گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
کارت دعوت عروسی 3 /شهید اطلاعات عملیات



طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علی رضا کلاگر، طیبه توی طایفه اش، هفت شهید دیده، روی هفت تابوت شیون کشیده، هفت بار، هر خبری که رسیده، هر بار، هفتاد مرتبه، دلش لرزیده، طیبه خیلی سن نداشت، خیلی با شوهرش زندگی نکرده که شهید شده، طیبه خودش می گوید: بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاری ام، سرش را پائین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبهه ام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت می خواهد. انگار حرف های دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
روضه خوانی با ریش تراشیده و کروات!






از اوایل کودکی تا نوجوانی و جوانى، همیشه در هیأت و مسجد حضور می یافت و علاقه ی خاصی هم به اهل بیت داشت؛ خودش هم گهگاهی مداحی می کرد. از وقتی که با هم ازدواج کردیم، دائم منبر می رفت و در حین منبر، مداحی نیز داشت؛ اما خود من به جز دو یا سه بار بیشتر پای روضه ی او نبوده ام؛ اما خبر دارم که روضه های سوزناکی می خوانده به خصوص در باره ی حضرت علی اکبر امام حسین(ع) روضه هایی می خوانده که من هنوز هم در هیچ جا مانند آن روضه را نشنیده ام.
زمانی بود که متواری بودیم، منزلی در مشهد گرفته بودیم که یک اتاق داشت. به خاطر دارم که صاحبخانه، مجلس روضه خوانی داشت و دو تا از مداح های مجلس نیامده بودند؛ شهید اندرزگو گفت: حالا که روضه خوان تان نیامده، خود من برای شما روضه می خوانم.در آن زمان به علت این که در حال فرار بودیم«سید» تغییر قیافه داده بود ریش هایش را از ته تراشیده بود و کراوات هم زده بود!! در آن مجلس روضه با همان شکل و قیافه، شروع کرد به مداحی و خانم صاحبخانه باور نمی کرد که آدمی با این وضع و حال، اینقدر خوب بتواند مداحی کند. روضه ی آن روز روضه ی حضرت علی اکبر(ع) بود، همان طور که گفتم تا به حال آن نحوه روضه را نشنیده بودم. جالب این که خودش هم در حین روضه خواندن مثل باران بهاری اشک می ریخت...
«ماهنامه خیمه- آبان 1382به نقل از همسر شهید اندرزگو»
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرباز پیامبر
حمید که توی جبهه بود خواب عجیبی دیدم

خواب دیدم رفته ام زیارت حرم آقا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم
موقع زیارت چشمم خورد به کاغذی که شبیه یه تابلو چسبیده بود به ضریح پیامبر
روی کاغذ نوشته بوده : شهید حمید شیخ الاسلامی

... حمید که از جبهه برگشت خوابم رو براش تعریف کردم
تا تعریف کردم فقط لبخند زد
چند روز بعد با سپاهیان حضرت محمد صلی الله علیه و آله رفت جبهه
سفر آخرش بود و شهید شد
از کل بدنش فقط یکی از پاهاش رو برامون آوردند
رفت به مهمونی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم

خاطره ای از زندگی شهید حمید شیخ الاسلامی
منبع: کتاب کرامات شهدا ... راوی: برادر شهید

 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه برای پدر

نامه برای پدر




اسیر شده بودیم
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن

بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن

اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ
می خوام بفرستمش برا بابام
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود ...
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
روحانی شهید نادر دیرین
[h=4]شهید نادر دیرین در تاریخ 15 مراداد ماه سال 1341 در شهر اردبیل دیده به جهان گشود و پس از سالها حضور در جبهه های حق علیه باطل، سرانجام[/h][h=4] درروزسی‌ام اسفندماه سال 1366 در عملیات بین المقدس2 منطقه ماووت به فیض شهادت نائل آمد. مزار این شهید بزرگوار هم اکنون در آرامستان[/h][h=4] شهدای بهشت فاطمه اردبیل واقع است. [/h]
موقع شهادت ایشان مسئولیت معاونت فرمانده گردان امام سجاد (ع) را به عهده داشت.

[h=4]مناجات زیر بخشی از دست‌نوشته های شهید دیرین است که در آن به راز و نیاز با معبود خویش پرداخته است.[/h]خدایا! از گناهی که حجاب اکبر شود، به تو پناه می برم.خدایا! چنان حالی را عنایت فرما که از همه چیز بگریزیم و به تو روی آوریم.خدایا! روح و قلوب مومنین، ای عزیز عابدان و ای جانان عاشقان، قلبی ده که از آن چشمه‌ای باز شود تا چشم دل را از زنگارها شسته و موجب دیدار تو گردد.الهی! دلی دِه که در آن آهی سوزان باشد و فریادگر خالقش باشد و در آن جز محبت تو چیزی نباشد.خدایا! برسان ما را به آن جایی که باید برسیم و از گناهانمان درگذر تا لایق رسیدن بدانجا شویم.آری، بهشت و کمال‌طلبی، بهایی سنگین لازم دارد. باید به دنیا پشت پا زد و هر چیزی را که از خدا باز می‌دارد، بیرون ریخت تا روزنه نور الهی در قلب انسان منور شود، سراسر نور می‌شود و تابش نور خدایی، همه چیز انسان را فروزان می کند.حیات و ممات انسان نیز نور می‌شود و موجب هدایت به سوی کمال مطلق و به سوی بهشت و آرزوی حقیقی‌اش می‌شود.در یک کلمه می‌شود گفت که: آدمی، بواسطه امتحان، جلوه خدایی می‌یابد و با تحمل مشقت‌ها و زحمت‌ها رشد می ‌کند و با گذشتن از فرازها و نشیبها، کمال خویش را می‌یابد.
 

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
کجایند مردان بی ادعا ؟؟؟

کجایند مردان بی ادعا ؟؟؟

شهدا دعا داشتند ادعا نداشتند !
نیایش داشتند نمایش نداشتند !
حیا داشتند ریا نداشتند !
رسم داشتند اسم نداشتند !
<<<هفته دفاع مقدس گرامی باد >>>
مشاهده پیوست 114515
 

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
هفته دفاع مقدس مبارک باد.

هفته دفاع مقدس مبارک باد.

گفتم کلید قفل شهادت شکسته است !؟
یا اندر این زمانه ، در باغ بسته است !؟
خندید و گفت : ساده نباش ای قفس پرست !
در بسته نیست ، بال و پر ما شکسته است !
:gol::gol::gol:
 

فرهيخته

عضو جدید
کاربر ممتاز


سری که هیچ سرآمدن نداشت، آمد
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد

بلند شد سر خود را به آسمان بخشید
سری که بر تن خود، خویشتن نداشت آمد





ای دوست به حنجر شهیدان صلوات """ بر قامت بی سر شهیدان صلوات

*اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*

 

پیوست ها

  • holydefence42larg.jpg
    holydefence42larg.jpg
    21.6 کیلوبایت · بازدیدها: 0

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخشی از وصیت نامه زیبای شهید مصطفی چمران

“…به خاطر عشق است كه فداكاری می كنم. به خاطر عشق است كه به دنیا با بی اعتنائی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است كه دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است كه خدا را حس می كنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می كنم.

عشق هدف حیات و محرك زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام. عشق است كه روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می كند، مرا از خودخواهی و خودبینی می رهاند، دنیای دیگری حس می كنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می كنم. لرزش یك برگ، نور یك ستاره دور، موریانه كوچك، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است.

برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی، كه مدتهاست با آن آشنام. ولی برای اولین بار وصیت می كنم. خوشحالم كه در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالم كه از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترك گفته ام. علائق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره كرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می روم…”
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز

اول كه رفته بوديم گفتند كسی حق ورزش كردن نداره
يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد
مامور عراقي تا ديد ، خودكار و كاغذ برداشت و اومد برا نوشتن اسم دوستمون
گفت : ما اسمك؟ اسمت چيه؟
رفيقمون هم كه شوخ بود ، برگشت گفت : گچ پژ
باور نمي كنيد
تا چند دقيقه اون مامور عراقی هر كاری كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست

آخرشم ول كرد گذاشت و رفت
ما هم همينطور می خنديديم...
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رو می گرفت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وقتی حاجی برا سركشی اومد ، پیرزن رفت ملاقاتش ...[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]... یه هفته بعد از اون ملاقات پسر پيرزن اومده بود برا تشکر [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می گفت: حاج احمد مشكلم رو حل كرده[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعدها فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه داشته می افتاده زندان[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج احمد هم بخشی از ارثيه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده بود رو میده به پيرزن [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیرزن هم پول دیه پسرش رو می پردازه و از زندان آزادش می کنه ...[/FONT]


خاطره ای از زندگی شهید حاج احمد کاظمی
راوی: یکی از همکاران شهید
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسمه تعالی

ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه

خداوند از مومنان جانها و اموالشان را خریداری میکند که در برابرش بهشت برای آنها باشد حمد وسپاس خدای را که به ما توفیق داد تا به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمانه لبیک گفته و در جهاد مبارزه علیه کفار شرکت نمائیم .
معبودا چگونه شکر این نعمت گذارم که به این بنده حقیرت توفیق دادی تا در کنار سایر رهروانت قرار گرفته و راه و رسم زندگی و چگونه زیستن و چگونه مردن از روی بصیرت و آگاهی انتخاب نمایم


روز ها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
زکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
و نیز با چه زبانی سپاسگذاری کنم که به ما توفیق دادی تا با ماهیت این دنیا فانی آشنا شده و کوله بار سفر به سر منزل ابدی را به بهترین و سریعترین وسیله و نزدیکترین ر اه آماده سازیم .
اللهم اسئلک تجعل وفاتی قتلا فی سبیلک تحت رایة نبیک مع اولیائک
ای عزیزان سزاوار نیست انسان خود را مشغول خوشیهای زود گذر دنیا نموده و از خدا غافل باشیم .امروز ما در مقابل شهدای بخون خفته این مرز و بوم و شهدای صدر اسلام مسئولیت سنگینی بردوش داریم ما حافظان خون شهدا هستیم و باید راه آنان را ادامه دهیم. انسان باید در دنیا حسین وار زندگی بکند و حسین وار مرگ سرخ را به زندگی ننگین برگزیند . برادران و خواهران عزیز که در پشت جبهه فعالیت دارید مبادا به منافقین و کسانی که می خواهند خون شهدا را پایمال سازند میدان فعالیت بدهید نگذارید این کوتاه فکران ضربه به اسلام بزنند و با خون شهدا تجارت بکنند پشتیبان ولایت فقیه باشید و فرمایشات امام را حتما موبه مو عمل نمائید.
ای پدر و مادر عزیز در مقابل مصائب و سختیها مقاومت نموده و استوره صبرو بردباری باشید در شهادت فرزندتان اشک مریزید که عزاداری و گریه زاری باید برای فرزند فاطمه گرفته شود که در صحرای کربلا مظلومانه به درجه شهادت رسید میدانم که در انجام وظایفم نسبت به شما و سایر برادران و خواهران سستی به خرج داده و خلافی نموده ام میخواهم مرا حلال کنید و از خدا بخواهید که از تقصیرات این بنده بگذرد

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

جنازه ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت چنان باشد


احمد رضا تمهیدی
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز جمعه بود مامانم بیمارستان بودن
خواستیم بییم خونه گفتن نه بیاید خونه ما
موقع ناهار شبکه اصفهان شهدای عملیات 21 رمضانو نشون میداد....
-سر سفره گفت:اینا را نمیخاد نشون بدن بچه هاشونا، خونوادهاشونا نشون بدن که چه جولانی میده همه مملکتو گرفتن
،هرچی هست مال خانواده شهداس دانشگاه و...
-از سرسفره پاشدم و رفتم یه عکس آوردم گفتم آقای.... من پشتم به تلویزیونه میشه شما که روبرو هستی ببینی دایی منم نشون میده،دایی من همون روز آوردن
از خجالت قرمز شد گفت منظورم شماها نبودین
در کمال آرمش بهش گفتم آره حق با شماس مامان من الان روی تخت بیمارستانه چون شب این اتفاق سر مزار داییم بوده،هنوز داغش تازه س،گفتن دیگه نره سرمزار گفتن عکس دایتو بردارین از جلوش،گفتن حق بردنش به مناطق عملیاتیو ندارین
حق با شماس مادر بزرگم سالها توی اتاق گوشه یه حیاط بزرگ زندگی میکرد بهش گفتن واست خونه بسازیم گفت نه مگه قصر شاهی بسازم پسرم بر میگرده حداقال گوشه گوشه این خونه قدیمی از خاطره هاش میگه
...........
و امروز گلریزان مزار شهدا ،چه ازدحامی چقدر شلوغ
دستون درد نکنه گل آوردین اما کاش به جای این حرفا دلا را گلریزون میکردیم کاش میفهمیدین اگه یه عده کمی سو استفاده کردن حق چنین برخوردایی با ماها راندارین
........

