دل من غصه نخورد
چه عجیب,امشب اصلا نگرفت...
که تو باشی و نباشی....
نباش!
هیچ وقت نباش!
دل من مرهم یک زخم شده ...زخم حالا نیست؟
حالا, من دلم را بردم...با خیالی راحت
با دلی آسوده
با دلی مثل قدیم...چیزی از آن دل من کم نشده...
گذشت زمان بر موهایش گرد سپیدی پاشیده چین و چروک صورتش ادم را به یاد دوران خوش بچگی و قصه های شیرین مادربزرگ میبرد کاش هنوز بچه بودم تا برایم داستان بخوانی و ارام مرا بخوابانی صدای دلنشین مادربزرگ همیشه در گوشم هست و من ارزو دارم فریاد بزنم مادربزرگ خیلی دوستت دارم
تنها گوش کن
نه حرف نزن ، نه سر و صدا کن ، تنها گوش کن
به اواز طبیعت که هر روز به تو یاداوری میکند زندگی کنی نه اینکه بخاطر کسی زندگیت را از دست بدهی یاداوری میکند که خالق هستی عاشق زیبایهاست پس تو نیز عاشق باش و در عین حال هرگز وابسته نباش اخر روزی از دست میدهی
تنها کافیست به گذر فصل نگاه کنی انوقت میفهمی نباید به هیچ چیز وابسته بود تنها باید لذت برد و منتظر بود تا ان چیز را روزی که داده شد از تو گرفته میشود
روزگار به کامم نیست نه هست اخر وقتی هر روز چشم باز میکنم و نفس میکشم گاهی باعث شادی کسی میشوم پس دنیا به کامم هست اما کمی صبوری میخواهد که دیگر خیلی کم شده
چشمهایم گاهی انقدر میگرید که نمیتوانم به سوی نور نگاهی بیاندازم اخر سوزشی که دارد اذیتم میکند
دستانم تنها نوازش کننده این من خسته هست کافیست روزی این دستها را نداشتم نمیدانم چگونه خود را ارام میکردم
تنها انتظار باید کشید تا روزی به سوی که از ان امدم بازگردم
در تلخی روزگار خویش تنها به بودن کسی در زندگیم امید دارم که بیشتر لحظات فراموشش میکنم ان خداست که همیشه با من در تمام لحظات هست میدانی خدا در زمین نیست در اسمان هم نگرد نمیابی در خودت و قلبت بگرد انجا به زیبایی خدا را خواهی یافت کافیست به چشمانت در اینه بنگری
بوی خاک بارون خورده چقدر خوشاینده حس تازگی را میدهد حس زنده شدن اما حس عشق را به من میدهد
عشق هماین واژه سه کلمه ای میتواند کارهایی انجام دهد که باعث تعجب همگان میشود
مادر که همیشه مراقب کودک هست و در بدترین شرایط هم از مراقبتش کم نمیگذارد اما فرزند که رشد کرد دیگر احترام نمیگذارد و وقتی مادر پیر شد به خانه سالمندان میبرد تا مجبور به نگهداری نشود
پدر که با سختی تلاش میکنه و وقتی پیر شد دیگه برای فرزند فایده ای نداره برای همین هم به خانه سالمندان برده میشه
عشق همیشه زیباست اما ما خودمون خرابش میکنیم
میگویند میروی اما دلم نمیخواهد باور کند
اما میدانی این چند روز بخاطر نبودنهایت دیگر کلافه ام هر روز سراغت را میگیرم میگویند هنوز نیامدی میدانی هر چقدر باران ببارد هرچقدر من اشک بریزم ایا تو برمیگردی یا اینکه به حرف دیگران گوش دهم و فراموشت کنم
اری نوشتش ساده هست فراموش میکنم اما عمل به ان انقدر سخت هست که نمیدانند امروز به خود گفتم فراموشت میکنم اما مثل همیشه باران بارید هر چه من بیشتر لج کردم باران تندتر شد و حال میان برگشتنت یا برنگشتنت مانده ام
کاش برگردی
کاش ثابت کنی به انها که عشق را نمیفهمند که همیشه عشق حیقیقی پیروز هست
شنیده بودم شاید معنیه شادی...فاصله ی بین دو غم باشه
باور کردم...
فهمیده شدم؟ یا ناامید؟
اسم این فهمیدن ها چیه که هر چی بیشتر می شه...زندگی سخت تر می شه....این چه بیدارییِ که هر چی بیشتر می شه....میل به خواب بیشتر می شه....خواب همیشگی
غمگین نیستم وقتی بدانم شادی
اشک نمیریزم وقتی بدانم تو میخندی
هرگز اعتراف نمیکنم دوستت دارم
هرگز نمیفهمم چرا همه از عشق سخن میگوین
اما تا از عشق خود میگویم همه سکوت میکنند در مورد عشق من
نمیدانم چگونه باید میفهمیدم دوستم داری یا نداری
من تمام عشقم را در پیاله نگاهم می ریزم و یک جا به تو تقدیم می دارم
مهربون دوست داشتنی نازنین
تو تجسمی از یک شاهزاده پاک,معصوم و بی ریایی
دوستت دارم و همیشه به یادتمhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/icon_gol.gif
مجنون نازنین
تو برای شعر ناتمام خوشبختی من
همیشه بیت آخری
مطمن باش
تاوقتی از من فاصله می گیری
این غزل به پایان نمی رسد
تردید را کنار بگذار
وبه سوی من بازگرد
که بیش از این تاب انتظار ندارم
مهربانی سالهاست رفته به خواب کسی هست بیدارش کند در این کره خاکی کسی هست که به مهربانی بیش از اندازه نیاز دارد کسی که نگاهش سرد و دستانش سردتر به مهربانی نیاز دارد کمک کنید تا مهربانی را بیابم تا دستانم سرد و نگاهم سرد نماند
مجنون نازنین, آرام باش
من خوبم, خیلی خوب.
فقط نمیدانم چرا با شنیدن اسم تو,
اشکهایم خودرا در آغوش گونه هایم می اندازند
تمامی وجودم پیانو وار می لرزد
دلم فرو می ریزد
ودستانم بی پناهی را فریاد می زند
و آغوشم تو را کم می آورد
و چشمانم به در دوخته میشوند
اما تو نگران من نباش
فقط خوشبخت باش تا شاید من به آرامش برسم
خندهای کودکیم را به من بازگردانی
ان نگاه بی خیالم را به من بازگردانید
ان همه دوست داشتنی که نثار همه میکردم را دوباره بازگردانید تا دوباره بتوانم نثارشان کنم
ان دستانی که تنها با یه خراش کوچک دستی مهربان میگرفت به من بازگردانید
کمی صبر کن دنیا بگذار دوباره کودک شوم بیخیال
تما اتفاقات دوروبرم
بی خیال عاشقی
بیخیال از دست دادن
چشمان من فرش زیر پات
مهربون نازنین
روی چشم من قدم بگذار
تا برایت بگویم از
قصه عشق
از دلدادگی
از یه مجنون به تمام معنا
که آرام قدم در زندگی ام گذاشت و تکیه گاهی برای من وتنهایی ام شد
حال که به شانه اش تکیه میزنم با خود میگویم که من او ندارم...
وباید برای خوشبخی اش سنگ تمام بگذارم
آه مجنون نازنین از من دلگیر مباش
که من اینجا فقط و فقط از مکنونات دلم, از احساسات قلبم با تو سخن میگویم وبس
پس وقتی تورا دارم او رامیخواهم چه کار؟!
چه میدانی دلی شکسته دیگر هرگز ترمیم نمیشود
چه میدانی وقتی تنها به زور بخندی و قطرات اشک در این خندها ناخوداگاه سرازیر میشود یعنی چه
چه میدانی تنها دل خوشیت شود خنده ادمهای دیگر
چه میدانی وقتی غمی بزرگ در دلت سنگینی کند و نتوانی از دلت بیرون کنی
چه میدانی تنها ماندن بعد از این چه تلخ هست
چند روزیست کبوتری کنار پنجره اتاقم جا خوش کرده است!!! هر بار که می آید نمی دانم چرا !!!
چشم ودلم روشن می شود انگار تو را با خود در دل دارد نمی دانی چقدر زیبا با آن صدای از ته گلویش برایم صحبت می کند چه می گوید نمی دانم ! اما صحبت کردنش را دوست دارم گاهی همه درد ودل هایم را با او می گویم نمی دانم شاید تو باشی اینگونه به دیدار آمده ای !!! "شهرآفتابی=sh.k"
هر روز با تو در سرزمین رویا قدم میزنم.
هر روز با عطر تن تو رویاهایم را معطر میکنم.
در حالی که تو عشق منی اما من در حسرت آغوش تو ام.
تو از من رویت را برمیگردانی اما من عاشق نگاه تو ام.
تو در برابرمن سکوت میکنی اما من تشنه شنیدن صدای تو ام.
تو از من بی اعتنا میگذری اما من در حسرت روزی هستم که بی ریا پناهم باشی.... عزیزترینم ایکاش روزی تو به این باور برسی که شاهزاده نازنینی
خوشحالی چیست
همان حسیست که کنار کسی داشته باشی
معرفت چیست
همان کاریست که در حق کسی بکنی
دوستی چیست
همین که فهمیدی او نیز عاشق همانیست که تو دوست داری بگذاری بروی کنار
مهربانی چیست
همان حسیست که سالهاست فراموش شده