بعضي وقتا بعضي دلتنگيا رو نميشه گفت..........اما خوب من ميگم.........21سالمه.......تمام تلاشم اين بوده كه به دوستانم كمك كنم.........به خيليهاشون كمك كردم براي خيلي ها سنگ صبور بودم به خيليها اميد دادم......اما خودم هيچوقت كسي رو نداشتم كه اين كارها رو واسم انجام بده.....كسيو كه دوس داشتم ازم گرفتن........خودمو كنار كشيدم تا كسي كه بهش علاقه داشتم خوشحال باشه........خودمو له كردم تا اون بزرگ باشه....اما چي برام مونده..........فقط تنهايي......
داداش کوچولوی من
21 سالگی یعنی اوج احساسات...
...درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد...
اما این حاصل تجربه س: این احساس را تا زمانی داری که می بینیش، اگر مدتی ازش دور بشی و توی یه محیط جدید قرار بگیری یواش یواش فراموشش می کنی
نه اینکه این موضوع را از یاد ببری ... نه!!!
زخم حتی وقتی هم خوب می شه، جاش همیشه می مونه حتی با جراحی پلاستیک ...

اما به جاش تجربه بدست می آوری...
اینقدر باید عاشق بشی تا پخته بشی و دایره عشقت تمام هستی را در بر بگیره... یادت باشه تو وجودت از جنس خداست
پس این احساس قشنگت را دست کم نگیر ... و
همیشه عاشق باش و عاشق بمون حتی با وجود احساس تنهایی...

=====================================================
روزی
مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود . او با صدای رسائی اعلام کرد که : " صاحب زیباترین
قلب دهکده می باشد " و سپس آنرا به مردم نشان داد .
اهالی دهکده وقتی
قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که
گرد و
بزرگ وبسیار
صاف بوده و با
قدرت تمام و
بدون نقص میتپد . لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند .
اما در این بین ،
پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به
مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : "
قلب تو به زیبائی
قلب من نیست ، بنگرید . "
وقتی اهالی بدقت به سینه آن
پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که
قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود .
مرد جوان به تمسخر گفت : " تو به این میگوئی زیبا ؟ "
پیرمرد پاسخ داد : " آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم ! "
جوان با حالت تعجب پرسید : " میشه محاسن اون
قلب رو به ما شرح بدی ؟ "
پیر مرد پاسخ داد :
" این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها
عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه
عشقم بدانها ، بخشی از
قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است "
" سوراخهائی که میبینید آثار
رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است "
" و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که
عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند . "
اشک در چشمان
مرد جوان حلقه زد و به نزد
پیرمرد رفت و بخشی از
قلبش را کند و در جای خالی
قلب آن
پیرمرد وصله زد.