ببخشید شاید جاش نبود اما خیلی از مردم امروز دلم شکسته،
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز

حافظ شیرازی:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب تبریزی:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آنکس چیز می بخشد ، ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

استاد شهریار:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را

هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

خانم فاطمه دریایی:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورده دنیا را

نه جان و روح می بخشم ، نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟ چه معنی دارد این کارا؟

و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلأ
که با جراحی صورت عمل کردند خالها را

نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پاها را
فقط می خواستند اینها ، بگیرند وقت ماها را!

آقای کامران سعادتمند:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
نه او را دست و پا بخشم ، نه شهری چون بخارا را

همان دل بردنش کافی ، که من را بیدلم کرده
نمی خواهم چو طوطی من، بگویم آن غزلها را

غزل از حافظ و صائب و یا دریایی بی ذوق
و یا آن شهریار ترک که بخشد روح اجزا را

میان دلبر و دلدار نباشد حرفِ بخشیدن
اگر دلداده می باشید مگویید این سخنها را

حجت الاسلام پاشاپور ( تخلص: عارف تهرانی ):

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
شعار و حرف پر کرده تمام ادعاها را

یکی بخشیده چون حافظ سمرقند و بخارا را
یکی چون صائبِ تبریز سر و دست و تن و پا را

از این سو شهریار داده تمام روح و اجزا را
از آن سو بانو دریایی گرفته حال ماها را

سعادتمند شاعر نیز فقط گفت و نداد هرگز
نه ملک و نه بخارایی ، نه روح و نه تن و پا را

ولی من می شناسم کس که او نه گفت و نه دم زد
بدون حرف عمل کرده تمام ادعاها را

کسی که خانمانش را ، رها از بهر جانان کرد
بدون منتی بخشید ، سر و دست و تن و پا را

و او آهسته و آرام ، برای عشق محبوبش
فدا کرده به گمنامی ، تمام روح و اجزا را

به جز اینها پدر ، مادر، برادر ها و خواهر ها
کلاس و مدرک و همسر و حتی عشق بابا را

اگر خواهی بدانی کیست ، وجودت از سجود اوست
تمامی خودش را داد ، به ما بخشیده دنیا را

نه گفتش ترک شیرازی ، نه گفتش خال هندویش
و او نامش شهید است او ، عمل کرد ادعاها را

تو هم گرچه نمیدانی ولی مدیون او هستی
شهیدی که به ما بخشید ، همه دنیا و عقبی را

الا یا ایها الشاعر رها کن حرف ، عمل باید
تو هم چون عارف تهران ندانی فرق این ها را ...

شادی روح شهدا صلوات...
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
جشن تولد 5 سالگی علیرضا احمدی روشن ...

جشن تولد 5 سالگی علیرضا احمدی روشن ...



.
.
.


تقریبا 9 ماه از شهادت دانشمند هسته ای کشورمون یعنی مصطفی احمدی روشن میگذره!!

بیاید برای یکبار هم که شده خودمون رو جای خانواده اش قرار بدیم و حسمون رو بیان کنیم!!

خب مطمئنا جز ناراحتی و غصه چیزی نیست اما ...

نمیدونم چرا و چطور خانم شهید احمدی روشن خودش رو ادامه دهنده ی راه شوهرش میدونه

و

مادر شهید پسرش رو تقدیم کشور و رهبرش میکنه

و ...

،

بگذریم!!

امروز جشن تولد علیرضا بود!

علیرضا احمدی روشن ...


علیرضا تولد مبارک ... :gol:































.
.
.


شادی روح شهید احمدی روشن و همه شهدای

صلوات ... :gol:
 

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
هو المحیط


توی سنگرکوچک کمین حوصله مان سررفته بود
همانطورکه تنگا تنگ وروبروی هم نشسته بودیم زانوهایمان به هم چسبیده بود گفتم
گل یا پوچ؟

لبخندزد سرش را تکان داد
هسته های آلبالو توی قوطی کمپوت را نشان دادم گفتم
اول تو
سخت مشغول بازی بودیم، بیشترمن برنده بودم تا او
خمپاره شصت با نامردی تمام کنارسنگرنشست

دود وخاک که رفت حمید سرش رابه گونی سنگرگذاشته بود چشمانش بسته بود
خطی خون از زیرموهایش روی صورتش کشیده شده بود



گریان دستانش را دردست گرفتم انگشتانش بازشد
رمز برنده شدنم را فهمیدم
کف هردو دستش هسته آلبالویی بود
.........

من بازنده بودم


نوشته محمدحسن ابوحمزه​

 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آری ما جبهه ندیده ایم...

آری ما جبهه ندیده ایم...

تقدیم به حضرت علمدار؛ عباس بن علی(ع)

هفته دفاع مقدس آمد و رفت... امّا برای نسل من، هفته دفاع مقدس، مناسبتی در تقویم نیست؛ همه تقویم‌ها تقدیم خاک پای مادران شهدا. تقویم ما با همه بزرگی‌اش بخشی از دفاع مقدس است.

می‌خواهم روزگار نباشد، اگر خون شهید نباشد، و نیست. روزگار، روزگار نیست اگر سربند یا زهرا(س) نباشد.

برای نسل من، دفاع مقدس کلیشه نیست که در قفس گیومه‌ها گرفتار شود.

نسل من با جنگ زندگی می‌کند و جبهه را زندگی می‌کند. نسل من عاشق مجنون است. ما فکر می‌کنیم فرمانده جنگ، مادر محترمه حاج احمد متوسلیان است. وزیر دفاع مقدس ما آن نوجوان پایین‌ شهری است که در شناسنامه خود دست برد تا در نبرد تن و تانک، همه پیکرش قطعه‌ قطعه شود، خاکستر شود، بسوزد، آسمانی شود تا مبادا لازم شود ما به «آقازاده‌ها» دقیقا بر همین وزن، چیز دیگری بگوییم.

هزینه جنگ را بزرگ‌ترین بانک جهان اسلام نداد، ملی‌گراها ندادند، تجارت پیشه‌ها ندادند، دلال‌های پسته و فرش ندادند، آخوندهای اشرافی ندادند، مرفهین بی‌درد ندادند.

پدرم در جبهه ساندیس سیب می‌خورد که قیمتش با انحراف دلار، بالا و پایین نمی‌رفت. هزینه جنگ را قلک رقیه داد و پول خرد سمیه.

بسیجی‌ها برای رد شدن از عرض اروند، کشتی تفریحی نگرفتند. جزر و مد اروند، وحشی بود اما چند تکه طناب که قیمتی نداشت. می‌رسید به پول ما پایین‌ شهری‌ها. اقیانوس، دل بسیجی‌ها بود و دریا، دیده بارانی‌شان.

دیروز در جبهه، چند شانه تخم‌ مرغ دختر روستا، لشکری را سیر می‌کرد. دولت مهرورز، دولت عشق بود در جبهه فاو. و عظمت هیچ‌ الاماره‌ای منحرف نکرد رد پای فتح را.

رئیس تبلیغات جنگ، بلندگوی لندکروز حاج‌ بخشی بود که ضد گلوله نبود. داماد آدم در آتش بسوزد، بهتر از آن است که فرزند آدم، دودمان سابقه آدم را بر باد دهد. عده‌ای حتی بر تن تشریفات «دامت برکاته» جلیقه ضد گلوله می‌پوشانند!

محافظ شخصی پدر من در جبهه الی‌ بیت‌ المقدس، شاید مورچه‌ای بود که خدا در سوره «نمل» قصه‌اش را نوشت. مورچه منیت ندارد. شن منیت ندارد. مادر حاج همت، مادر حاج همت است اما منیت ندارد. منیت دارد می‌کشد عده‌ای را.

در خاطرات فلانی، جلد ازل خواندم: «من بودم که خدا را آفریدم و در روح خدا دمیدم انقلاب اسلامی را!»

تا سید شهیدان اهل قلم هست، ما اصلا «روایت زهر» نگاه نمی‌کنیم.

آقازاده‌ها بعد از شنیدن نام کانال، به سوئز فکر می‌کنند اما در کانال کمیل، «آقازاده‌های شهادت»‌ جملگی لب‌تشنه رفتند. قمقمه آب نداشت، قلک پول نداشت، جنگ سخت شده بود و بابا شهید شده بود، همراه محافظش.

ما هرگز خیال نمی‌کنیم امام جنگ فقر و غنا، اهل قطعنامه بود. آقازاده‌های خمینی، بچه‌های کربلای ۵ بودند. آقازاده‌ها بسی گنج بردند در آن سال هشت!

ما ایمان داریم که خرمشهر را خدا آزاد کرد.

ما باور داریم که «ولایت‌ فقیه» کلیدواژه وصیتنامه همه شهداست.


برای ما هنوز هم جبهه، همان جبهه است… و اگر این همه تحریف جنگ است، بگذار آقای هاشمی به ما بگوید «جبهه‌ ندیده‌ها». بزرگ‌ترین جبهه‌ ندیده، خمینی بود که گاهی بدتر از ما تحریف می‌کرد جنگ را و می‌گفت: «رهبر ما آن طفل ۱۳ ساله است که…».

آری! عباس بن‌ علی(ع) هم جبهه بدر و احد و خیبر را ندیده بود. حتی جبهه در و دیوار را ندیده بود. کوچه را ندیده بود. با این همه حسین(ع)، علمداری جز اباالفضل(ع) نداشت. در هر دوره‌ای عده‌ای جبهه‌ ندیده‌اند. ما در شکم روزگار بودیم ۱۵ خرداد. جنگ که شد صفیر بمباران، گهواره‌مان را شکست. برگشتن تابوت‌ها دل‌مان را شکست. ما فرزندان شهدا جبهه‌ ندیده‌ایم!

وطن امروز/ ۱۰ مهر ۱۳۹۱

حسین قدیانی
 

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوزم هستن اونایی که به جای "رسید به « رسیدن » فکر می کنند!

هنوزم هستن اونایی که به جای "رسید به « رسیدن » فکر می کنند!



هنوزم هستن اونایی که
به جای "رسید" به «رسیدن » فکر می کنند!



السابقونَ السابقون...اولئکَ المُقربون....
.................................................................

پیر زن بسته پول را روی میز مسئول جمع آوری کمک به جبهه گذاشت و از در خارج شد....
آن فرد با صدایی ملایم گفت:«مادرجان رسید یادت رفت!»
پیر زن برگشت و با لبخندی جواب داد:
«پسرم! مگه دو پسرمو برای رضای خدا دادم، رسید گرفتم !

.................​


مشاهده پیوست 116327
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز


عراق منطقه رو زیر آتیش شدید گرفته بود​
صدای سوت چند تا خمپاره نظرمون رو جلب کرد​
حاج آقا میثمی رو به زور هل دادیم توی یه سنگر​
سنگر کوچیک بود و در حالت عادی بیشتر از دو نفر جا نمیشد​
اما پنج نفر از بچه ها با شنیدن سوت خمپاره پریده بودن توی سنگر​
حاج آقا میثمی بهم گفت: می دونی چرا توی سنگر به این کوچیکی جا شدیم؟​
گفتم : نه حاجی! چرا؟​
گفت: به خاطر ترس! اگه انسان از خدا هم بترسه ، دنیا براش کوچیک میشه!!!​
خاطره ای از زندگی شهید حجه الاسلام عبدالله میثمی​
راوی : همرزم شهید
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز



بچه بود
اونقدر برا اومدن به جبهه التماس کرد که کلافه شدم
کارش شده بود گریه و التماس
آخر سر فرستادمش مخابرات تا بی سیم چی بشه
رفت آموزش دید و برگشت
اتفاقا شد بی سیم چی خودم...

... یه شب توی عملیات اتیش دشمن زیاد شد
همه پناه گرفتند و خوابیدند روی زمین
یه لحظه این بچه رو دیدم که بی سیم روی دوشش نیست
فکر کردم از ترس پرتش کرده روی زمین
زدم توی سرش و گفتم: بی سیم کو بچه ؟!
با دست به زیر بدنش اشاره کرد
دیدم بی سیم رو گذاشته زمین و رویش خوابیده
نگاهم کرد و گفت:
اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بی سیم رو بر میداره
ولی اگه بی سیم ترکش بخوره و از کار بیفته ، عملیات لنگ می مونه...

... مخم تاب برداشت
زبونم بند اومده بود از فکر بلندش
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز





شهید علي زينلي
تاریخ تولد:1343 تاریخ شهادت:1/9/61
محل تولد:بادرود محل شهادت(مفقودی):زبيدات
مزاريادبود:شهداي گمنام آقاعلي عباس(ع) وسيدمحمد(ع)
گفتابه ره عشق توبايدكرد ره پرزحرامي است،خطربايدكرد
ياذوق سفرزسربدربايدكرد يادرره دوست ترك سربايدكرد.
استادحميدسبزواري
فرازی اززندگینامه شهید:
درخانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود.دوران تحصیل خودرابامؤفقیت در زادگاهش به پایان رساند .
جواني پرشوروفعال دربندگي وعبادت معبودباخلوص بود.واهل شركت درمراسم ديني ومذهبي.
وي عاشق جبهه وشهادت بود.بااين اعتقادداوطلبانه ازطريق بسيج سپاه نطنزبه جبهه اعزام گرديد وسرانجام درمنطقه زبيدات جاويدالاثرگرديد.
 
بالا