دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
وان گل به زبان حال با او می گفت:
"من هم چو تو بوده ام مرا نیکودار."
روزی دو سه بر طریق ازرم
می کرد به رفق موم را نرم
با نخل رطب چو گشت گستاخ
دستی به رطب کشید بر شاخ
زان نخل رونده خورد خاری
کز درد نخفت روزگاری
لیلیش تپانچه ای چنان زد
کافتاد چو مرده مرد بی خود