اگه بخوای به زندگیت نگاه کنی باچه دیدی میبینیش؟؟؟؟؟..........

2130185

عضو جدید
کاش به زندگی این گونه نگاه کنیم
مرد را به عقلش نه به ثروتش
و زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به ارامش آن نه به اندازه اش
دانشمند را به عقلش نه به مدرکش
مدیر را به عمل کردنش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورش نه به تعداد کتاب هایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
"دل را به پاکیش نه به صاحبش"


دوستان این متن رو که میخونید داستان نیست ! یک اتفاق کاملا واقعی است... امیدوارم درس عبرتی باشه واسه همه اونایی که رنگ و بوی انسانیت رو فراموش کردن..!×!

 

shila_kt

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش به زندگی این گونه نگاه کنیم
مرد را به عقلش نه به ثروتش
و زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به ارامش آن نه به اندازه اش
دانشمند را به عقلش نه به مدرکش
مدیر را به عمل کردنش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورش نه به تعداد کتاب هایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
"دل را به پاکیش نه به صاحبش"


دوستان این متن رو که میخونید داستان نیست ! یک اتفاق کاملا واقعی است... امیدوارم درس عبرتی باشه واسه همه اونایی که رنگ و بوی انسانیت رو فراموش کردن..!×!


چی شده دوست عزیزم؟
بگو شاید کمکی کنیم....
 

samaneh91

عضو جدید
هميشه سعي ميشه به اولي ها كه نوشتي نگاه بشه ولي وقتي هر چيزي تهي از خوبي ميشه اونوقته كه فقط يه پوسته ازش ميمونه و چاره اي جز نگاه كردن به ظاهر نيست چون اگه اون ظاهرو نبينيم ديگه چيزي وجود نداره براي بودن و ديدن
 

2130185

عضو جدید
هميشه سعي ميشه به اولي ها كه نوشتي نگاه بشه ولي وقتي هر چيزي تهي از خوبي ميشه اونوقته كه فقط يه پوسته ازش ميمونه و چاره اي جز نگاه كردن به ظاهر نيست چون اگه اون ظاهرو نبينيم ديگه چيزي وجود نداره براي بودن و ديدن

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، خدا را پرستش کرد،او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد. فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"
 

narges_F

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، خدا را پرستش کرد،او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد. فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"

ذره بین دارین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

shila_kt

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسی بهاری زیر پوستِ آسفالتی شهر ریشه می‌دواند و در گوشه و کنار خیابان خود نمایی می‌کند

حسی بهاری در فصل سرما.... ریشه میدواند .... خودنمایی میکند؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
آفرین به شجاعتش! ازینکه زیر آسفالته نترس!
 

2130185

عضو جدید
نههههههههههه.....خیلی ریزه......فونتش تغییر بده دیگه......

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، خدا را پرستش کرد،او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد. فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"
 

samaneh91

عضو جدید
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، خدا را پرستش کرد،او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد. فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"
[FONT=&quot]خدایا همواره تو را سپاس میگزارم که هرچه در راه تو و پیمان تو پیشتر میروم، بیشتر رنگ میبرم، آنها که باید مرا بنوازند میزنند، آنها که باید همگامم شوند سدراهم میشوند، آنها که باید امیدوارم کنند و تبرئه‌ام کنند، سرزنشم میکنند نومیدم میکنند......تا چشم انتظارم تنها به روی تو باز ماند، تنها از تو یاری طلبم، در حسابی که با تو دارم شریکی نباشد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تاتکلیفم با تو روشن شود.تا تکلیفم با خودم معلوم گردد[/FONT]
 

2130185

عضو جدید
خدایا همواره تو را سپاس میگزارم که هرچه در راه تو و پیمان تو پیشتر میروم، بیشتر رنگ میبرم، آنها که باید مرا بنوازند میزنند، آنها که باید همگامم شوند سدراهم میشوند، آنها که باید امیدوارم کنند و تبرئه‌ام کنند، سرزنشم میکنند نومیدم میکنند......تا چشم انتظارم تنها به روی تو باز ماند، تنها از تو یاری طلبم، در حسابی که با تو دارم شریکی نباشد
تاتکلیفم با تو روشن شود.تا تکلیفم با خودم معلوم گردد

وای دلم....عجب دردی داری بازتو............
 

shabnam...

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجوری بهش نگا میکنم...توهم یه مدله قشنگتر بهش بنگاه

 

samaneh91

عضو جدید
وای دلم....عجب دردی داری بازتو............

ميدوني وقتي با دقت بيشتري به زندگي نگاه ميكني ميبيني كه همه دردت از بي درديه
بعضي وقتا دورو بر ادم خيلي شلوغه ولي باز جاي يكي خاليه اون موقس كه همه دردا مياد سراغت درد نبودنش
اون جاست كه بايد تكليفتو با خودت روشن كني يا همه بدون اون (هيچ چيز) يا اون بدون هيچ كس (همه چي)
ميدوني بهترين انتخاب چيه
اون بدون هيچ كس يعني همه چي
 

yalda.2008

عضو جدید
کاربر ممتاز
دید مثبت
چون اگر بااین دید نگاه نکنم مجبورم سکوت کنم
 
بالا