شاید از عشق بپرسم روزیدوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهود به از خفتگی
اندرین ره میتراش و می خراش
تادم آخر همی فارغ مباش
که غمی هست از تو بالاتر
شاید از عشق بپرسم روزیدوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهود به از خفتگی
اندرین ره میتراش و می خراش
تادم آخر همی فارغ مباش
دیده ات با نـگهـش راز هــویـدا می کردماه امدو عروس درختان باغ شد
ایینه جلوه کردو شبم چلچراغ شد
دل من وسعت دریاست اگربگذارنددیده ات با نـگهـش راز هــویـدا می کرد
آن همه عشــق و وفایی که نثارم کـردی
بیش ازهر بار مرا عاشـق و شیدا می کرد
جان فـدای تو کـنـم ای شه اقـلـیــم وجود
دوستت دارم و چشمان من حاشا می کرددل من وسعت دریاست اگربگذارند
به قشنگی ابرهاست اگربگذارند
دستم بگیر که از دست دوران خسته ام پوریای مندوستت دارم و چشمان من حاشا می کرد
من كه پـوريای توام دم همه دم تا دم مرگ
باش آگه به چنين عشق كه غوغا مي كرد
نمی خواهم عمری به این امید باشمدستم بگیر که از دست دوران خسته ام پوریای من
یادت را جا گذاشته ای ..................نمی خواهم عمری به این امید باشم
که برای بردنش برمی گردی...
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسدیادت را جا گذاشته ای ..................
برگردو ان راببر..........
این تو بودی که به هرلحظه به هنگام سخنره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
دارا و سارا هم خوشبخت شدنداین تو بودی که به هرلحظه به هنگام سخن
نام تو درهمه جا زیور گفتارم بود
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
در شگفتم که در این مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجودنازکت ازرده گزندمباد
دلی که با سر زلفین او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار باز آید
در شب هجرا ن مرا پروانه وصلی فرست // ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چوشمع
عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست.......عشق فرمود فراق ازهمه دشوارتراست
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی // پروانه مراد رسید ای محب خموش
شد چومهمان من آن شمع شب افروز امشب..........کاش تا صبح قیامت نشود روز امشب
ياري اندر كس نمي بينم يارانرا چه شد؟
دوستي كي اخر امد دوستدارانرا چه شد؟
/
در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
/
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماستآمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر وبا یار وفادار چه کرد
در آن وحدت چرا پیوند جویممي رهم از خويش و مي مانم زخويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان مي شود
مَن مــُــــرده ام ..در آن وحدت چرا پیوند جویم
توی مطلوب و طالب، چند جویم
( اسرار نامه عطار نیشابوری )
مَن مــُــــرده ام ..
بــ ه نَسیــــم خـــــاطره ای
تکانــــی میــــ خورَم
هَمیـــــن ..
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |