در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
ماهم از من دور گردد زان سبب
دود آهم تا ثریا می رود
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
ماهم از من دور گردد زان سبب
دود آهم تا ثریا می رود
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمی افتد
مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی چون او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمی افتد
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
من آن پیرم که شیران را به بازی بر نمی گیرم
تو اهو وش چنان شوخی که با من میکنی بازی
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود
دل اگر خدا شناسي، همه در رخ علي بين
به علي شناختم من، به خدا قسم خدا را
آمده ام بلکه نگاهـــــم کنی
عاشق آن لحظه طوفانی ام
منم و دلی که دانم به دو دست دارم او را
اگرش نگاه داری به تو می سپارم او را
اندکی در ره عشق تو دویدیم بس است
اول و آخر این مرحلـــه دیدیم بس است
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
يک صداي آشنا از دور مي خواند مــرا
با دلي خالي روم تا پُـر کنم پيمانه را
ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ* * * * ** * * * ** * * * ** * * *ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ
…..............…,•’``’•,•’``’• ,Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒi
...........…...…’•,,عشق` ,•’Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒi
..............……..`’• ,,•’`Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒi
در اين ديار نداند کسي زبان مرا
کجاست آنکه شناسد غم نهان مرا
به شکر نعمت ديدار جان برافشانم
اگـر به من برســانند همزبان مرا
در اين ديار نداند کسي زبان مرا
کجاست آنکه شناسد غم نهان مرا
به شکر نعمت ديدار جان برافشانم
اگـر به من برســانند همزبان مرا
يار بيگانه مشو تا نبري ازخويشمای دل گر از آن چاه زنخدان به در آیی
هر جا که روی زود پشیمان به در آیی
يار بيگانه مشو تا نبري ازخويشم
غم اغيار مخور تا نكني نا شادم
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
ناز بنياد مكن تا نكني بنيادم
مـــــانده بــــــودی اگـــر نـــازنینم زنــــدگی رنگ و بــوی دگر داشت
هرجا که کشاندیم، دویدم هر درد و غمی به جان خریدم
مرهم زخم سينه ام ، بوي تو و هواي تو
ديدن تو به نيمه شب، دست بدست و پاي تو
ايکه دلم براي تو گشته اسير روزو شب
کي شود اين دلم رها، تا نشوم فداي تو ؟
وین سخنگو نگاه سحر آمیز
با کدام آشنا سخن گوید؟
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
دل چو نالد سوز و آهش عرش را لرزان کندوین سخنگو نگاه سحر آمیز
با کدام آشنا سخن گوید؟
دل چو نالد سوز و آهش عرش را لرزان کند
خشم و نفرت در نگاهي عشق را ويران کند
سوختيم از بسکه لرزانديم عرش کبريا
ساقيا جامي ده . اين هردرد را ، درمان کند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادن
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه ی من باش ساعتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه ی من باش ساعتی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |