امروز ؛اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
و آن را که عقل رفت چه داند صواب را؟
انگار کسي آمد…
و هواي دلتنگي ات را
هي در آسمان اتاقم پاشيد
و تو نبودي
!
امروز ؛اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
و آن را که عقل رفت چه داند صواب را؟
امروز ؛
انگار کسي آمد…
و هواي دلتنگي ات را
هي در آسمان اتاقم پاشيد
و تو نبودي
!
[FONT="]اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
و آن را که عقل رفت چه داند صواب را؟
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان میجوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
از در آميختن آميختن شادي و غم دلتنگم
خوشه اي از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم
من نیز چشم از خواب خوش بر می نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
امسالْ بهار
هفت سینِ مان کامل نیست.
سیبِ سُرخِ گونه هات را
کم دارد!
در این دنیا نگنجیدند و رفتند
به روی مرگ خندیدند و رفتند
در نبود تو یاد گرفتم:آدم ها نه دروغ میگویند و نه زیر حرفشان میزنند. اگر چیزی میگویند صرفا احساسشان در همان لحظه است.نباید رویش حساب باز کرد!
در رفتن جان از بدن گویند به هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
دوش می امد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
امشب تمام عاشقان را دست به سر کن// یک امشبی با من بمان با من سحر کن
نی قصهی آن شمع چه گل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
تورا در دل درخت مهربانی
به چه ماند به گلزار خزانی
من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیکیک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن نظری
گو که ز هجرش به فغانم به فغانم
من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک
که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناصره بفروخته بود
در رهش شمع وفا افروختم
در وفا چون شمع محفل سوختم
مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم میکشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
عمری چو شمع گریه ی جانسوز می کنیمدر وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
عمری چو شمع گریه ی جانسوز می کنیم
روزی به شب بریم و شبی روز می کنیم
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
بلای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |