ـعقدمان را خانه دايي گرفتيم. بعد حسن برگشت اهواز، قرار بود دورهاش كهتمام شد بيايد تهران كه عروسي كنيم اما خيلي طول كشيد و صبر من تمام شد.گفتم ميروم اهواز، پدرم قبول نميكرد. ميگفت: بدون رسم و رسوم؟ و منميگفتم: جشن كه گرفتيم، چند بار لباسعروس و خنچه و چراغاني، حسن هممرخصي نداشت. نميتوانست بيايد. وقتي دختر عمو گفت: خودم عروسم را ميبرم،اصلاً چه كسي مطمئنتر از مادر شوهرش؟ پدر نرم شد. جهيزيه نخريدم فقط يكچمدان گرفتم و پدر پول جهيزيه را نقد داد دستم. ـ سال 1342 زندگي ما رسماًشروع شده بود. صبحها حسن ميرفت پادگان و من سرم را با غذا پختن وبافتنيبافي گرم ميكردم. ـ افشين اذان ظهر به دنيا آمد. لاغر و بلند قدبود با دستهاي كشيده. اسمش را پشت قرآن نوشتيم علي. حسن اسمش را گذاشتافشين، اسم يكي از سردارهاي قديمي ايراني. ميگفت: پسرم قد و بالاي يكسردار را دارد. ـ اصلاً اهل ناز كشيدن نبود. وقتي مريض ميشدم، گرمكنميآورد و ميگفت: حسابي بدو نرمش كن حتماً خوب ميشوي؟... امين كه بهدنيا آمد ديگر فهميده بودم كه سر تكان دادنش نگاهش و لحنش يعني چه؟ وقتيميگفت: زنگ ميزنم تا مادرم بيايد ديگر نبايد تنها باشي، يعني خيليخوشحالم يعني خيلي براي من عزيزيد. ـ تابستان دزفول، جهنّم ميشد، زنها وبچهها ميرفتند شهرهاي خودشان. فقط مردها ميماندند. از آسمان آتشميباريد اما من نميرفتم؛ ميماندم تا حسن مرخصي استحقاقياش را بگيرد باهم بياييم تهران. ـ سال 1357 استعفايش را نوشت تا رودرروي مردم نايستد.اما يكباره روي دستش غده بزرگي سبز شد. دكترها گفتند: «آرنجت آب آوردهبايد عملش كنيم» حسن بستري شد بيمارستان ارتش و درست شب بيست و دومبهمنماه دستش را عمل كردند. بعد از انقلاب حسن را بردند بازجويي و يك روزنگهش داشتند. سؤال و جوابهايي كرده بودند مثل گزينش، خلاصه قضيه حل شد. ـدلش نميخواست هيچ كدام چاق و تنبل باشيم، از پرخوري و چاقي بدش ميآمد.من عادت داشتم غذا را بچشم. يك بار از جلوي آشپزخانه رد شد، داشتم غذا راميچشيدم يك كلمه گفت: خوشمزه است؟ همين. يعني ريز ريز غذا نخور عادتميكني. هنوز هم تا قاشق را بلند كنم كه غذا بچشم، ياد حرفش ميافتم؛خوشمزه است؟ و قاشق را ميآورم پايين. ـ اهل حرف زدن نبود. بچهها را همنصيحت نميكرد. مينوشت روي كاغذ و ميزد بر ديوار. روي يك مقوا نوشته بودكم بگو، كم بخور، كم بخواب و زده بود بالاي تخت بچهها. ـ همهي حقوقم رانذر سلامتي حسن كرده بودم. از آن به بعد هميشه حقوقم، هر چه داشتم نذرسلامت حسن بود. حالا ديگر زياد نذر نميكنم. حسن كه رفت نذر و نيازهاي منهم تمام شد. ديگر چيزي ندارم كه دلواپس باشم. نذرها مال حسن بود كه نيست.ـ از جبهه كه برميگشت، هر بار لاغرتر شده بود و موهايش سفيدتر.مرخصيهايش خيلي كوتاه بود. اما وقتي ميآمد، حتماً زيرزمين ساختمان را كهمال پنج خانواده بود تميز ميكرد اگر چيزي خراب شده بود درست ميكرد....دخترم افرا را جور ديگر دوست داشت. پسرها امين و افشين بودند، اما افرا راصدا ميكرد افرا خانم. ماههاي آخر بود. شايد هفتههاي آخر. سر ميز صبحانهكلي صحبت كرده بوديم. حسّ عجيبي داشتيم. آخرسر به حسن گفتم: احساس ميكنمحالا اگر شهيد بشوي من آمادگياش را دارم. يك دفعه صاف نشست و خيره شد بهمن و من نفهميدم چهطور اين حرف را زدم. ـ انگشتر فيروزه برايش خريدم. دلمميخواست حلقهاي در دستش ببينم و اين را خريدم. وقتي برايم آوردند، خونيبود. شستم گذاشتم توي جانمازم. سر هر نماز دستم ميكنم. ـ سال 1362فرمانده قرارگاه حمزه بود. افشين هم بايد ميرفت سربازي. گفتم: هوايبچهمان را داشته باش. گفت: اگر من پارتي افشين باشم، ميفرستمش بدترين وسختترين جايي كه ممكن است؛ چون با سختي آدم ساخته ميشود. پس بهتر استپارتياش خدا باشد نه من. ـ پرسيدم: كجا؟ كدام بيمارستان. تهران يااروميه؟ برادرم گفت: هيچ كدام، حسن آقا شهيد شده كيفم را بالا بردم وكوبيدم توي سرم و زانوهايم خم شد. نشستم كف اتاق. كمرم راست نميشد. وقتيديدمش سفيد مهتابي شده بود. تازه اصلاح كرده بود. چشمهايش باز بود. تفنگرا به زور از دستش در آورده بودند. اگر سوراخ روي قلبش نبود ميگفتمخوابيده. گوشهي لبهايش چين خورده بود. درد داشت. آنقدر به خطوط صورتش،حالت لبهايش دقت كرده بودم كه فهميدم چه معنايي دارد. به پسرها گفتم: كفپاي بابا را ببوسيد. پاي بابا خيلي خسته است. بعد هم يك پروانه آمد نشستروي پيكر حسن. بعد پرواز كرد و با حسن آمد و آمد تا قبر. ـ لباسهايخونياش را پسرها شستند و من همهي آنها را تميز و مرتّب در كمد نگهداشتهام. ـ حالا سالهاست كه از رفتن حسن ميگذرد؛ مينشيند و عكسها راجلويش ميچيند نگاهش ميكند و بر تنهاييش فكر ميكند. بچهها هستند اماحسن نيست...
راوي:گيتي زنده نام
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره 12
***تازه ازدواج كردهبوديم، كه محمد ساعت 2 نيمه شب مجروح به خانه بازگشت. دلم ريخت. جوان بودمو هزاران آرزو براي زندگيام داشتم. اما محمد مدام يا در جبهه بود يا اگربه شهر بازميگشت تركشي سربي هديه ميآورد. نميتوانست درست بنشيند، بهحالت نشسته نمازش را خواند. اما هنوز حالش بهتر نشده بار سفر بست... هرچه اصرار كردم بمان،قبول نكرد. پدرم گفت: «همسرت حامله است حداقل اينها را از ياد نبر. درفكر اينها هم باش... محمد آرام و خونسرد پاسخ داد: «رفتن دست خودم است.»اما آمدن دست خداست. سعي ميكنم زود به زود بيايم... ***به اصرار دوستان وبرادرش براي مدتي مسئوليتي را در شهر پذيرفت و ماند. خيلي خوشحال بودم تااينكه يك شب آمد و كنار اتاق نشست. احساس كردم دلتنگ جنگ است... پرسيدم:« چهطوري؟» چه كار ميكني. از كارت راضي هستي. بدون مقدمه گفت: «فرداعازم اهواز هستم» بند دلم پاره شد. ادامه داد، ميروم جبهه! اينجا راميدهم به كساني كه لايقش باشند. من فرزند جبهه هستم و بايد بروم... ديگرهيچ نگفتم. محمد رفت و باز هم تنهايي فضاي خانه را احاطه كرد. *** زندگي ما ساده ومحقر بود، اما من اين سادگي و محبت بيدريغ محمد را دوست داشتم. وقتي خانهميآمد اول به سراغ مادرش ميرفت. كمي در كارها به او كمك ميكرد و بعد بهمن و فرزندش ميرسيد. يادم نميآيد در طول زندگي مشتركمان يكبار با منتند صحبت كرده باشد. *** پسرمان روز تولد امام رضا (ع) متولد شد. پرسيدم: «اسمش را چي بگذاريم؟» گفت: رضا هر وقت دعاي كميل ميخوانم جملهي سريعالرضا، مرا چند دقيقهاي مبهوت خود ميكند. دلم ميخواهد او را رضا صدا بزنم. *** همهجا به فكر مابود. يكبار هنگام ظهر رفت منزل برادرش. هرچه اصرار كردند چند لقمهاي باآنها غذا بخورد قبول نكرد. گفت: «اين غذايي كه تو ميخواهي من اينجابخورم بگذار داخل يك پلاستيك تا ببرم، با زن و بچهام بخورم. *** برخلاف اكثروالدين كه آرزو دارند فرزندشان دكتر و مهندس باشند، او اعتقاد داشت: دلمميخواهد پسرم در آينده يك آدم سالم باشد. يك آدم متدين. در آينده برايجامعه مفيد باشد؛ به مردم خدمت كند. *** تصميم گرفت ما راهم به اهواز ببرد. يكي از خانههاي مقر عمليات كربلاي 5. همه شگفتزده اورا نگاه ميكردند. گفت: «باخودم عهد و پيمان بستهام كه تا آخر بايستم ياجنگ تمام ميشود يا من شهيد ميشوم. خانوادهي من كه از خانوادهي امامحسين (ع) بالاتر نيستند. چه اشكالي دارد اينها يك هزارم سختيهايي كهآنها ديدهاند؛ تحمل كنند. ميخواهم حتي رضا كوچولوي خودم را بياورم خطتا صحنهي گرم جنگ را احساس كند. اما من در مقابل مخالفت ديگران ايستادم وگفتم: «اگر قرار است كشته شويم چه بهتر كه آنجا و در كنار همباشيم.»بالاخره همگي به آنجا رفتيم اما حضور ما در منطقه هيچ تأثيري درطول مدت ديدار ما با محمد نداشت. او همانطور مثل قديم فقط براي سركشي بهسراغمان ميآمد. *** علاقهي زيادي بهرضا داشت. صبح بعد از نماز هميشه با او بازي ميكرد. مدام سفارش ميكرد:«از فرزندم مواظبت كن؛ دوست دارم فرزندم فردي مؤمن و متقي بار بيايد و درامر تحصيل علم و دانش كوشا باشد. سعي كن خوب تربيتش كني. تا بتواند راهشهدا را ادامه بدهد. بعد از من هم هر راهي كه بهتر ميداني همان را انتخابكن. ولي مواظب بچه باش. تمام اين حرفها، آتش بر جانم ميزد. ولي محمدراست ميگفت او اهل ماندن نبود و خيلي زود از ميان ما رخت بربست و منماندم و تكليفي كه او بر دوشم گذاشته بود.
***سال 1358 بود كه به همراه مادرخواندهاش ننه طاهره به خانهمان آمد.شوخطبعي و متانتش از همان آغاز بر دلم نشست. باوقار بود اما محجوب و سربه زير نبود و من بيآنكه هراسي از ازدواج با مردي كه پاسدار اسلام است وشايد هيچگاه در خانه نباشد داشته باشم گفتم: « بله » و با خريد يك حلقه وآيينه شمعدان و مهر 75 هزار تومان به همسري مردي درآمدم كه از ايمان وتقوا چيزي كم نداشت. ماه رمضان همان سال با دادن افطاري نان و پنير و سبزيزندگي مشترك ما آغاز شد و رنگ زندگي هر دوي ما تغيير كرد.
*** وقتي شنيد فرزندي در راه دارد، خيلي خوشحال شد. با خنده گفت: « فاطمهخدا كند پسر باشد. » گفتم: انشاالله اما دل توي دلم نبود. چند روز بعدعازم مأموريت شد و چند ماهي به خانه نيامد. در دلم آشوبي برپا بود.ميترسيدم فرزندم دختر باشد و حميد از خانه و زندگي دل بكند. ميترسيدممبادا با به دنيا آمدن اين بچه، ما از يكديگر دور شويم و او ديگر آن مهر ومحبت سابق را نداشته باشد. دلداريهاي مادرم هم اثري نداشت؛ كابوس شبانهيمن، آن روزها فرزند دختر بود و بالاخره از آن چه ميترسيدم، به سرم آمد.فرزندم دختر بود. اما رفتار حميد مرا شگفتزده نمود. او از خوشحالي بالا وپايين ميپريد. آنقدر به من محبت كرد كه يك روز بياختيار گريهام گرفت.نگراني اين نه ماه را برايش تعريف كردم. كمي دلخور شد و گفت: « من اگرگفتم پسر، براي اين نبود كه دختر دوست ندارم. فقط براي اينكه وقتي مننيستم، توي خانه مرد باشد وگرنه دختر و پسر ندارد. خدا را شكر كه سالماست. » از آن روز مهر حميد در دلم صدبرابر شد.
*** هر چه از مهربانياش بگويم، كم گفتهام؛ حميد آيينهي اخلاص، وفا وصميميت بود و من عاشقانه او را ستايش ميكردم. آنقدر به ديگران محبتميكرد كه من بعيد ميدانم يك نفر از او كدورتي داشته باشد. گرچه زندگي بااو كه هميشه در جبهه و مأموريت بود، سخت به نظر ميرسيد و من در خانه جايخاليش را به سختي تحمل ميكردم؛ اما نميتوانستم ما نعش شوم. چون به مرامشمعتقد بودم و يقين داشتم راه او راهي خدايي است.
-سال 1357 با همازدواج كرديم و خداوند به پاس اين ازدواج 3 فرزند به ما هديه داد. روزخواستگاري به من گفت: « در اين راه كه ميروم، يا شهادت است يا اسارت يامجروح شدن، اگر ميخواهي و دوست داري، با من ازدواج كن. » و من بدون هيچشرطي قبول كردم.
-پنج ماه بود كه از او خبر نداشتم و در شهر غريب در يك خانهي اجازهايزندگي ميكرديم. اما بالاخره آمد. پسرم مهدي جلوي در نشسته بود؛ اماغلامرضا او را نشناخت. باورش نميشد اين همان مهدي باشد.
-گفتند: مجروح شده. اما من فكر كردم شهيد شده؛ باورم نميشد. وقتي ديدمش،باور نميكردم. صورتش سياه شده بود. پسرم محمود او را نميشناخت و مدامميگفت: « اين باباي من نيست » يك ماه و نيم ماند و دوباره رفت.
-مدام در جبهه بود. وقتي به شهر ميآمد كه مجروح شده بود. يك بار قسمتي ازجمجمهاش رفت و با جراحي پلاستيك درستش كردند. دست و پايش هم بيحس بود.خدا دوباره او به ما برگرداند. پسر بزرگم كه او را در آن حالت ديد، عجيبشوكه شد و لكنت زبان گرفت.
-دو ماه و نيم در بيمارستان شيراز بستري بود؛ بيآن كه كسي او را بشناسد.ما خيلي دنبالش گشتيم. گفتند: شهيد شده ولي عمويش او را به واسطهي علامتيكه در گردنش بود، شناسايي كرد و او را به تهران منتقل كرد و چيزي حدود 2ماه و نيم هم براي معالجه در تهران به سر برد. تا بالاخره از آقا امام رضا(ع) شفا گرفت.
-سال 1366 به آلمان اعزام شد؛ اما وقتي برگشت دملهاي چركين روي بدنش بهوجود آمد. اصلاً نميتوانيم او را تنها بگذاريم. بايد حتماً كنار او باشيمو هيچ وقت تنهايش نگذاريم.
-زندگي ما با عشق شروع شد و اين عشق در تمام اين سالها روز به روز زيادترشد. غلامرضا چون شمعي براي حفظ انقلاب آب شد و من مثل پروانه گرداگردوجودش چرخيدم و آرامتر از او سوختم تا او جانباز 70% انقلاب مرد زندگيمبتواند سر بلند كند و غربت را حس نكند.
-الآن فقط از خدا ميخواهم تا وقتي همسرم هست، من هم باشم تا از او پرستاري كنم تا او محتاج كسي نشود.
*** گفت: مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم...
طاقت نياوردم؛ گفتم: عباس چهطوري ميتوانم دوريت را تحمل كنم؟ تو چهطورميتواني؟ هنوز اشكهاي درشتش پاي صورتش بودند، گفت: تو عشق دوم مني. منميخوامت بعد از خدا. نميخوام آنقدر بخوامت كه برايم مثل بت شوي. مليحه،كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد، بايد از همهي اينها دل بكند.راه برو نگاهت كنم. گفتم: وا ... يعني چه؟ گفت: ميخوام ببينم با لباساحرام چه شكلي ميشوي؟ من راه رفتم و او سر تا پايم را نگاه كرد؛ طوري كهانگار اولين بار است مرا ميبيند.
*** براي ديدن بچه آمد قزوين. از خوشحالي اين كه بچهدار شده از همان دمدر بيمارستان به پرستارها و خدمتكارها پول داده بود. يك سبد خيلي بزرگ گلگلايل و يك گردنبند قيمتي هم براي من آورد.
*** ميدانستم وقتي بيرون خانه است، خواب و خوراكش تعريفي ندارد. لباسپوشيدنش هم كه اصلاً به خلبانها نميرفت. بعضي وقتها به شوخي ميگفتم:«اصلاً تو با من راه نيا، به من نميآيي» ميخواستم اذيتش كنم، ميگفت: «تو جلو جلو برو، من پشت سرت ميآيم مثل نوكرها » شرمنده ميشدم. فكرميكردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا او كه ميتواند اين قدر به آنبياعتنا باشد، من هم ميتوانم. ميگفتم تو اگر كور و شل و كچل هم باشي،باز مرد مورد علاقهي من هستي.
*** گفت: اگر يك روز تابوت من را ببيني چه كار ميكني؟ گفتم: عباس تو راخدا از اين حرفها نزن؛ عوض اين كه دو نفري نشستهايم يك چيز خوبي بگي ...گفت: نه جدي ميگويم. بايد مرد باشي من بايد زودتر از اينها ميرفتم، وليچون تو تحمل نداشتي، خدا مرا نبرد، اما حالا احساس ميكنم ديگر وقتششده... گفتم: يعني چه؟ اين چه صحبتهايي است؟ يعني ميخواهي واقعاً دلبكني. گفت: آره. وقتي تابوتم را ديدي، گريه و زاري نكن...
*** قرار بود با هم برويم مكه. ساكش راه هم بست ولي 2 روز قبل از پروازگفت: نميآيم. آمادهي رفتن به عرفات بودم كه زنگ زد: سلام مليحه شنيدملباس احرام تنته، داريد ميرويد عرفات. التماس دعا دارم. براي خودت هم دعاكن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد. برگشتي مبادا گريه كني؛ناراحت بشي تو قول دادي به من.
گفتم: من فكر ميكردم تو الآن توي راهي داري ميآيي؟ فقط گفت: از خدا صبربخواه. ارتباطت را با امام زمان (عج) بيشتر كن. او حرف مي زد و من اين طرفگوشي گريه ميكردم و توي سر خودم ميزدم. رفتم توي اتاق و سرم را كوبيدمبه ديوار. نزديك بود ديوانه شوم. دوباره گوشي را برداشتم و گفتم: عباسنميتوانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه كار كنم؟ به دادم برس... ديگر نهاو حرفي ميتوانست بزند نه من.
*** عرفات خيلي عجيب بود. چون درست همان لحظه مردهاي چادر بغلدستي، عباسرا ديده بودند كه كنار چادر ما ايستاده، قرآن ميخواند. حتي او را بهيكديگر نشان ميدهند و از بودن او در آن جا تعجب ميكنند.
*** امام (ره) خواسته بودند جنازه را دفن نكنيد تا همسرش بيايد. او راه سهروز نگه داشته بودند تا من برگردم و حال برگشته بودم و بايد بدن او را رويدستها ميديدم. حالم، قابل وصف نبود. در شلوغي تشييع جنازه نتوانستمببينمش. روز شهادت عباس، عيد قربان بود. روزي كه ابراهيم خواسته بود پسرشرا قرباني كند. درست سر ظهر سرم كلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانهيخدا و خودش رفته بود پيش خدا.
*** اصرار كردم كه توي سردخانه ببينمش. اول قبول نميكردند ولي بالاخرهگذاشتند. تبسمي روي لبهايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش برخلافهميشه جوراب داشت. صورتش را بوسيدم. بعد از آن همه سال هنوز سردياش را حسميكنم. دوست داشتم كسي آن جا نباشد و كنارش دراز بكشم و تا قيام قيامت بااو حرف بزنم ... و بگويم چهطور دلت آمد مرا تنها بگذاري و تنها بروي؛مرا، شريك اين همه سال را؛ اما من هنوز هم حس ميكردم تو همراهم هستي و هرجا كه بمانم، دستم را ميگيري و با خود مثل آن روزها قدم به قدم به جلوميبري...
راوي:صديقه حكمت
منبع:كتاب بابايي به روايت همسرشهيد
-دفترخانهبودم. داشتم تلويزيون تماشا ميكردم. مصاحبهاي بود با شهردار شهرمان. كميكه حرف زد، خسته شدم. سرش را انداخته بود پايين و آرام آرام حرف ميزد. باخودم گفتم: اين ديگه چه جور شهرداريه؟ حرف زدن هم بلد نيست. بلند شدم وتلويزيون را خاموش كردم. چند وقت بعد همين آقاي شهردار شريك زندگيم شد.-از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. يك جلد قرآن ويك اسلحه. اين هم كه چه جور اسلحهاي باشد، برايم فرقي نداشت. وقتي پرسيد:« نظرتون راجع به مهر چيه؟ » گفتم: « هر چي شما بگين.» گفت: « يك جلد قرآنو يك كلت كمري. چه طوره؟ » گفتم: « قبول. » اين واقعاً نظر خودش بود؛ چونبه دوستهايش هم گفته بود: « دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد. » -روزعقدكنان زنهاي فاميل منتظر بودند داماد را ببينند. گفتم: « آقا داماد، كتو شلوار پوشيده و كراواتش را هم زده دارد ميآيد. » مرتب و تميز آمد باهمان لباس سپاه، فقط پوتينهايش كمي خاكي بود. -هر چه به عنوان هديهيعروسي به ما دادند، جمع كرديم كنار هم. گفت: « ما كه اينها را لازمنداريم، حاضري يه كار خير با آنها بكني؟ » گفتم: « مثلاً چي؟ » گفت: «كمك كنيم به جبهه. » گفتم: « قبول.» بردمشان در مغازهي لوازم منزل فروشي.همه را دادم و ده الي 15 كلمن گرفتم. -مادرم نميگذاشت ما غذا درست كنيم.تا قبل از عروسي برنج درست نكرده بودم. شب اولي كه تنها شديم، آمد و خانهو گفت: « ما هيچ مراسمي نگرفتيم. بچهها ميخواهند بيايند ديدن ما؛ميتوني شام درست كني؟ » كتهام شفته شد. همان را آورد گذاشت جلويدوستهايش. گفت: « خانم من در آشپزياش حرف نداره؛ فقط برنج اين دفعه خوبنبوده و وا رفته ... » -شهردار اروميه كه بود، دو هزار و هشتصد تومان حقوقميگرفت. يك روز گفت: « بيا اين ماه هر چي خرجي داريم رو كاغذ بنويسيم تااگه آخرش چيزي اضافه آمد، بديم به يه فقير. همه چي را نوشتم. از واكس كفشگرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه كه حساب كرديم، شد دو هزار و ششصدو پنجاه تومان. بقيهي پول را دادم لوازم التحرير، خريد. داد به يكي ازكساني كه شناسايي كرده بود و ميدانست محتاجند، گفت: « اينم كفارهيگناهان اين ماهمون ... » -كمتر شبي ميشد بدون گريه سر روي بالش بگذارم.دير به دير ميآمد. نگرانش بودم. همهاش با خودم فكر ميكردم اين دفعهديگه نميآد. نكنه اسير بشه؛ نكنه شهيد بشه؛ اگه نياد، چه كار كنم؟ خوابمنميبرد. نشسته بودم بالاي سرش و زار زار گريه ميكردم. بهم گفت: چرابيخودي گريه ميكني؟ اگه دلت گرفته چرا الكي گريه ميكني؟ يه هدف بهگريهات بده؛ واسه امام حسين (ع) گريه كن نه واسهي من ...
-منو عليرضا روز چهارم فروردينماه سال 1357، تنها با حضور چند نفر ازبزرگترهاي فاميل پيوندمان را در دلها و شناسنامههايمان ثبت كرديم؛ سادهو بدون تشريفات. -بار اول كه به جبهه رفت، تحمل دورياش برايم خيلي سختبود. احساس كردم بدون او توان زندگي كردن ندارم، آن روز هيچ وقت از خاطرمنميرود. ساعتها گريه كردم و به وصيتنامه و عكسي كه عليرضا برايمفرستاده بود، خيره شدم. حال و روز خود را نميفهميدم. پشت پنجرهميايستادم و چشم به در ميدوختم. چهار ماه و و پانزده روز بعد بازگشت.خيلي ناراحت بودم. گفت: بدون خداحافظي رفتم تا محبت زن و فرزند مانع كارنشود. -هميشه بعد از هر عمليات دلشورهي عجيبي به جانم ميافتاد. به خودمنهيب ميزدم. « هنوز كه اتفاقي نيفتاده، چرا اينقدر بيتابي ميكني ؟»بايد آرامشم را حفظ ميكردم. چون مسافر كوچولوي ديگري در راه داشتم. آنروز وقتي با حسين راهي نور شدم، خانه پدريام جور ديگري انتظارم راميكشيد. مادر در آستانه درِ خانه، زانوهايش تا شد و نشست. به وضوح درد رادر چشمهايش ديدم؛ « دوباره بيپدر شدي مريم. » برادرم علي پر كشيده بود.به همسر جوانش نگاه كردم. او هم مسافر كوچكي در راه داشت. 20 روز بعد پيكربرادرم را آوردند. -بعد از عمليات كربلاي 4 كه به مرخصي آمد، خيلي ازخانوادهها سراغ فرزندان مفقودالاثرشان را از او ميگرفتند. قصد سفر داشتكه گفت: « از تو ميخواهم در نمازهايت برايم دعا كني تا من هم به شهادتبرسم و مثل عزيزان آنها مفقودالاثر شوم. نميتوانم از شرمندگي اينخانوادهها بيرون بيايم. آنها رفتند و من كه فرماندهشان بودم، هنوزاينجايم. » كسي در درونم فرياد ميكشيد: سير نگاهش كن، ديگر او را نخواهيديد. -سه روز بعد از رفتنش زنگ خانه را زدند؛ برادري ساك عليرضا را داد.به وسط حياط كه رسيدم، ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفت. با خودم فكركردم: حتماً شهيد شده كه وسايلش را آوردند. هراسان به سمت مغازهيبرادرشوهرم رفتم. او به سپاه رفت و براي عليرضا پيغام گذاشت كه با خانهتماس بگيرد. خيلي منتظر ماندم؛ اما بالاخره زنگ زد و گفت: وقتي از سپاهتماس گرفتند و گفتند خانمت نگران است، باورم نشد خودت باشي. به آنهاگفتم: حتماً اشتباهي شده. همسر من اصلاً اينطور نيست. او سالهاست كهآماده است. يكي از همين روزهاي خدا اگر شهيد شوم، بيمقدمه ميآيند و بهتو خبر ميدهند: « عليرضا پر كشيد ». ساك را فرستادم تا آماده شوي. دوروز بعد خبر شهادتش را آوردند. -دوازدهم اسفندماه سال 1365 خبر مفقودالاثربودنش را به ما دادند و 9 سال بعد روز بيستم بهمنماه سال 1374 خبربازگشتش در شهر پيچيد و من با خود زمزمه كردم: مسافر خستهي من به خانهاتخوش آمدي. -حالا هر وقت دلم ميگيرد، ميروم امامزاده پيش عليرضا؛ كنارقبرش مينشينم و با او حرف ميزنم و درددل ميكنم. از دلتنگيهايمميگويم؛ از تنهاييهايم، از بچهها كه حالا بزرگ شدهاند و به سراغزندگشان رفتهاند و عليرضا صبورانه گوش ميدهد.
راوي:مريم بانوصادقي
منبع:كتاب مجموعه عشق و آتش 7 خواب گل سرخ
***ساكش را كه بست، بيصدا زار زدم. رفت و بندبند وجودم را جدا كرد. وقتي بهاتاق برگشتم ديدم آتش به جانم افتاده، در و ديوار به من هجوم آوردند. تكافتاده بودم. به ياد سفارش علي افتادم؛ قرآن را باز كردم و گفتم: « يازهرا... يا زهرا، يا زهرا» التماسش كردم تا دلم را آرام كند. مادرم سرم رابه دامن گرفت و گفت: « دختر، با خودت اين كار را نكن. » فقط با بغض گفتم:« طاقت ندارم مادر... طولانيترين روز زندگيام به سر رسيد. »
*** راديو را چسباندم به گوشم، تا مارش نظامي ميزد، وجودم ميلرزيد. چشماز در حياط برنميداشتم. ميخواستم پيش پدر عادي جلوه كنم. آن قدر به دخترپيامبر (ص) متوسل شدم تا آرام گرفتم. گفتم: « خدايا بياجرم نگذار. اميدمبه رحمت توست. آبرويم را حفظ كن...
*** دو روز دير آمد. شب و روزم يكي شد. نتوانستم خودم را كنترل كنم. وقتيآمد زدم زيرگريه. خواست پايم را ببوسد. گفت: « شرمندهي تو هستم. » دلمآرام گرفت و گفتم: « دست خودم نبود. خوب ميشوم. تو ناراحت من نباش... »
*** گفت: « اينقدر به من وابسته نباش. كسي از آينده خبر ندارد. » گفتم: «حرف از رفتن نزن، تازه معني خوشبختي را مي فهمم. » بال درآورد. گفت: كي؟گفتم: مرداد. رفت توي فكر، گفت: « اگر دختر باشد، زينب و اگر پسر، حسين.اگر نباشم حسينعلي. » گوشم را گرفتم. گفت: « فاطمه همه چيز دست خداست.دلم ميخواهد پيش از رفتنم خدمتي به شما بكنم. اي كاش همين فردا بچهام راميديدم. يعني خدا ا ين آرزو را به دلم ميگذارد؟... و خدا او را بهآرزويش رساند و زينب را ديد.
*** ساكش را برداشت و روانه شد. يك قدم پيش رفت و يك قدم برگشت. هفتهيقبل كفنش را داده بود، امضا كنم. گفت: « حيف نتوانستم خانهات را مهياكنم. راضي باش اگر به تو بد كردم. براي غرور خود نكردم راضي باش از منفاطمه. ديدار به قيامت! » تمام اين حرفها به جانم آتش ميزد. اما گفتم: «خدا پشت و پناهت. برو علي » نفس راحتي كشيد. رفت سركوچه ايستاد. زينببيقرار بود. بلند گفتم: « آرامش ميكنم برو علي » دلم ميخواست هيچديواري سر راه علي نباشد و تا آن سوي دنيا نگاهش كنم. وقتي از پيچ خيابانگذشت، زانوهايم لرزيد. چشمهي چشمانم خشكيد. خيره شدم به نقطهاي نامعلوم.در دلم راز و نياز كردم.
*** گفته بود: فاطمه شب اول قبر بيا سر مزارم. بلند شدم كمد را باز كردم.مانتويي كه برايم هديه خريده بود، پوشيدم. اين آخرين هديهاش بود و آرامبيصدا روانهي گلزار شهدا شدم. آرام كنار قبرش ايستادم. بغض گلويم راگرفت. گفتم: « علي ! عهد كردهام پيام تو را به همرزمانت برسانم. عهدكردهام نشكنم. علي ! از من راضي باش... »
*** سيام ارديبهشت سال 1366 شب قدر، فرزند دومم به دنيا آمد. درست 5 ماهبعد از شهادت علي، من نام فرزندش را حسينعلي گذاشتم. همانطور كه او دوستداشت.
راوي:فاطمه آباد _ همسر شهيد
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 151
ديماه سال 1361 تهمينه و وليالله به حسينيهي جماران رفتند و امام خطبهيعقدشان را خواند. وليالله از امام خواست آنها را دعا كند. امام دعا كرد:«خدايا! فرزندان خوب و سالمي به آنها عطا كن.»
بعد به تهمينه گفت: دخترم! با شوهرت بساز. رفتار وليالله با تهمينه برايزوجها و خانوادههايشان در فاميل تازگي داشت. وليالله جلوتر از همسرشراه نمي رفت، كفش جلو پايش جفت ميكرد. سر سفره آنقدر منتظر ميماند تاتهمينه بيايد، دو لقمه غذا بخورد بعد او شروع كند و مدام به اين تازه عروسكوچك ميگفت: عليا مخدره. خواهرهاي تهمينه با تعجب نگاهشان ميكردند وميخنديدند.
_ تنها غصهي تهمينه جوان در اين زندگي جبهه رفتنهاي طولاني ولياللهبود. وقتي پاي تلفن گريه ميكرد وليالله ميگفت: تهمينه جان! اعتقادات باشعار جور نميآيد. خوب زندگي كردن سخت است. بيكار نمان تا فكري نشي درسبخوان و از آن همه كتابي كه دم دستت هست استفاده كن.
_ هربار كه ميآمد تهمينه ميپرسيد: تو توي جبهه چه كارهاي كه اين قدردير به دير ميآيي مرخصي؟ او سري تكان ميداد و ميگفت: جنگ است ديگر تويميدان جنگ، كار زياد است.
_ آبان سال 1363 فاطمه به دنيا آمد. وليالله خوشحال بود. به همه حتي آنها كه ميدانستند، ميگفت من پدر شدم.
خيلي به تهمينه ميرسيد. وقتي او فاطمه را شير ميداد هر موقع روز يا شبكه بود وليالله برايش آب ميوه ميگرفت. ميگفت: بايد دخترم دو سال كاملشير بخورد. پس تو بايد جون داشته باشي. وقتي مشهد بود، شبها فاطمه راكنار خودش ميخواباند. به تهيمنه ميگفت: تو بخواب اگر شير خواست بيدارتميكنم. خيلي وقتها فاطمه كه بيدار ميشد آرام او را بغل ميكرد، تكانشميداد تا دوباره بخوابد و اگر مطمئن مي شد واقعاً گرسنه است تهمينه رابيدار ميكرد.
_ وقتي وليالله نبود به تهمينه خيلي سخت ميگذشت. بارها به او گفت: وليجان! مرا با خودت ببر منطقه. هر جا باشد با هر شرايطي كنار هم زندگيميكنيم. اما وليالله ميگفت: با من بيايي فكرم مشغول ميشود.
_ وقتي مي رفت خيلي كم تلفن مي زد. در طول دو سال زندگيشان فقط يك باربراي تهمينه نامه نوشت. يك عكس كوچك از او را لابه لاي كاغذهايش گذاشتهبود ته جيب اوركتش كه وقتي خيلي دلش مي گرفت مي رفت يك گوشه خلوت و به عكسنگاه مي كرد. خودش چند بار به تهمينه گفته بود، وقتي تصميم گرفت ازدواجكند فكر نمي كرد تا اين حد به زندگي وابسته بشود.
_ يك بار كه از منطقه آمد؛ به نظر تهمينه رنگ و رويش باز شده بود تهمينهخنديد و زد به پشت ولي الله و گفت: فكر مي كنم توي جبهه خيلي هم بهت سختنمي گذره برادر ولي الله! رنگ رويت باز شده. ولي الله بلند شد ايستاد، ژستآدم هايي را كه بدن سازي مي روند به خودش گرفت. سينه سپر كرد و با صدايكلفت گفت: «وليت ديگه نمي خواي خوش تيپ بشه؟ اونجا آدم عشق مي كنه. تهمينهخانوم، عشق!» اما يك دفعه نشست و مثل اين كه سوزنش زده باشند عضلاتش رويهم خوابيد. بعد گفت: تا اين ها آب نشود كه خدا مرا قبول نمي كند.
_ آخرين بار كه ولي الله رفت بر خلاف هميشه زود زنگ زد. بي مقدمه بهتهمينه گفت: تهمينه من هميشه گفتم چه باشم و چه نباشم فاطمه را دو سال شيربده حالا زنگ زدم بگويم اگر هم دو سال شير ندادي مهم نيست. تو خيلي جوانيبايد به فكر خودت باشي. فاطمه بزرگ مي شود. من مي خواهم تو بيشتر مواظبخودت باشي. تهمينه گوشي توي دستش لرزيد و اشك هايش ريخت. مادر ولي اللهدويد گوشي را از تهمينه گرفت و گفت: «آقا ولي الله! باز اين دختر معصوم راگريه انداختي؟» 15 روز بعد خبر آوردند مجروح شده و در بيمارستان شهدايتهران بستري است.
_ تهمينه رفت بالاي سرش، اشك توي چشم هايش حلقه زد. ولي الله بي حال و بيهوش افتاده بود روي تخت. دست ولي الله را گرفت داغ داغ بود. دكتر مي گفت:مغزش متلاشي شده و ديگر اميدي نيست.
_ 23 روز بعد تمام كرد. همه گريه مي كردند. اما تهمينه بهت زده به آن هانگاه مي كرد. تازه فهميده بود چرا ولي دير به دير مي آمد خانه. باورش نميشد شهيد ولي الله چراغچي قائم مقام لشكر 5 نصر بارها جلوي تهمينه خم شدهتا كفش هايش را جفت كند و حالا بر روي دستان مي رود تا در خاك آرام گيرد.اما انگار هنوز صداي خنده هايش در گوش تهمينه است. صداي بازي اش با فاطمه؛براي تهمينه هيچ گاه ولي الله نمي ميرد. او هنوز هم در جريان زندگي تهمينههست و هنوز هم كفش هاي او را..
***مصطفي لبخند به لب داشت و من خيلي جا خوردم. فكر ميكردم كسي را كه اسمشبا جنگ گره خورده و همه از او ميترسند بايد آدم قسيالقلبي باشد. حتي ازاو ميترسيدم. اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگير كرد. مصطفي تقويميآورد. گفتم آن را ديدهام. گفت: از كدام تصوير آن خوشتان آمد؟ پاسخ دادمشمع شمع خيلي مرا متأثر كرد. با تأكيد پرسيد: «شمع؟ چرا شمع؟» اشكمبياختيار بر روي گونههايم لغزيد. گفتم: «نميدانم اين شمع، اين نور،انگار در وجود من هست. من فكر نميكردم كسي بتواند معناي شمع و ازخودگذشتگي را به اين زيبايي بفهمد و نشان بدهد.» دلم ميخواست بدانم آن راچه كسي كشيده و مصطفي گفت: «من كشيدهام.» ادامه دادم: شما كه در جنگ وخون زندگي ميكنيد. مگر ميشود؟ فكر نميكنم شما بتوانيد اينقدر احساسداشته باشيد. مصطفي چمران شروع كرد به خواندن نوشتههاي من. گفت: هرچهنوشتهايد خواندهام و دورادور با روحتان پرواز كردهام و اشكهايش سرازيرشد.
***يادم هست در يكي از سفرها كه به روستا ميرفت همراهش بودم. داخل ماشينهديهاي به من داد. اين اولين هديهي قبل از ازدواج ما بود. خيلي خوشحالشدم و همانجا باز كردم. ديدم روسري است. يك روسري قرمز با گلهاي درشت.شگفتزده چهرهي متبسم او را نگريستم. به شيريني گفت: بچهها دوست دارندشما را با روسري ببينند. از آنوقت روسري گذاشتم و اين روسري براي هميشهماند.
*** مهريهام قرآن كريم بود، و تعهد از داماد كه مرا در راه تكامل و اهلبيت (ع) و اسلام هدايت كند. اولين عقد در صور بود كه عروس چنين مهريهايداشت. يعني در واقع هيچ وجهي در مهريهاش نداشت براي فاميلم، براي مردمعجيب بود اينها.
*** گفتم: چرا غذاي شب عيد را كه مادر برايمان فرستاد نخورديد؛ و نان وپنير و چاي خورديد. گفت: اين غذاي مدرسه نيست. گفتم: شما دير آمديد بچههانميديدند شما چي خوردهايد؟ اشكش جاري شد و گفت: خدا كه ميبيند.
*** آن روز وقتي با مصطفي خداحافظي كردم و برگشتم به صور، در تمام راهاشك ريختم. براي اولين بار متوجه شدم كه مصطفي رفت و ممكن است ديگربرنگردد. آن شب خيلي سخت بود. بالاخره در زمان محاصرهي پاوه براي هميشهبه ايران آمدم.
*** بيشتر روزهاي كردستان را در مريوان بوديم. آنجا هيچ چيز نبود. رويخاك ميخوابيدم. خيلي وقتها گرسنه ميماندم و غذا هم اگر بود هندوانه وپنير و... خيلي سختي كشيدم. يك روز بعدازظهر تنها بودم. روي خاك نشستهبودم و اشك ميريختم. كه مصطفي سرزده آمد. دو زانو نشست و عذرخواهي كرد وگفت: من ميدانم زندگي تو نبايد اينطور باشد. تو فكر نميكردي به اين روزبيفتي. اگر خواستي ميتواني برگردي تهران ولي من نميتوانم اين راه مناست... گفتم: ميداني بدون شما نميتوانم برگردم... گفت: اگر خواستيدبمانيد به خاطر خدا بمانيد نه به خاطر من.
*** قرار نبود، برگردد و گفت: مثل اينكه خوشحال شدي ديدي من برگشتهام؟من امشب براي شما برگشتم. گفتم: نه مصطفي! تو هيچوقت به خاطر من برنگشتيبراي كارت آمدي. با همان مهرباني گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما. از احمدسعيدي بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم. هواپيما نبود توميداني من در همهي عمرم از هواپيماي خصوصي استفاده نكردهام. ولي امشباصرار داشتم برگردم و با هواپيماي خصوصي آمدم كه اينجا باشم.» گفتم: «مصطفي من عصر كه داشتم كنار كارون قدم ميزدم احساس كردم اين قدر دلم پراست كه ميخواهم فرياد بزنم، خيلي گرفته بودم. احساس كردم هرچه در اينرودخانه فرياد بزنم باز نميتوانم خودم را خالي كنم. آنقدر در وجودم عشقبود كه حتي اگر تو ميآمدي نميتوانستي مرا تسلي بدهي.» خنديد و پاسخ داد:تو به عشق بزرگتر از من نياز داري و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله ازتكامل برسي كه تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضي نكند. حالا من بااطمينان خاطر ميتوانم بروم.
*** فكر كردم خواب است. او را بوسيدم. حتي پاهايش را. مصطفي خيلي حساسبود. يكبار كه دمپايي را جلوي پايش گذاشتم ناراحت شد. دو زانو نشست و دستمرا بوسيد. گفت: تو براي من دمپايي ميآوري؟ ولي آن شب تكان نخورد تااعتراضي كند نسبت به بوسيدن پايش. همانطور كه چشم هايش بسته بود گفت: منفردا شهيد ميشوم. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه اما من از خداخواستهام و ميدانم خدا به خواست من جواب ميدهد. ولي من ميخواهم شمارضايت بدهيد. اگر رضايت ندهيد من شهيد نميشوم و بالاخره رضايتم را گرفت وبعد دو سفارش كرد يكي اينكه در ايران بمانم و دوم ازدواج كنم. گفتم: نهمصطفي زن هاي حضرت رسول (ص) بعد از ايشان...، تند دستش را گذاشت روي دهنمو گفت: «اين را نگوييد بدعت است. من رسول نيستم. اما چه كسي ميتوانست مثلمصطفي باشد. چشمانم را بستم گفتم: «ميخواهم ياد بگيرم چهطور صورتت را باچشم بسته ببينم.»
*** كتم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. يقين داشتم مصطفي امروز شهيدميشود. قصد داشتم مصطفي را بزنم. بزنم به پايش تا نتواند برود. همه جا راگشتم نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفي سوار ماشين شد. هرچه فرياد زدمميخواهم بروم دنبال مصطفي نگذاشتند.
*** گفتند: مصطفي زخمي شده اما من رفتم به سمت سردخانه. وقتي او را ديدمفقط گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. بعد او را بغل كردم و خدا را قسمدادم به همين خون مصطفي كه با پرواز او رحمتش را از اين ملت نگيرد.
*** او را به مسجد محلهي بچگيش بردند. او با آرامش خوابيده بود. سرم راروي سينهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خيلي شب زيبايي بودوداع سختي. تا روز دوم كه مصطفي را بردند. وقتي او را به خاك سپردم بايدتنها برميگشتم. احساس كردم پشتم شكسته است.
*** حالا هرازگاهي نوشتهي او را ميخوانم:
خدايا من از تو يك چيز ميخواهم. با همهي اخلاصم كه محافظ غاده باش و درخلأ تنهايش نگذار. من ميخواهم كه بعد از مرگ او را ببينم در پرواز.خدايا! ميخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و ميخواهم به من فكر كند مثلگلي زيبا كه در راه زندگي و كمال پيدا كرد و او بايد در اين راه بالا وبالاتر برود. ميخواهم غاده به من فكر كند مثل يك شمع مسكين و كوچك كهسوخت در تاريكي تا مرد و او از نورش بهره برد. براي مدتي بس كوتاه.
ميخواهم او به من فكر كند مثل يك نسيم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمهي عشق گفت و رفت به سوي كلمهي بينهايت.
راوي:غاده چمران
منبع:كتاب چمران به روايت همسرشهيد
*** ما اصلاً مراسمنداشتيم. من بودم و ابراهيم و خانوادههامان. يك حلقه خريديم به هزارتومان. ابراهيم هم يك انگشتر عقيق گرفت به قيمت صد و پنجاه تومان.
*** صبح روزي كه مهدي ميخواست متولد شود، ابرهيم زنگ زد خانهي خواهرش.از لحنش معلوم بود خيلي بيقرار است. مادرش اصرار كرد بگويم بچه دارد بهدنيا ميآيد. گفتم: نه. ممكن است بلند شود اين همه راه را بيايد، بچه همبه دنيا نيايد. آن وقت باز بايد نگران برگردد. مدام ميگفت: من مطمئن باشمحالت خوب است؟ زندهاي هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خيالت راحت همه چيزمثل قبل است. همان روز، عصر مهدي به دنيا آمد و چهار روز بعد ابراهيم آمد.بدون اينكه سراغ بچه برود، آمد پيش من گفت: تو حالت خوب است ژيلا؟ چيزيكم و كسر نداري بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نميپرسي. گفت: تاخيالم از تو راحت نشود نه. *** وقتي به خانه ميآمد ديگر حق نداشتم كاريانجام دهم، همهي كارها را خودش ميكرد. لباسها را ميشست، روي در وديوار اتاق پهن ميكرد. سفره را هميشه خودش پهن ميكرد. جمع ميكرد. تا اوبود، نود و نه درصد كارهاي خانه فقط با او بود.
*** آنقدر مراعات مرا ميكرد كه حتي نميگذاشت ساك سفرش را ببندم وبالاخره يكبار پيش آمد كه ساك سفرش را من ببندم. براي اولين بار و آخرينبار. دعا گذاشتم برايش توي ساك، تخمه هم خريدم كه توي راه بشكند. (گرهيپلاستيكش باز نشده بود، وقتي ساكش به دستم رسيد.) يك جفت جوراب هم برايشخريدم كه خيلي ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟ گفت: بگذاراينها پاره شوند بعد. (وقت خاكسپاري همين جورابها پايش بود.) تماموسايلش را گذاشتم توي ساكش، زيپش را بستم، دادم دستش. سرش را انداخت پايينگفت: قول بده ناراحت نشوي ژيلا. گفتم: چي شده مگه؟ گفت: ممكن است به اينزودي نتوانم بيايم ببينمتان. *** گفت: من ازت شرمندهام ژيلا. تمام مدتزندگي مشتركمان تو يا خانهي پدر خودت بودي يا خانهي پدر من. نميخواهمبعد از من سرگرداني بكشي. به برادرم ميگويم خانهي شهرضا را برايتانآماده كند. موكت كند، رنگ بزند، تميزش كند كه تو و بچهها بعد از من پاروي زمين يخ نگذاريد، راحت باشيد. راحت زندگي كنيد. *** آخرينبار سهشنبهتماس گرفت. ساعت چهار و نيم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خيلي دلم براتتنگ شده، گفت: ميخواهم ببينمتان. اگر شد كه بيست و چهار ساعته ميآيمميبينمتان و برميگردم. اگر نشد يكي را ميفرستم بيايد دنبالتان. ميآييداهواز اگر بفرستم؟ سختت نيست با دو تا بچه. و من با خوشحالي گفتم: «باتمام سختيهايش به ديدن تو ميارزد. يك هفته گذشت اما نه ابراهيم تماسگرفت و نه آمد.» *** ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام كرد، فرماندهي لشكرحضرت رسول (ص) شهيد شد. من داخل مينيبوس بودم. آبروداري را گذاشتم كنار،از ته دل جيغ كشيدم. جلوي مسافرهايي كه نميدانستند چي شده. سرم سنگين شدهبود از جيغهايي كه ميزدم. *** دلم ميخواست ببينمش. كشو را آرامآرامباز كردند. اما آن ابراهيم هميشگي نبود. چشمهاي هميشه قشنگش نبود.خندهاش نبود. اصلا! سري نبود. هميشه شوخي ميكردم ميگفتم: «اگر بدون مابروي گوشهايت را ميبرم ميگذارم كف دستت. خيلي ازش بدم آمد. گفتم: تومريضي ماها را نميتوانستي ببيني. ابراهيم چهطور دلت آمد بياييم اينجاچشمهايت را نبينيم. خندههايت را نبينيم. سر و صورت هميشه خاكيت رانبينيم. حرفهايت را نشنويم. *** روزهاي آخر يكبار به من گفت: دلم خيليبرايت تنگ ميشود ژيلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با اين كلامش آتش بهجانم زد.
راوي:ژيلا بديهيان
منبع:كتاب به مجنون گفتم زنده بمان (كتاب سوم _ همت)
محمد آرمان اواخر مردادماه سال1343 در شهرستان جیرفت (کرمان) به دنیا آمد. پدرش كارگر ساده شهرداری بودكه با روزی دو تومان حقوق زندگی سختی را می گذراند. محمد سومین فرزند اینخانواده تهیدست و متدین بود. او دو سال بیشتر نداشت كه پدر به خاطربدهكاری مجبور به فروش خانه شد و به روستای زادگاهش دشتكوچ آمد. او هنوزدوران تحصیل ابتدایی را در جیرفت به پایان نبرده بود كه سایه پدر برایهمیشه از روی سرش رخت بربست. او كار را با تحصیل گره زده بود تا نان آور كوچكی برای خانواده اش باشد. اونوجوان بود كه شور شیرین انقلاب در رگ شهرها و روستاها جاری شد. محمد كهدر آرزوی چنین روزهایی بود، تمام تلاش و قدرت خود را در مبارزه با سلسلهپادشاهی پهلوی گذاشت. وقتی چراغ پر نور انقلاب بر بام ایران زمین روشن شد،محمد به یكی از آرزوهایش رسیده بود. او در سال اول دبیرستان بود كهتانكها و هواپیماهای عراقی، زمین و آسمان ایران ما را آلوده كردند. آنروزها محمد به سرعت خود را به خطوط نبرد رساند. تدبیر، كارآیی و اقتدار اودر انجام مأموریت های جنگ، از این نیروی ساده بسیجی فرمانده ای لایق ساختكه پیچیده ترین مسایل جنگ را با درایت و دلسوزی باز میكرد. به همین خاطر مهندسی جنگ لشكر 41 ثارالله به واسطه فرماندهی مانند او خالق دلاوری های به یادماندنی است.
محمدبه سرعت خود را به خطوط نبرد رساند. تدبیر، كارآیی و اقتدار او در انجاممأموریت های جنگ، از این نیروی ساده بسیجی فرمانده ای لایق ساخت كه پیچیدهترین مسایل جنگ را با درایت و دلسوزی باز میكرد.
تلاطم آبهای جزیره مجنون آخرینگهواره این فرزند جنگ است. او در لابه لای گلبرگهای شقایق آرام گرفت تافرشته ها تصویر او را در آیینه آسمان تماشا كنند. و اکنون مزارش در جیرفت مامن و ماوای عاشقان است .
سردار شهید محمّد آرمان ، به روایت همسر
هنوز مدت زیادی از ازدواجمان نگذشتهبود که به شدت مجروح شد و به پشت جبهه برگشت. پدرم میگوید: ساعت دو شببود که دیدم یک نفر در منزل را میکوبد. وقتی در را باز کردم، دیدم یک لندکروز سپاه جلوی در ایستاده است. محمّد جلوی ماشین نشسته بود. با دلهرهگفتم: چی شده؟! راننده گفت: چیزی نیست! محمّد ترکش خورده است! پدرم و راننده کمک کردند و او را آوردند خانه. در آن حال، دایم زیر لب صلوات میفرستاد و ذکر میخواند.روحیهی قوی و شجاعانهای داشت. یکی، دو روز بعد، یکی از زنهای فامیلبرای ملاقات محمّد آمده بود. او با دیدن سر و صورت باند پیچی شدهی محمّد،دلش به شدت گرفت و موقعی که میخواست پیشانی محمّد را ببوسد اشکهایش رویصورت محمّد ریخت. محمّد بیدار شد و گفت: سلام بیبی! پیرزن در حالی کهمیگریست گفت: کاکا! تو خیلی زخمی هستی! جای سالم برای خودت نگذاشتی.
محمّد خندهای کرد و گفت: بیبی جان؛مرا میبایست توی پلاستیک میآوردند- یعنی شهید میشدم- حالا هم که خودمآمدهام، ناراحت هستی؟! پیرزن، دوباره پیشانیاش را بوسید و گفت: بیا ومدتی از جبهه دست بکش تا حالت کاملاً خوب شود. محمّد گفت: محال است بیبی. تا به آرزویم نرسم، جبهه را ترک نمیکنم. یکی دیگر از بستگان هم که به ملاقاتاو آمده بودند، اظهار ناراحتی میکرد و اشک میریخت. محمّد برای آنکه اورا از آن حالت خارج کند، با شوخی گفت: حالا ناراحت نباش. وقتی شهید شدممیگویم که یک قالی نفیس به تو بدهند که اینقدر آه و زاری نکنی! آن روزها دایم میخندید. او به ترکشهایی که بدنش را سوراخ سوراخ کرده بودند، میخندید، او ترکشها را به مسخره گرفته بود.
محمّدخندهای کرد و گفت: بیبی جان؛ مرا میبایست توی پلاستیک میآوردند- یعنیشهید میشدم- حالا هم که خودم آمدهام، ناراحت هستی؟! پیرزن، دوبارهپیشانیاش را بوسید و گفت: بیا و مدتی از جبهه دست بکش تا حالت کاملاً خوبشود. محمّد گفت: محال است بیبی. تا به آرزویم نرسم، جبهه را ترک نمیکنم.
با وجودی که نمیتوانست درست بنشیند، به حالت نشسته نمازش را میخواند. کتابهای مذهبی مطالعه میکرد و زیارت عاشورا میخواند. هنوز مدتی نگذشته بود و زخمهایش درستو حسابی خوب نشده بود که دلش هوای جبهه کرد. هر چه به او اصرار کردند کهیک مدت دیگر بماند، قبول نکرد پدرم به او گفت: خانمت حامله است. حالا کهبه جبهه میروی در فکر اینها هم باش. اینها را از یاد نبر. خونسرد و آرام جواب داد: رفتن دست خودم است؛ امّا آمدن دست خداست؛ سعی میکنم زود به زود بیایم. هنوز مدتی نگذشته بود که مجدداً مجروح شد و او را به عقب آوردند. به اصرار دوستانش مسئولیت خدمات کشاورزی به او پیشنهاد شد. خیلی اصرار میکردند؛ اما محمّد قبول نمیکرد. با وجود همهی اصرارها، از پذیرفتن مسئولیت و ماندن در پشت جبهه امتناع میکرد. وقتی برادرش برای چندمین بار اصرار کرد، چون برای او احترام خاصی قائل بود، سکوت کرد و چیزی نگفت.او هم رفت و برایش حکم مسئولیت زد و یک سری کتابهای تشکیلاتی در اختیاراو قرار دادند تا مطالعه کند و بعد در سمت مسئول خدمات شهرستان مشغول بهکار شود. هیچ میل و رغبتی به این کار نشان نمیداد روزی به من گفت: بالاخره ما بچههای جنگیم. در جنگ بزرگ شدهایم.حالا چون برادرم اصرار میکند، من حرفی ندارم؛ ولی اول بروم پیش آقایجهانگیری مسئول جهاد که به هر حال در مسائل انقلابی و کشوری یک مقدار درکشبیشتراست هر چه ایشان بگوید من قبول میکنم و دیگر حرفی نیست.
برادر محمّد رفت و با ایشان صحبت کرد.ایشان هم گفته بود:محمّد جزء ستونهای اصلی جبهه است. نیروهای فعال جبهه وجنگ است. حیف است که از این همه تجربهای که در طی سالها به دست آوردهاست، در جنگ استفاده نشود؛ در جنگ نبودن محمّد یک زیان است. بالاخره هم محمّد آب پاکی را روی دستمان ریخت و گفت: ما برای این کارها ساخته نشدهایم. بالافاصله راهی جبههها شد. وقتی مسئول خدمات شد، من خیالم کمیراحت بود. پیش خودم فکر کردم حداقل چند صباحی از جبهه دست میکشد و کنارخانوادهاش میماند تا حالش خوب شود. خیلی خوشحال بودم. حضور محمّد برایهمهی خانواده آرامشی عجیب ایجاد میکرد.
محمّدجزء ستونهای اصلی جبهه است. نیروهای فعال جبهه و جنگ است. حیف است که ازاین همه تجربهای که در طی سالها به دست آورده است، در جنگ استفاده نشود؛در جنگ نبودن محمّد یک زیان است.
اما بین محمّد و برادرش کرامت، اختلاف ایجاد شده بود. محمّد قصد رفتن داشت و کرامت از او میخواست مدتی را پشت جبهه فعالیت کند. یک شب دیدم آمد و گوشهی اتاق نشست. احساس کردم چون از جبهه دور است دلش تنگ شده است؛ اما به روی خودم نیاوردم. گفتم: چطوری؟ چکار میکنی. از کارت راضی هستی. بدون مقدمه گفت: فردا عازم اهواز هستم. بند دلم پاره شد گفتم: چی؟ گفت: هیچی! میروم جبهه! گفتم: چرا؟ اینجا را چکار میکنی؟ گفت: اینجا را میدهم به کسانی که لایقش باشند! من فرزند جبهه هستم و باید بروم.
در تمام مدتي که در پشت جبهه بود، سعي ميکرد به من در کارها کمک کند.به محض آمدن، اولينکارش اين بود که پيش مادرش برود و در کارها به او کمک کند. توي خانه خلق وخوي بسيار خوشي داشت. در تمام مدت زندگي، هيچوقت با من تند صحبت نکرد.
زندگي ما بسيار ساده و محقر بود؛ امامهر و محبتي که دايم با حضور دور و نزديک محمّد به خانهي کوچک ماميريخت. اين سادگي را دوست داشتنيتر ميکرد. يک روز که به مرخصي آمدهبود، عدهاي از دوستانش براي ديدار او به خانهمان آمدند. من و خواهرش دراتاق ديگري که با پرده از اين اتاق جدا شده بود، نشسته بوديم و در حالآماده کردن غذا بوديم. محمّد با دوستانش شوخي ميکرد و ميخنديد. يکي ازدوستان – زنگي آبادي – پاي مصنوعي داشت. در جبهه يک پاي خود را از دستداده بود محمّد براي اينکه شوخي کند، پاي مصنوعي او را آورد و پرت کردجلوي ما! ما که خيلي ترسيده بوديم، وحشت زده پرسيديم: اين ديگر چيست؟ گفت: اين يک پلاستيک بيشتر نيست؛ اگر شما دست و پاهايي را که در جبهه قطع ميشوند ببينيد چه ميکنيد؟ وقتي پسرمان به دنيا آمد بسيار خوشحال بود. پسرمان در روز تولد امام رضا عليهالسلام به دنيا آمد و محمّد اسم او را رضا گذاشت. وقتياز او ميپرسيدند: چرا اين اسم را انتخاب کردهاي. ميگفت: در دعاي کميلوقتي که ما ميخوانيم يا سريعالرضا- اي کسي که زود راضي ميشوي- اين جملهدر مغزم نقش بود. وقتي خانمم از من پرسيد اسم بچه را چه بگذاريم، من فوراًبه ياد اين جمله افتادم و به خاطر همين، اسم پسرم را رضا گذاشتم. يکي از بستگانم، به شوخي از او پرسيد: در گوش پسرت اذان و اقامه گفتي يا نه؟! محمّد يا خنده جواب داد: اختيارداريد اما که تمام خواب و خوراک و صبح و شام و رفتن و نشستنمان با اذان واقامه است، ولي من يک چيز ديگر هم در گوش پسرم گفتهام! مرد با تعجب پرسيد: چي؟ محمّد گفت: گفتم جنگ، جنگ! علاقه بسيار زيادي به خانوادهاشداشت. درست است که هر پدري فرزندش را دوست دارد، اما ميزان عشق و علاقهايکه محمّد نسبت به فرزند خود داشت، يک چيز به خصوصي بود. برادرش ميگويد: يک روز، محمّد، سرناهار آمد خانهي ما ، داشتيم ناهار ميخورديم. گفتم: محمّد! بنشين غذابخور. و برايش غذا کشيدم. گفت: اين ناهاري که تو ميخواهي من اينجا بخورمبده تا ببرم با زن و بچهام بخورم. گفتم: تو بنشين بخور. براي آنها هم ميگذارم. قبول نکرد و گف: نه! همينها را ميبرم با هم ميخوريم!
درتمام مدتي که محمّد در پشت جبهه بود، سعي ميکرد به من در کارها کمککند.به محض آمدن، اولين کارش اين بود که پيش مادرش برود و در کارها به اوکمک کند. توي خانه خلق و خوي بسيار خوشي داشت. در تمام مدت زندگي، هيچوقتبا من تند صحبت نکرد.
وقتي بچه به دنيا آمده بود، از هماناول يکي از چشمهايش آب ميزد و حالت خواب آلوده داشت. محمّد همراه خواهرشبچه را برداشت و با موتور او را به دکتر برد. دکتر يک قطرهي چشم برايشنوشت. قطره گير نميآمد. محمّد تمام شهر را زير پا گذاشت تا بالاخرهتوانست آن را تهيه کند و به خانه بياورد. شبها وقتي بچه گريه ميکرد،بدون آن که مرا بيدار کند، خودش شير خشک درست ميکرد و به او ميداد. حاضرنبود مرا بيدار کند ميگفت: او خسته است و بهتر است استراحت کند. بر خلاف اکثر والدين که آرزو ميکنندفرزندانشان دکتر و مهندس بشوند، هر وقت صحبت ميکرد فقط ميگفت: دلمميخواهد پسرم در آينده يک آدم سالم باشد. يک آدم متدين ، در آينده برايجامعه مفيد باشد به مردم خدمت کند. فقط همين را ميگفت. اما هيچ يک ازاين دلبستگيها مانع از آن نشد که محمّد جبهه را فراموش کند. جبهه و جنگرا مقدم بر منافع شخصي و خانوادگي خود ميدانست بعد از بازگشت به جبهه،داشتن دو مسئوليت سنگين خانواده و جنگ او را وادار کرد تا به فکر بردنخانواده به اهواز بيفتد، تا در يک زمان بتواند به هر دو مسئوليت بپردازد. جنگ به مراحل حساسي رسيده بود و حضور او در جبهه لازم و ضروري است؛ به طوري که حتي حاضر به مرخصي رفتن هم نبود. بنابراين تصميم خود را گرفت و دست بهکار تهيه مقدمات شد من اول فکر کردم که دارد شوخي ميکند که در چنينشرايطي ما را وارد منطقه ميکند؛ اما وقتي موضوع را از خودش سوال کردم،گفت: با خودم عهد و پيمان بستهام که تا آخر بايستم. يا جنگ تمام ميشوديا من شهيد ميشوم.
دوستان محمّد عقيده داشتند کهزندگي در غربت و در تنهايي براي خانواده مشکل خواهد بود؛ اما محمّدميگفت: خانواده من که از خانواده امام حسين عليهالسلام بالاتر نيستند.چه اشکالي دارد اينها يک هزارم سختيهايي که آنها ديدهاند تحمل کنند!ميخواهم حتي رضا کوچولوي خودم را بياورم خط تا صحنه گرم جنگ را احساس کند. به کوشش فرماندهي محمّد، يکي ازخانههاي قرارگاه کربلاي پنج براي اقامت با قرارگاه در اختيار او گذاشتهشد و محمّد براي آوردن ما، به پشت جبهه برگشت. پشت جبهه، با مخالفت شديد بستگان روبه رو شد. همه ميگفتند: در اين شرايط هر کس سعي ميکند زن و بچهاش را بهجاي امن ببرد تو ميخواهي آنها را ببري زيربمباران؟! اما محمّد عقيده داشت زن و بچه او ازخانواده امام حسين عليهالسلام عزيزتر نيستند و در ضمن نميتواند بين جبههو خانه مدام در حرکت باشد ميگفت: رضا از همين کوچکي بايد بوي باروت رابشناسند و کوله بار مسئوليت را بر عهده بگيرد. رضا در آن هنگام دو يا سه ماه بيشترنداشت محمّد با من صحبت کرد و شرايط زندگي در آنجا را برايم تشريح کرد ازبمبارانها، از جبههها؛ از کشته شدن و در زيرآوار ماندن و... پس جوياينظر من شد از من پرسيد: راضي هستي تا با من به مناطق جنگي بيايي؟ من گفتم: هر چي که خودت صلاح ميداني. اگر قرار است که کشته شويم، چه بهتر که آنجا و در کنار هم باشيم.
برخلاف اکثر والدين که آرزو ميکنند فرزندانشان دکتر و مهندس بشوند، هر وقتصحبت ميکرد فقط ميگفت: دلم ميخواهد پسرم در آينده يک آدم سالم باشد.يک آدم متدين ، در آينده براي جامعه مفيد باشد به مردم خدمت کند.
بالاخره تدارک سفر ديده شد و مامقداري از وسايل خود را برداشتيم و به طرف اهواز به راه افتاديم. در حاليکه چشمان اشک آلود خانوادهها پشت سرمان بود. محمّد قبل از عزيمت با تک تک اعضاي خانواده و فاميل و دوستان خداحافظي گرمي کرد و هميشه ميگفت: شايد ديگر برنگشتم. وقتي به اهواز رسيديم. آنجا مرتببمباران ميشد. من که چيزي از بمباران نميدانستم، يک روز پشت پنجرهايستاده بودم و به هواپيماها نگاه ميکردم که يک دفعه ديدم صداي مهيبيبلند شد و شيشهها ريخت پايين. محمّد سريع خودش را رساند و گفت: هر وقت بمباران ميشود خودتان را به سنگرها برسانيد و کنار پنجرهها نايستيد. يکي بار بيمارستاني که در کنارخانهمان بود، بمباران شد و ساختمان بهطور کل پايين آمد. حتي چند ترکش بهخانه همسايهها اصابت کرده بود. اوايل خيلي ميترسيدم اما با دلداريها وصحبتهاي محمّد رفته رفته به همه چيز عادت کردم. همراه آوردن خانواده و نزديک شدنمسير، تاثير عمدهاي بر تعداد دفعات سرکشي محمّد نداشت. خودش ميگفت:نميدانم بچهها اينجا هستند راحتترم يا وقتي در جيرفت بودند، چون آنجاحداقل مدتي را تمام وقت با آنها بودم اما اينجا هر چند وقت يک بار ميرومو سري ميزنم، لباسم را عوض ميکنم و برميگردم.
يک بار که مسئول گردان مهندسي متوجهشده بود محمّد به علت فشار کار، به خانه نميرود. به اين بهانه کهميخواهند ناهار را خانه او باشد، آرمان را به اهواز فرستاده بود. اما بهجاي ناهار شام را به خانهمان آمد. بعد از شام محمّد فوراً لباس پوشيد وگفت: برويم! گفتند: کجا؟ گفت: برويم منطقه ديگر! آقاي کارنما گفت: آقا! من شما را فرستادم اينجا کمي استراحت کني. پيش خانوادهات باشي. چي داري ميگويي؟ و خلاصه آن شب به او اجازه بازگشت نداد. اگر به او ميگفتند تو که خانهاتهمين جاست، حداقل يکي دوبار سري به آنها بزن تا هم خستگيات رفع شود و همآنها احساس تنهايي نکنند، جواب ميداد: وجود من در منطقه واجبتر است تارفتن به خانه. حاضر نبود به خاطر کار شخصي، شب را در اهواز و در زير کولرو امکانات رفاهي بسر ببرد، اما بچهها در جزيره مجنون و مناطق سخت عملياتيدچار نگراني و عذاب باشند. ترجيح ميداد کنار رزمندهها باشد. همسفره آنهابشود و حضور مستقيم در جنگ داشته باشد به اين ترتيب اتفاق ميافتاد کهآرمان حتي روزها و هفتهها به ما سر نميزد تا بتواند کارهايش را در منطقهپيش ببرد.
شهید اقارب پرست از زبان همسر شهید نام و نام خانوادگی : حسن اقارب پرست تاریخ تولد : اردیبهشت ماه سال1325 محل تولد : اصفهان شهید حسن اقارب پرست در سال 1343 وارددانشکده ی افسری ، و بعد به استخدام ارتش در آمد . پس از فارغ التحصیلی واخذ درجه ی ستوان دومی ، برای شرکت در دوره ی مقدماتی زرهی به شیراز اعزام، و به دلیل بالا بودن سطح نظامی جزء پرسنل ممتاز ارتش شناخته شد . برگزیده و ممتاز بودن ایشان فقط یکبعد نداشت ، بلکه در ابعاد گوناگون علمی ، ورزشی ، اخلاقی و اعتقادی نمونهبودنشان بر همگان واضح و روشن بود . در بعد علمی : تسلط کامل به زبان انگلیسی . در بعد ورزشی : از سوارکاران خبره و ماهر ارتش محسوب می شد. در بعد اخلاقی و اعتقادی : اخلاق نیکوو حسن خلقشان را همه ، حتی نیروهای زیر دستشان تأیید می کردند . و با توجهبه اینکه در خانواده ای مذهبی پرورش یافته بودند از همان ابتدا جهاد اکبرو جهاد اصغر را همراه هم طی کرده و از اوان نوجوانی در فعالیت های تلاوتقران ، فراگرفتن زبان عربی و آموزش قران، همت گماشتند . در جوانی با کلاسهای تفسیر قران ، بحث های عقیدتی و جلسات دکتر شریعتی به فعالیت های خودادامه ، وبا اندیشه های منحرف آن زمان به بحث و گفتگو می نشست. استدلال های قوی و منطقی ایشان باعث هدایت و بعضاً قبول اندیشه ی درست، توسط منحرفین می شد . در ارتش هم با راهنمایی ها و سخناندلسوزانه ی خود ،افراد را ارشاد می نمودند و بعد از ازدواج هم مصمم تر ازقبل ، به ادامه ی فعالیت های خود پرداختند . ایشان به نصیحت حضرت عیسی (ع) که به حواریون فرمودند : " باکسی مجالست کنید که دیدار او شما را به یاد خدا اندازد ، و صحبت با او بهعلم شما اضافه کند و عملش شما را برای آخرت ترغیب و تشویق کند . " ،گوش فرا داده و در دوران دانشجویی ، شهید یوسف کلاهدوز را به عنوان دوست وهمنشین خود برگزید و برای مجاهدت در راه حق با زبان ، عمل و جانشان تاآخرین لحظه هم قسم شدند . به دنبال اعزام به شیراز ، این دو یار با صفا ، هم خانه شده و با صمیمیتی بیش از پیش به فعالیت های خود ادامه دادند . خانم کلاهدوز از رابطه ی این دو شهیدبزرگوار بیان می کنند که برای هم مثل برادر بودند تا جایی که گاهاً لباسهای یک رنگ و یک جور به تن می کردند . ایشان از سفر چهل روزه شان به همراهخانواده ، به شیراز برای دیدن برادر یاد می کنند که طی این سفر با معارفهای که بین شهید اقارب پرست و خانم کلاهدوز صورت می گیرد ، شهید اقارب پرستاز ایشان خواستگاری کرده و نهایتاً در سال 1350 ازدواج می کنند . سرکار خانم ، با مرور خاطرات این چهل روز و بیان خصوصیات همسرشان ، نجابت شهید اقارب پرست را از بارزترین این خصوصیات می شمارند . نا گفته نماند که بعد ها شهید کلاهدوزبا مستحکم شدن رابطه ی دوستی و خانوادگی، با خاله زاده ی شهید اقارب پرست( که به همراه مادرشان برای احوالپرسی شهید اقارب پرست به شیراز سفر میکنند) آشنا شده و ازدواج می کنند . بعد از گذشت دو ماه از زندگی مشترکشهید اقارب پرست ، ایشان برای گذراندن دوره ی کوتاهی به آمریکا اعزام میشوند . در این مأموریت با اجازه از دستگاه حاکم ، طی سه روز به عمره مشرف،ولی در راه بازگشت بطور مخفیانه با امام خمینی در پاریس ملاقات می نمایند. بعد از اتمام مأموریت به تهران منتقل شده که درست در بحبوحه ی پیروزی انقلاب اسلامی بود در نتیجه فعالیت های شبانه روزی ایشان را برای رسیدن به اهدافشان می طلبید . بعد از پیروزی انقلاب و برقراری آرامشنسبی در کشور سال 59 عازم سفر حج می شوند که همان روز حمله ی عراق آغاز، وفرودگاه بسته می شود . لذا احساس وظیفه کرده و داوطلبانه راهی جبهه های حق علیه باطل شدند . ظاهراً در طول حضور در جبهه یکبار مجروح می شوند و آن هم روزهای قبل از سقوط خرمشهر بود که ازناحیه ی گردن آسیب دیدند ،ایشان محل زخم را بسته و بی توجه به آن ،به ادامه ی مبارزه مشغول شدند تا اینکه از شدت ضعف بی هوش ، و به بیمارستان منتقل گردیدند . پس از بهبودی نسبی به منطقه باز گشته ولی خرمشهر سقوط کرده بود ! ایشان برای باز پس گیری خرمشهر تلاشزیادی کرد از جمله ، با تانک ها و وسایل نظامی رها شده ، در آبادان و باپرسنل بسیج ، یگان سازمان یافته ای تحت عنوان " گردان المهدی " تشکیل داده و جبهه ی محکمی علیه بعثی ها پایه ریزی کردند.
با گذشت یکسال ، اجباراً به تهران احضار و یگان را به نیروهای منظم ارتش تحویل دادند . به دنبال بسته شدن فرودگاه در سال1359 و آغاز جنگ ، ایشان در سال 1360 به همراه همسرشان به زیارت خانه یخدا مشرف شدند و در آنجا طی سخنرانی ، به حجاج ایرانی بیت الله الحرام ،خبر غرور آفرین شکست حصر آبادان را دادند و لبخند شادی بر لب ایرانیاننشاندند ، دیری نپایید که این خوشحالی ،عزا شد .
آری ، در زمان حرکت از مدینه بهمکه و درحال احرام ، خبر سقوط هواپیمای C -130 و شهادت یار و برادر عزیزششهید یوسف کلاهدوز و همراهانش بار غم سنگینی را بر دوش این مجاهد راه خدانهاد ، تا جایی که از شدت غم ،بیماری عارض ایشان گردید . او کسی رااز دست داده بود که دیدارش اورا به یاد خدا می انداخت و عملش او را بهآخرت ترغیب می نمود . پس از بازگشت ،مجدداً راهی دیار عاشقان شد که دروصفش همواره می فرمود : نور الهی در آنجا متجلی است . آنجا جایگاه تزکیه ی نفس است . سرانجام پس ازمجاهدت در میادینجهاد اکبر و جهاد اصغر، مشمول آیه ی یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الیربک راضیه مرضیه شد و خون پاکش در جزیره ی مجنون در منطقه عملیاتی لشگر92زرهی ، نزدیک ترین نقطه به کربلای حسینی در روز چهارشنبه 25/7/1363 برزمین ریخت ، تا درخت اسلام را آبیاری کند و چنین بود که آرزوی دیرینه اش (که همواره به همسر فداکارش همواره توصیه می کرد : برای شهادتم دعا کن .)به اجابت رسید . پیکر مطهرش در بهشت زهرای تهران ، پساز گذراندن تلاش های بی دریغ در راه اسلام و انقلاب آرام گرفت . در حالیکهچهار یادگار از خود به جا گذاشته بود . و واقعاً باید ستود صبر و استقامتزینب گونه ی همسران شهدا را که با ادامه دادن راه آن بزرگواران ، تلاشدارند فرزندانشان را دوستدار امام زمان تربیت کنند . انشاءالله
فرازهایی از وصیت نامه شهید بزرگوار ، سرتیپ حسن اقارب پرست : اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک تحت رایت نبیک و ولایت علی بن ابیطالب علیه السلام اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله واشهد ان علیاً ولی الله .
این بنده ی حقیر مسکین مستکین ، متذکر و یادآور می شوم کههرچه آقایی و عزت است در خدمتگزاری درگاه این اوصیا و برگزیدگان الهی است. و بدون شناخت و محبت این ها هیچ عملی قبول نشده و ارائه کننده و تصویبکننده ی اعمال و تقدیم به حضور باریتعالی به دست این خانواده ی عزیز میباشد . تا توان دارید در راه خدمتگزاری به این اولیاء الله کوتاهی نکنیدکه خود آنها بزرگواری دارند و پاداش بیش از حد می دهند .
اللهماجعلنی من جندک ، فان جندک هم الغالبون و اجعلنی من حزبک ، فان حزبک همالمفلحون و اجعلنی من اولیائک ، فان اولیائک لاخوف علیهم و لا هم یحزنون .
اماپدر و مادر عزیزم و برادران و خواهرم ، امید است خداوند هدیه ی خانواده یشما را بپذیرد که خون من عزیزتر از خون علی اکبر ، ابوالفضل و امام حسینعلیهم السلام نبوده . هر چه دارم و داشتم از لقمه حلالی بودکه شما به دهنم گذاردید ، و مرا با اسلام از کودکی آشنا کردید و امید استکه خداوند به شما صبر عنایت کند .
واما همسر ارجمندم ، ای یار سختی ها و گرفتاری هایم ، سفارشم چنگ زدن بهدامان اهل بیت و پیروی از نائب اوست که انشاءالله خداوند تعالی به همه یشما ملت عزیز کمک خواهد کرد تا نام اسلام عزیز اعتلا یابد و به زودی امرفرج مهدی (عج) عزیز را اصلاح نماید و توفیقی فرماید ،" فاخرجنی منقبری ، مؤتزراً کفنی ، شاهراً سیفی ، مجرداً قناتی ، ملبیاً دعوت الداعی ،در مورد من هم صادق و به دنبال او روان شوم و شویم ".
همسرعزیز ،صبر و تقوا تنها توشه ایست که برایت می گذارم و انشاءالله بتوانیفرزندان عزیزمان را از یاران مهدی (عج) ونایب برحق او تربیت کنی که مایهمباهات در صحرای محشر و در حضور خداوند تبارک و تعالی باشند . آنچه را که از ابتدای آشنایی تا آخرینلحظه حیات به تو دادم از من نبود بلکه از اسلام بود ولذا تو را به هماناسلام راهنمایی می کنم که او را دریابی و لذا غم و مصیبت مرا بزرگ نخواهییافت . تذکر دیگرم خدمت برادران و خواهران در مورد انقلاب اسلامی ایران است که از خدا بخواهید توفیق خدمتگزاری بیشتر شامل حال شما بشود . زمانیبهتر از این برای خدمتگزاری به دین اسلام و اهل بیت نخواهد بود و چه فرصتیاز این زیبا تر که چون همه ی شهدای اسلام از صدر تا کنون ضمانت اجرائیخدمت همه ی مسلمانان هستند . در راه اسلام تلاش کنید که خدمات شمابدون هیچ ریا و تزویری مورد رضای خداوند قرار گیرد . خداوند ، خود حافظاین مکتب اسلام می باشد . ولی آنچه مهم است عمل و کارکرد ما در این دنیاستکه بعد از سی و چند سال عمر و این همه حجتی که خدا به ما تمام کرده است ،چگونه عمل می کنیم و تا چه حد حاضریم از منافع خود در راه اسلام عزیز ،ایثار کنیم و تا چه حد در آزمایشات خداوندی حاضریم " انا لله و انا الیهراجعون " را با صبر ادا کنیم ... خدمت به مسلمین و علماء اعلام بالاخص رهبر عزیز فراموش نشود . به فرزندان ، تلاش در حفظ اسلامیت خودشان و حفظ دستاوردهای انقلاب را سفارش می کنم .نوکری آستان اهل بیت را فراموش نکنید .
دعا برای فرج امام مهدی (عج) عزیز ، از اهم مسائل است . خدا را در هر مسئله و هر لحظه لحاظ کنید و از یاد او غافل نباشید .
توفیقخدمتگزاری بیش از حد شما را در راه اسلام و انقلاب عزیز و رهبر اصلی اینانقلاب ، حضرت مولا مهدی (عج) و نایب او ، امام خمینی را از خداوند متعالخواهانم .
تابستان 1363بود. داغترین روزهای زندگیام در این شهر گرم شروع شد. به خود گفتم: اگر به علی نرسم، تا آخر عمر ازدواج نخواهم کرد.
پدرم، سرسختترین فرد خانواده بود. علی را تحویل نمیگرفت. او میآمد و عزتش میکرد. صبوری پیشه کرده بود تا به مقصودش برسد. گوشه گرفتم. گفتم: حالا که اینجوریشده، میروم گم میشوم. کمکم مادرم پیش آمد اول نصیحتم کرد. چاره گر نشد.گفت: باید دندان روی جگر بگذاری تا دل پدرت نرم شود. براق شدم و گفتم: مگر یک آدم لاابالیرا پسندیدهام که این حرف را میزنی؟ نمیبینی دشمن با ما چه میکند؟ راستحسینی از شروع جنگ، یک شب، خواب خوش دیدهایم؟ تا الان چند بار بهبیابانها پناه بردهایم؟ بگو ببینم، جلوی دشمن چه کسانی ایستادهاند؟خیال میکنید این آدم نمیتواند پی آسودگی باشد؟ نمیتواند مثل خیلیها بهجبهه نرود؟ بگو ببینم، چرا علی شیمیایی شده؟ چرا جانش را به کف گرفته وجلوی تیر و تفنگ ایستاده؟ من کسی را انتخاب کردهام که رگ غیرتش میتپد.حلال و حرام سرش میشود. دست از مال دنیا شسته و برای دفاع از ناموس و وطنبلند شده بگو ببینم چنین کسی افتخار ندارد؟! دیدم مادرم به صرافت افتاد؛ مثلآدمی که از خواب پریده باشد. رفت زیر پای پدرم نشست دلیل آورد، تعریف کردو دلداری داد. گفت: توکل کن خدا و توسل به معصومین. متوجه شدم پدرم نگران روزی است که جنگ علی را از بین ببرد و دخترش بشود بیپناه. از من پرسید: چه خواهی کرد؟ گفتم: سرپای خود میایستم؛ مثل همهیزنانی که همسرشان شهید شده است. مردان ما میجنگند و جان فشانی میکنند،ما هم صبوری میکنیم. آنها آنطور دینشان را ادا میکنند و ما اینطور.اگر نمیتوانم تفنگ به دوش بگیرم، میشوم هم پیمان یک رزمنده.
یک ترکش در پیشانی داشت که سرنماز نفسش را میگرفت.
پدرم قدری فرود آمد. احترامش کردم. دورش گشتم و حدیث و روایت آوردم. عاقبت گفت: نمیتوانم جلوی تقدیر بایستم. روز هفتم مهر 1363 را انتخابکردیم. علی رفت یک مینیبوس بسیجی آورد. یک گوسفند کشتیم و آبگوشت پختیم.دوستان علی دست زدند، صلوات فرستادند، دعا خواندند و مبارک باد گفتند سرعقد، بهانهی مهر پیش آمد. قرار بود دویست هزار تومان مهرم شود و دیگر، سهدانگ از خانهی علی در جیرفت به من برسد. به علی گفته بودم که بهانه دستکسی ندهد. او در این باب حرفی نزد. در سند ازدواجمان، یک جلد کلاما...،این مبلغ پول و این قسم خانه نوشته شد. مادرش متوجه من بود. میخواستببیند چه قیافهای دارم و چطوری برخورد میکنم. علی گفته بود اگر حرفیشنیدی، جواب نده برخورد من باعث شد علی در پوستش نگنجد. مرتب میگفت: تومرا شرمنده کردی. سرسفره عقد بودیم که برق رفت و آژیرزدند. شیخ صادقی را برای جاری کردن صیغه عقد آورده بودیم. وقتی اولین بارصیغه را خواند، گفتم: بله. علی خندهاش گرفت و گفت: اجازه ندادی خطبه رابخواند؛ چقدر عجولی تو! در شب عروسی، او شلوار سپاه را پوشیده بود و یک پیراهن سفید. گفته بود با لباس فرم زندگی خواهم کرد و خواهم رفت. گفت: فاطمه، اگر موجی شوم، چه میکنی؟ پرسیدم: چطوری میشوی؟ گفت: زود جوش میآورم، میزنم به کوه و دشت، هذیان میگویم... ترسیدم. گفتم: برو ترکشها را از تنت در بیاور. گفت: باید بمانند تا در روز قیامت شهادت بدهند. یک ترکش در پیشانی داشت که سرنمازنفسش را میگرفت. اصرار کردم و گوش نداد. از بیمارستان مشهد تعریف کرد. اززحمات دکترها و پرستارها. گفت: حال خوشی نداشتم؛ ولی به عشق امام رضاعلیهالسلام راه افتادم، زیارت کردم، دعایت کردم تا کمتر غصه بخوری.
میگفت:مسئولیم. مقابل حرف و عملمان مسئولیم. مردم دارند نگاهمان میکنند. دارندامتحانمان میکند. از ما انتظار دارند. ما باید بهترین آدمهای روی زمینبشویم. نمیبینی مولا علی فرموده: و ای بر مومنی که امروزش مانند دیروزشباشد؟
دلشوره داشتم. یکشنبه، نوزدهم مرداد،؛علی سراسیمه آمد. وقتی رسید که دردم شروع شده بود. گفت: خدا را شکر که بهموقع آمدم. علی نشست سورهی مریم را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلاافتاد. وقتی دخترم به دنیا آمد، گریهام گرفت. گفتم: پدرت میگوید باید بیایی و سر مزارم اشک بریزی. در گوش بچهام، اذان و اقامه گفتم.صدایش کردم زینب جان. مادرم آمد و گفت: خبرش را به علی دادم. خدا را شکرکرد و لبخندی زد و گفت: زینب خانم، قدمت مبارک باشد. میگفت: مسئولیم. مقابل حرف و عملمانمسئولیم. مردم دارند نگاهمان میکنند. دارند امتحانمان میکند. از ماانتظار دارند. ما باید بهترین آدمهای روی زمین بشویم. نمیبینی مولا علیفرموده: و ای بر مومنی که امروزش مانند دیروزش باشد؟ میگفت: سخت است، خیلی سخت است! آدم همیشه نگران است. میگفت: آدم شدن چه آسان، انسان شدن چه مشکل. خستهام میکرد بس که مراقب رفتارخودش و من بود پشت سر هم سفارش میکرد؛ ولی متوجه میشدم من هم در حالتغییر هستم. کار به جایی رسید که نهجالبلاغه... از دست من نیفتاد.میخواندم و اعمالم را با دستورهای دین مطابقت میدادم. در این شرایط، بهتفاوتهای خانوادهام و دیگران پی بردم. انگار یک راه سخت را پشت سرگذاشته و به دشت رسیده بودم. علی، نوع نگاهم را به زندگی عوض کرد دیگرخیلی چیزها برایم بیارزش شدند و خیلی چیزها بسیار با ارزش. اگر پیراهنوصلهدار میپوشیدم، عار نمیدانستم. اگر دل مادر شهیدی را شاد میکردم،راضی بودم. اینها را به آسانی به دست نیاوردم. روزهای اول، غم عالم بردلم مینشست، غم دوری از علی، یک طرف، تغییر رویه، یک طرف. گفتم: یک مدت به جبهه نرو. به خدا فقط پیش تو این حرف را میزنم؛ ولی باز شرمندهام. نگاهم کرد و گفت: این من نیستم که بهجبهه میروم. کسی مدام صدایم میزند و مرا به جبهه میکشاند. وقتی دعایندبه میخوانم، نمیتوانم بیتفاوت بمانم. بعد شمرده خواند: کجاست آنکه از خون جد بزرگوارش، شهید کربلا، انتقام خواهد گرفت؟گفت: نمیتوانمخانواده شهدا را ببینم و بیتفاوت بگذرم. اینها از ما انتظار دارند. منفکر میکنم راهی جز جنگیدن ندارم. یا باید شهید شوم، یا باید با پیروزیبرگردم.
بایدتن شیمیایی شدهاش را با کیسهی حمام میشستیم و پوست کهنه را میکندیم.خواستم کمکش کنم، غش کردم. خندید و اول مرا به هوش آورد و بعد افتاد بهجان خودش نشنیدم فریاد بزند. وقتی کارش تمام میشد، میگفت: قربان دلبچههای شیمیایی شده. یا زهرا سلامالله علیها به دادشان برس.
وقتی شعار میدهیم: ما اهل کوفهنیستیم، امام تنها بماند، یعنی همین ،میدانی در عملیات خیبر، اسیرمراکشی و کویتی هم گرفتهایم؟ امام اگر به کسی خدمت نکرده باشد، به من یکیخیلی خدمت کرده هنوز هم نمیتوانم سالهای قبل از انقلاب را فراموش کنم.از ظلم خان با خاک یکسان شدیم و دوباره بلند شدیم. من حرفهایی از علی میشنیدم که برایم ناآشنا بود. گاهی اول حرص میخوردم اما بعد سر فرصت میگفتم حق با علی است. چند بار رفتیم دکتر، باید تن شیمیاییشدهاش را با کیسهی حمام میشستیم و پوست کهنه را میکندیم. خواستم کمکشکنم، غش کردم. خندید و اول مرا به هوش آورد و بعد افتاد به جان خودشنشنیدم فریاد بزند. وقتی کارش تمام میشد، میگفت: قربان دل بچههایشیمیایی شده. یا زهرا سلامالله علیها به دادشان برس. گفته بودم علی! اگر تو شهید شوی، من فکر نمیکنم فقط همسرم را از دست دادهام. تومثل یک پدر نصیحت میکنی، مثل یک برادر حرف شنو هستی، مثل یک معلم درسمیدهی و مثل یک همسر، باوفا و دلسوزی. پس من چه باید بکنم از درد فراقتو؟ به یاد صحنهی کربلا افتادم و گفتم: خانم، زینب! چطور داغ کسانت رادیدی و صبوری کردی؟! دستم را بگیر و نگذار بشکنم. گفته بود: هر وقت دوریام آزارت داد، یادی از شهدای کربلا بکن. به خود گفتم: خوشایندترین صدا برایشیطان، صدای انسانی است که از درد مصیبت به درگاه خدا ناله کند. پس بهصدیقهی کبری متوسل میشوم و میایستم و به شهیدم افتخار میکنم و با یادو آثارش زنده میمانم. جان گرفتم. هر وقت غمی به دلم سنگینی میکند، علی میآید... برگفته از کتاب خاطرات فاطمهآباد همسرسردار شهید علی بینا
مادر شهيدان آقاجاني بارها و بارها از مقام مادر گفتيم و نوشتيم. از صبوري و مهربانياش، از نجابت دستان آسمانياش،اما نگفتيم آنكه عزيز كردهي سالهاي جوانياش را به مسلخ عشق ميفرستددر دلش چه غوغايي است. مگر ميشود جوان رعناقامتت را، پارهي جگرت را به ميان آتش بفرستي، بيخيال روزگار را سپري كني.
حاجيه خانم سيده هنده حسيني مادر شهيدان محمد و جابر آقاجاني خاطرات آنروزهايش را برايمان به تصوير ميكشد. محمد طاقت ديدن دستان تاول زدهام رانداشت. خيلي كوچك بود. يكبار گفت: «مادر ما حاضريم گرسنه بمانيم ولي شما كارگري نكنيد. جابر مسئول پايگاه بسيج محل بود. و محمد قاري قرآن و چه صوت زيبايي داشت. هنوز هم قرآن محمد را روي طاقچهي خانه ميگذارم تا هروقت دلم براي ديدنش تنگ ميشود به ياد او چند آيه بخوانم.
از كداميك از پارههاي جگرم بگويم. از جابر بگويم كه يكبار كت و شلوارزيبايي پوشيد و گفت: «مادر الآن داماد شدم». انگار دنيا را به من داده بودند. شوخي او را جدي گرفتم و صحبت ازدواج را پيش كشيدم، اما او دلش جاي ديگري بود. خنديد و گفت: «مادر **** سنگر و همسر من تفنگ است».
و حالا هميشه حسرت ميخورم چرا او را در لباس دامادي نديدم. جوان بود وشوق زندگي داشت. هردو از كنارم پر كشيدند آرام. خودم خواسته بودم. خودم آنها را به قربانگاه فرستادم. تا اسماعيلي شوند براي حسين زمان. حتي يادم هست وقتي جابر به مرخصي آمد. گفتم: «چرا آمدي مگر نرفته بودي كه شهيدشوي؟» آن روز همه به من با تعجب نگاه كردند.
جابر گفت: «انشاالله شهيد ميشوم مادر» شايد غريب باشد كه خودت فرزندت رابه پيشواز مرگ بدرقه كني. اما با صلابت بدرقه كردم. جابر به قولش عمل كرد و در عمليات كربلاي 5 آسماني شد.
اما خبر شهادت محمد پاهايم را ناتوان ساخت. در بازار فروش ماست و سبزي بودم كه گفتند محمد شهيد شد. همانجا بيهوش بر زمين افتادم. محمد به مولايش اباالفضل العباس (ع) اقتدا كرد. دركردستان با دستهاي شكسته وچشمان از حدقه بيرون آمده به استقبال مرگ سرخ شتافت.
حاجيه خانم هنوز هم يك آسمان صبر در سينه دارد و يك كهكشان اميد در نگاهش موج ميزند.
-غلامحسين از كوچكي به هيأت عزاداري امام حسين (ع) ميرفت و كمكم در هر جمعي كه دررابطه با ائمهي اطهار (ع) تشكيل ميشد، شركت ميكرد.
-از روز سوم جنگ رفت جبهه؛ هر وقت به خانه ميآمد، ما فقط يك ربع تا نيمساعت او را ميديديم. نيمه شب ميآمد، يك ربع مينشست كنار ما و ميگفت: «كار دارم بايد بروم. » بعضي وقتها همان موقع ميرفت يا ميخوابيد صبحميرفت.
-علاقهي عجيبي به حضرت مهدي (عج) داشت؛ هميشه نامه كه مينوشت، بعد ازنام خدا نام حضرت مهدي (عج) را ميآورد. مدام باوضو بود؛ ديگر اين كه عجيب توكّل بر خدا داشت.
-اولين عكسش را براي رفتن به زيارت كربلا در 2 سالگي گرفتم. از همان روزميدانستم كه او بچهي مؤمني ميشود. اسمش را غلامحسين گذاشتم كه به خاطراين كه غلام حسين (ع) است، خدا حفظش كند. بعدها شنيدم برادرها در جبهه،پشت سرش نماز ميخوانند. از خدا خواستم توفيق دهد يك بار با او نمازبخوانم كه بالاخره يك شب موقع نماز مغرب عاجزانه از او خواستم كه اجازه بدهد، من به او اقتدا كنم و با او نماز جماعت بخوانم كه اجازه داد واينگونه به او اقتدا كردم.
-هميشه ميگفت: « مادر، دعا كن من شهيد بشوم» ميگفتم: دعا ميكنم كه پيروز شويد؛ چون امام اين دعا را ميكند ...
-وقتي خبر شهادتش را شنيدم،احساس كردم كه يك گشايش، يك آرامشي در سينهام پيدا شد؛ گرچه از دست دادن عزيزي چون او خيلي سخت است.
شهيد هادي اكبرنژاد - سال 1318 در روستايرودبنه به دنيا آمد؛ 23 سال داشت كه با حاج آقا اكبرنژاد ازدواج كرد وراهي تهران شد. چند سال بعد خدا 4 پسر و 3 دختر به او هديه داد اما اونگران تربيت آنها بود. جو و محيط نامناسب تهران، او را بيشتر نگران ميساخت لذا به آستانهي اشرفيه رفت تا بهتر بتواند در پرورش كودكانش نظارت داشته باشد.
- جنگ كه شروع شد، پسرها با پدرشان راهي جبهه شدند و مادر و خواهرها به فعاليت در مراكز بسيج مشغول گشتند.
- وقتي خبر جانبازي بچههايش را شنيد، فقط خدا را شكر كرد و گفت: «خداياخوش به سعادت من كه چنين فرزنداني دارم كه ميتوانند براي اسلام و انقلاب كاري انجام دهند.» وقتي هم كه پسرها جبهه بودند، به همسرش ميگفت:«بچههاي من آنجا هستند آن وقت تو اينجا هستي. برو از سپاه اجازه بگيربرو، اگر نميروي من ميروم و تو بمان بچهها را نگهدار. من ميروم لباسهايشان را ميشويم.»
هادي كه شهيد شد، به محمود [پسر ديگرش] گفت: «تو براي چه اينجا هستي تو بايد بروي و نگذاري كه اسلحهي برادرت به زمين بماند.» او هم رفت و جانبازشد. خودش دخترها را دلداري داد و در مقابل بيقراري آنها گفت: «چرا شمااينطور ميكنيد مگر حضرت زينب (س) را نديديد مگر ما نبايد از حضرت زينب(س) الگو بگيريم.
الآن تنها غصهي مادر بعد از شهادت فرزندش هادي و جانبازي 3 پسر و همسرش،مظلوميت ملت عراق در مقابل حملات آمريكاييهاست. از مشاهدهي سربازان آمريكايي در سرزمين كربلا رنج ميبرد و آرزويش رهايي كربلا از چنگال اشغالگران آمريكايي و سرافرازي اسلام است.
سال 1320 در اسالم تالش به دنيا آمدم. در سال 1338 با [ شهيد ] شاهگلري الماسي ازدواج كردم و صاحب 5 فرزند پسر و 3 فرزند دختر شدم.
-شاهگلري [ همسرم ] فرد باتقوايي بود. با كوشش و تلاش سعي كرد تا روزي زن و فرزندش حلال و از دسترنج خودش باشد؛ نماز جماعتش را هرگز ترك نكرد ودوست داشت فرزندانش هم انسانهايي متعهّد و زحمتكش باشند. بعد از شهادتش من سعي كردم كه تمام كارهاي او را انجام دهم تا او به آرزويش برسد.
-23 بهمنماه سال 1361، منافقين كوردل به منزلمان هجوم آوردند و وحشيانه همسرم و دو پسر پاسدارم، شفاعت و شيرعلي را در مقابل ما به شهادت رساندند.
-هر وقت آقا [ مقام معظم رهبري ] را در تلويزيون ميبينم، دلم ميگيرد.وقتي ميبينم اين قدر غصه ميخورد و اين همه پير شده، خيلي ناراحت ميشوم؛آخر من او را مثل پدرم دوست دارم.
-از شهادت فرزندان و همسرم ناراحت نيستم؛ خستهام نيستم؛ مگر راه خداخستگي دارد؟ امام حسين (ع) رفت؛ عزيزانش شهيد شدند، ميدانست خودش هم شهيدميشود، ميدانست زن و فرزندانش اسير ميشوند؛ مگر او خسته شد كه ما خسته شويم.
مادر شهید امیر کلا حاجيه خانم حاج شمسي طعم داغ شهادت 4 فرزند را چشيده است. سال 1360 بزرگترين پسرش پر كشيد عباس رشيد بود و دستار پيامبر (ص) بر سر داشت. عاشق حوزه و علوم اسلامي بود. عضو نهضت آزادي بخش فلسطين و همراه شهيد محمد منتظري. البته رهبري جمعيت فدائيان اسلام بابلسر را بر عهده داشت.
اما تقدير بر آن بود كه منافقين و ليبرالها او را هدف قرار دهند. بعدها در ميان سخنانش ديدم:
اگر كه پيكرها براي مردن پديد آمده است، پس كشته شدن در راه خدا بهتر و برتر خواهد بود.
_ بعد از شيخ عباس، مهدياش را در عمليات رمضان قرباني كرد. اما جسد مطهرجگر گوشهاش را بعد از 15 سال زيارت نمود و عجب زيارت و وداعي. وداع باپوتين، وداع با پلاك، وداع با تكههاي جمجمه. اما وصيت مهدي را هنوز حفظ بود: بار پروردگارا! تو را شكر كه شربت شهادت، اين يگانه راه رسيدن به خودت را به من بندهي حقير و گناهكار خود ارزاني داشتي…
_ بعد از شهادت مهدي، احمد و محمود و حاج محمد و آقا مجيد كه آن روزها كم سن و سال بودند راهي ميدان جنگ شدند و حاجيه خانم با تنها دختر خود مردانه در پشت جبهه تلاش ميكرد.
_ سال 1364 عصبهاي دستان محمود قطع شد اما او استوار ايستاد تا اينكه درعمليات كربلاي 4 در سال 1365 او نيز پرپرواز يافت واينگونه سومين شهيدتقديم به آستان حضرت دوست شد.
_ حاجيه خانم اكنون در بستر بيماري است و تقريباً قادر به تكلم نيست. امانماز شبش ترك نميشود و اين رازي است بين مادر و خداي عباس، مهدي، احمد ومحمود.
آخرين بار كه احمد عازم بود، مادر از او خواست تا در مقابلش قدم بزند وبعد مادر چند بار دور او چرخيد تا كمي دلش آرام گيرد و بالاخره چهار انسان بزرگ، چهار ملازم مادر، چهار غمخوار پدر، چهار عاشق حيدر، از دنياي كوچك ما به ملكوت پر كشيدند، احمد بيست روز بعد از شهادت محمود پر كشيد و برادرو دوستش محمد را تنها گذاشت.
_ حبيبه خانم حالا تنها با نام و ياد آنها زنده است. هرچند ديگر كلامي نميگويد اما در نگاهش هنوز هزاران حرف وجود دارد.
شهيد محمد بابايي من سبا بابايي اهل ژاپن هستم، در زادگاهم با يك مسلمان ايراني ازدواج كردم و پس از مهاجرت به ايران به دين نبي اكرم (ص) ايمان آوردم. خداوند به من دو دختر و دو پسرهديه داد ولي در زمان جنگ تحميلي يكي از پسرانم در راه رضاي الهي كشته شدو خون سرخش را تقديم انقلاب واسلام نمود.
محمد، فرزند شهيدم در زمان جنگ دانشآموز دبيرستان بود. همسرم اعتقاد داشت براي اينكه فرزندانمان را خوب تربيت كنيم نبايد آنها را از خدا جدا كنيم.خودشان بايد خدا را پيدا كنند و به دستوراتش عمل كنند ما نبايد به آنهاچيزي تحميل كنيم. به همين علت دوست داشتم خانهمان نزديك مسجد باشد. محمد نيز خيلي با مسجد انس گرفت.
محمدم در عمليات مسلم بن عقيل حضور داشت. پس از آن براي امتحانات پايان سال آخر دبيرستان به شهر بازگشت. امتحان كنكور را هم كه داد ديگر منتظراعلام نتايج نشده مجدداً به جبهه رفت. بار آخر بدون رضايت من با مشورت امام جماعت مسجد رفت و در عمليات والفجر 1 زمانيكه فقط 18 سال داشت ازميان ما پر كشيد. دو روز بعد از عروج سرخش اعلام كردند در رشته مهندسي برق قبول شده اما ديگر او نبود و من فقط خدا را شكر كردم كه فرزندم در راه اوبه شهادت رسيده است.
پس از شهادت محمد فعاليت اجتماعي من آغاز شد. بعد از عروج حسينيان پيروان زينب (س) بايد راز مرگ سرخ را فاش ميساختند و من به عنوان يك بانوي مسلمان احساس مسئوليت كردم علاوه بر فعاليت در ارشاد هفتهاي دو روز دردبستان دخترانه رفاه، هنر درس ميدهم. با بخش برون مرزي صدا و سيما نيز درتهيه برنامه به زبان ژاپني همكاري ميكنم و در دانشگاه نيز مشغول تدريس هستم. يك مدرسه نيز در محله اهرستان يزد ساختم تا شايد بتوانم راه فرزندانم را ادامه دهم.