بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رشک می برم
به پروانه ای که
بی دغدغه باد و مباد
بالهایش را
در آتش فرو می برد
رشک می برم
به موجی
که بی غم نان و آب
برای دیدن آن سوی پرچین آفتاب
دمادم سرک می کشد
گاه زیر لب می گویم
کاش انسان نمی آفریدی مرا
ای خدا ....
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوفالوی نر قوی موفق شد تا از حمله شیر بگریزد او به سوی غاری می دوید که اغلب به عنوان پناهگاه از آن استفاده می نمود هوا تاریک شده بود بلاخره به غار رسید در حالی که شیر بدنبال او به هر سو سرک می کشید .
هوا ابری شده بود و باد به شدت می وزید ، طوفانی هولناک در راه بود بوفالو وارد غار شد تا بدینسان از تیر رس نگاه شیر در امان بماند . در این هنگام بزی را دید که به سوی او حمله می کند بوفالو به بز گفت آرام باش دوست من در نزدیکی غار شیر بزرگی حضور دارد تو با این کارها او را متوجه حضور هر دویمان می سازی شیر گرسنه است کمی صبور باش .
اما بز خود خواه همچنان شاخ می زد بوفالو برای در امان ماندن به انتهای غار تاریک رفت و بز هر بار چند قدمی از او دور میشد و دورخیز می نمود و دوباره شاخ های تیزش را در تن بوفالو وارد می ساخت .
آخرین بار که بز از بوفالو دور شد تا دوباره به طرف او حمله کند شیر گرسنه او را در دهانه غار دید و به چشم بر هم زدنی خفه اش نمود و شکمش را با دندانهای تیزش پاره نمود .
این داستان ما را به یاد این جمله حکیم ارد بزرگ می اندازد که : « امنیت دیگران بخشی از امنیت و رفاه ماست » .
و بز نادان بخاطر رفاه خود ، امنیت بوفالو را در نظر نگرفته بود و اینگونه جان خویش را از دست داد .
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من مادرم رو از دست دادم
......


متاسفم نمیدونستم


مارتینی...
زیاد خودتو ناراحت نکن حالا...
من دوباره مامانمو به دست میارم
چون تا چند روز دیگه میرم خونمون...
یاه یاه یاه
خدا همه ی مادرا رو نگه داره
مال منم در کنارشون...
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز

مارتینی...
زیاد خودتو ناراحت نکن حالا...
من دوباره مامانمو به دست میارم
چون تا چند روز دیگه میرم خونمون...
یاه یاه یاه
خدا همه ی مادرا رو نگه داره
مال منم در کنارشون...
هرت هرت هرت..بی نمک:razz:
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آواز عاشقانه ي ما در گلو شکست

حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

ديگر دلم هواي پريدن نميکند

تنها بهانه ي ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گريه هاي عقده گشا در گلو شکست

اي داد کس به داغ دل باغ دل نداد

اي واي هاي هاي عزا در گلو شکست

آن روزهاي خوب که ديديم خواب بود

خوابم پريد و خاطره ها در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظي کنم

بغضم امان نداد و خدا....در گلو شکست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سيلام سيلام
من امده ام واي واي :دي
ميبينم كه حالگيري ميكني عشخم ؟ :ديييييييييييييييييييي
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند… وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده میمردند… ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که : با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست… و این چنین توانستند زنده بمانند…
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناگهان زنگ می زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد
مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد

بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات

واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد

روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت

توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد

دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی

بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!

چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت

پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد

عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر

جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد

خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیاوری... شاید

هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد




سید مهدی موسوی
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آره...اونم با چی..


سلام...
این شوهرت شیرین عقله...تفهیمش کن بعضی چیزا شوخیشم زشته:razz:

با چی؟!
خب من که دروغ نگفتم شوخی هم نکردم...
جدی من الان مادرم رو ندارم...
اینم گفتم که علاوه بر اینکه حالتو بگیرم بهت بگم کسیو که نمیشناسی اسم مامانشو نیار...
ممکنه همچین چیزی باشه...
همین...
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
مارتيني با عشخم درست بحرفا
خو از تو كه عقلت تلخه بيتره كه :razz:
:razz::razz:

با چی؟!
خب من که دروغ نگفتم شوخی هم نکردم...
جدی من الان مادرم رو ندارم...
اینم گفتم که علاوه بر اینکه حالتو بگیرم بهت بگم کسیو که نمیشناسی اسم مامانشو نیار...
ممکنه همچین چیزی باشه...
همین...

بلا بلا بلا....همش نزن..
ایناف
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز

با چی؟!
خب من که دروغ نگفتم شوخی هم نکردم...
جدی من الان مادرم رو ندارم...
اینم گفتم که علاوه بر اینکه حالتو بگیرم بهت بگم کسیو که نمیشناسی اسم مامانشو نیار...
ممکنه همچین چیزی باشه...
همین...

خو حالا ولش كنين اين بحثو
جواب سيلام من را نميدهي عشخم ؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من، میز قهوه‌خانه و چایی که مدتی‌ست...
هی فکر می‌کنم به شمایی که مدتی‌ست...
«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتی‌ست...
با هر صدای قلب، تو تکرار می‌شود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است...
هر روز سرفه می‌کنم اندوه شعر را
آلوده است بی‌تو هوایی که مدتی‌ست...
...
دیگر کلافه می‌شوم و دست می‌کشم
از این ردیف و قافیه‌هایی که مدتی‌ست...
کاغذ مچاله می‌شود و داد می‌زنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی‌ست...
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
گروهى از فارغ التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگى از استرس زیاد در کار و زندگى شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستیکى و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و چینى و کاغذى (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ریختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قیمت، داخل سینى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان می خواهید و این از نظر شما امرى کاملاً طبیعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودى خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از دید ما پنهان کند.
چیزى که همه شما واقعاً مى خواستید یک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و سپس به فنجان هاى یکدیگر نگاه مى کردید. زندگى هم مثل همین چاى است. کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعى و …. در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجانی که ما داشته باشیم، نه کیفیت چاى را مشخص می کند و نه آن را تغییر می دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چایى که خداوند براى ما در طبیعت فراهم کرده است لذت نمی بریم.
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چایتان لذت ببرید. خوشحال بودن البته به معنى این که همه چیز عالى و کامل است نیست. بلکه بدین معنى است که شما تصمیم گرفته اید آن سوى عیب و نقص ها را هم ببینید. در آرامش زندگى کنید، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
خداحافظ!
چيز تازه اي اگر يافتيد،
بر اين دو اضافه كنيد
تا بل باز شود اين در گم شده بر ديوار...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…

روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت
فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا

کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
غم هايي که چشمهایم را خيس نميکنند
به استخوان رسيده اند...!




The sadness, sorrow, bewilderness that never left
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیكـــتاتــور
بر صفحه‌ی تلویزیون
از آزادی می گوید
جهان از جیغ میلیون ها نوزاد می لرزد
شاعر لیوان را پر می كند
آن را به سلامتی گینزبرگ سر می كشد
كلاغی روی آنتن تلویزیون می نشیند
و بر شانه های دیكتاتور
فضله می اندازد.

واهه آرمن
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک کاغذ سفید را ،

هر چقدر هم که سفید و تمیز باشد

کسی قاب نمی گیرد ،

برای ماندگاری باید ؛

حرفی برای گفتن داشت...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]منو این هواهای عالی نابود كرد[/h][h=6]كارمندِ اداره‌ی اوقاف بودم
[/h][h=6]تو همچین هوایی استعفا دادم
[/h][h=6]تو همچین هوایی معتادِ توتون شدم
[/h][h=6]تو همچین هوایی عاشق شدم
[/h][h=6]تو همچین هوایی فراموشم شد
[/h][h=6]كه یه لقمه نون ببرم خونه
[/h][h=6]مرضِ شعر گفتنم
[/h][h=6]كاملاً تو همچین هواهایی عود كرد
[/h][h=6]منو این هواهای عالی نابود كرد.


اورهان ولی كانيك
[/h]
 

Similar threads

بالا