌ که

زن حواسش به هیچکس نیست
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌خواهم آرام
بی‌ هیچ سر و صدایی

گم شوم

ایمان من رو به غروب می رود

صداقت شعر‌هایِ من رو به غروب می رود

سیاه چشم‌ترین مردِ خاطرات من

در شرقی‌ نگاه من رو به غروب می رود

من .... رو به غروب می روم


باید آرزوهایِ رو به محالِ خاک گرفته را

به پائیزی‌ترین بادِ در همین نزدیکی‌‌ها بسپارم

باید عطرِ بابونه را

در کهنه‌ترین حسِ زنانه‌ام رایج کنم

باید عشق را

به رویایِ گریستن برایِ لحظه‌هایِ نو وا‌ دارم

باید چند دقیقه قبل از رخ دادن خورشید

بی‌ صدا

گم شوم
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز

و از میان تمامِ آرزو ها

دردناک ترینش

نخواستن تو در نداشتنِ توست


و کاش

کاش گریزی بود از عمقِ وحشت آورِ این درد


که در تخیلِ عشق

رسیدن چه بروزِ محالی دارد


و در سلوکِ عشق

چه ناعادلانه ‌ست

بودن
...
...
و غریبانه بودن

و چه غم انگیز

شهوت بی‌ امانِ انگشتانِ من

برای نوازش تلخی‌ دستانِ تو
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز





و لحظه‌هایی‌ که برای هزارمین بار ، بدی‌های آدم ها را فراموش می‌کنیم ،
و برای دیداری دوباره ، گپی‌ ساده ،
حتی یک استکان چای در خلوتی دوستانه ، جان می دهیم ..
به راستی‌ چگونه می‌‌توان روایتِ روح پر غوغای یک دیوانه ی همیشه عاشق را
طورِ دیگری نوشت ؟
.
.
نیکی‌ فیروزکوهی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آدم عاشق ، تنهاترین است ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------


و اگر فکر می کنی‌ عاشق ، عشقش را که داشته باشد دنیایی را دارد ،
اشتباه کرده ای ..
آدم عاشق ، تنهاترین است ..
چه در کنار یار ، چه در خیال یار ...


{ نیکی‌ فیروزکوهی }
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز



آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند .
آرام ... بی صدا ... و تدریجی
همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ،
بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ...
همان آدم هایی که روزِ تولد تو یادشان نمی رود.
همان هایی که فراموش میکنند
که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.
همان هایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و می دانند
در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ...
همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند
برای وقتی که دل تو پر درد می شود
و چشمان تو پر اشک. که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ،
در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانه هایشان خالیکنی.
همانهایی که لحظه ای پس از آرامشت ،
در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمی بینی ،
سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می برند ...
همان آدم هایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شده ای
که نابود شدن لحظه هایشان را و لحظه لحظه
نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی.
همان هاییکه در خاموشیِ غم انگیز خود ،
از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می گریند ،
روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است.

نیکـی فیروزکوهی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


و هر زنی‌ که رازِ فصل‌ها را می‌‌داند
و حرفِ لحظه‌ها را می‌‌فهمد

و می‌‌گذارد زمان بگذرد
تا به جفت گیری گلها

و به دنیایِ خیسِ چشم‌ها بگوید
سلام

سلام ..
زنی‌ ‌ست خوشبخت ..
.
.
نیکی فیروزکوهی
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز

و کاش هرگز ندانی
هوا چه بارانی است
نفس چه سنگین
و کوچه‌ها چه بی‌ حادثه اند
و خانه زندانی
که پشتِ زنگار پنجره اش
انتظار ماسیده
و کاش ندانی
تمام این سال ها
مرگبارترین فصل‌ها پاییز بوده است
که بعد از تو
رو به جاده ی شمال که میروم
نه عطرِ دریا سرشار ترم می‌‌کند
نه بوییدن ساقه‌های برنج عاشق ترم
نه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم
و کاش هرگز ندانی
مشقتِ شب‌های بی‌ تو را مانوس شدن
مرگی ‌ست هزار باره
محو شدنی غم انگیز
آرام آرام
بی‌ امان
و هزار باره



نیکی‌ فیروزکوهی
از كتاب پاييز صد ساله شد
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز

های مسافرِ محبوبِ من !
شانه ی سردِ جاده ها
جای آسودنِ تو نیست
نسترن های باغچه
دلِ نازک شاعر
کوچه‌ای ساکت
در هوای تو
بیخوابِ بی‌ قرارند
دوباره با مهر در آمیز
لبخند را آسان بگیر
عشق را بی‌ هیچ تفکری
به سینه ات بسپار
به تراکمِ ابر‌های بی‌ نشان
آن سرِ جهان
بگو خداحافظ
ببار محبوبِ من ! ببار!
به خاطرِ نسترن‌های باغچه
به خاطرِ دل بی‌ قرارِ یک شاعر
به خاطرِ حرمتِ کوچه‌ای ساکت
ببار!


نیکی‌ فیروزکوهی
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
احساسِ آوارگی می‌کنم
زمستان
نبودنِ تو
روز‌های بی‌ آفتاب
و ذهن نیمه عریان تو
به سرما فکر می‌کنم
به تو
دستم میرود به دکمه‌های لباسم
پوستِ بیحیا ی تنم در اتاق جاری می‌‌شود
تو در برف رفتی‌
من به دنبال حتی یک لحظه ی دیگر با تو
رویِ ردّ پایِ تو
مست می شدم
جای بوسه‌های تو پشت پلک‌هایم سبکی می‌‌کند
با چشم‌های بسته هم که راه بروم
وسوسهٔ هیچ خوابی‌ مرا همخوابه ی این تختِ خالی‌ نمی‌‌کند
من گم شدنت را پشت رگبار‌های بهاری ترجیح میدادم
تو اما در برف آمدی ‌
مچم را یک شب با خیالِ آغوشت گرفتی
‌و در برف رفتی
آه چگونه خواهد شد زندگی بی‌ رویایِ تو
بی تو
بی‌ رویایِ تو
انگار کسی‌عزیز ترین مشتری آخر شبهایم را کشته باشد
من ....
مثلِ فاحشه‌ای که با آخرین دینارش حساب پس انداز باز می‌کند
مست می‌کنم
عرق می‌‌کنم
نفس نفس می‌‌زنم
رعشه‌ میگیرم
همسایه‌ها میگویند " دیوانه است "
کسی‌ نمیداند
جایی‌ در سینه ی من درد می‌کند که نمیتوانم دست رویش بگذارم
درد می‌‌کشم
و هیج کس نمی داند



نیکی‌ فیروزکوهی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت ، از قصدِ آمدنش ، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی‌
لحنی داشت ، به گوشِ احساسِ من ، بی‌ انتها غریب
قهوه‌اش را خورد ، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ‌ست بودنِ ما آدمها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت می‌‌گذارد
و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، چشمانت را به دنیائی تازه باز می‌‌کند
برای یک نفر ، عمری وقت می‌‌گذاری.
همان کسی‌ که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، دنیایی را خراب کند ..
با تاسف نمی‌نویسم
برای بیدار شدن ، برای شروع‌های تازه ، هرگز دیر نیست
قهوه‌های تلخ ، آدم‌های تلخ ، روز‌های تلخ ، الزاماً به معنی‌ پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران ،
باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت ..

{ نیکی‌ فیروزکوهی }
 

Similar threads

بالا