بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
باشه :)
من برم لالا مرسی بابت بلالا :دی

باشه برو خوب بخوابي
خواهش ميشه نوش ژان
شبت دل انگيز ناك
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سیلام سیلام ..(میدونم الان همه تون تو چرت نیمروزی میباشین
)
کسی اینجا قصه چرتی و فرتی رو بلت نی ؟!
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من بلت نیسم همکاری خو

ولی یه حکایت دارم :


دو نفر با هم دوست صمیمی بودند. روزی یکی از آنها به مهمانی دیگری رفت. میزبان در مهمانی خود خیلی بریز و بپاش می کرد و سعی داشت که بیشترین پذیرایی را از مهمان خود بکند. مهمان آماده رفتن شد و گفت: « من دیگر می خواهم بروم، اما بدان که تو نتوانستی از مهمان خود پذیرایی کنی یک روز باید به خانه من بیایی تایاد بگیری چگونه ازمهمان پذیرایی می کنند. » میزبان خجالت کشید و در فکر فرو رفت و با خود گفت: « مگر من چه کوتاهی کردم؟ چه چیزی را نادیده گرفتم؟ » مرد میزبان مدتی در این فکرها بود تا اینکه روزی به شهر دوست خود سفر کرد و به خانه او رفت. آن دوست از دیدنش خوشحال شد و خوشامد گرمی گفت و با هم گرم گفتگو شدند. موقع ناهار که شد صاحبخانه غذایی ساده در سفره گذاشت، کمی نان و سرکه و از این جور چیزها. مهمان با تعجب نگاهی کرد و با خود گفت: « حتماً پذیرایی درست و حسابی فردا خواهد بود. »

اما روز بعد هم همان غذاهای ساده را جلوی او گذاشتند. روزهای بعد هم وضع سفره هیچ تغییری نکرد. مهمان که تعجب کرده بود، با خود گفت: « با آن همه پذیرایی عالی که کردم به من می گفت کوتاهی کرده ای، ولی حالا خودش برای پذیرایی از من هیچ تلاشی نمی کند! » چند روزی که گذشت، مرد مهمان خجالت را کنار گذاشت و گفت: « از مهمان این طور پذیرایی می کنند؟ » دوستش گفت: « بله، برای غریبه ها باید بریز و بپاش کرد. موقعی که من پیش تو آمدم دلم می خواست یک ماه در خانه تو بمانم و در کنارت باشم، اما تو با آن نوع پذیرایی که از من کردی، فکر کردم حتماً از دست من خسته شده ای، این بود که روز سوم خداحافظی کردم و رفتم. اما من دوست دارم که تو همیشه پیش من باشی. برای همین است که خیلی ساده از تو پذیرایی می کنم. اگر یک سال هم بمانی و مهمان من باشی، هیچ مشکلی برایم پیش نخواهند آمد. » مرد مهمان که عاقل و دانا بود حرف های دوست خود را درک کرد و فهمید که پذیرایی بیش از حد لازم، بین دو دوست کار درستی نیست. همیشه باید با روی خوش از مهمان پذیرایی کرد نه با سفره های رنگارنگ.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اینم قصه ی شب من امیدوارم که خوشتون بیاد :



دوستی می گفت :

خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند

تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.

هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:
استاد همه حاضرند!

و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.

امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:


هیچ کس زنده نیست ... همه مردند


پانوشت: وقتی نیستی هیشکی نیست
نه که نیستند
هستند
امـــــــــــــــــــا مثل تو نیستند
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
امروز یک دسته از گنجشکانم
روی سیم برق
برای ادامه ی مهاجرت خود استراحت کوتهای کردند
بالاخره رودخانه را نمی دانم با چه رنگی توصیف کنم
سیز یا آبی
درختان هم آهنگ با فصل میمیرند زنده میشوند
هوایم تابستانی است
من عرق شادمانی می ریزم
و به دورترین ستاره ی آسمانم فکر می کنم
..............
بخشی از شعر خانه ی من
از زنده یاد حسین پناهی
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
در کودکی ما را
از تماشای شترها منع می کردند
و در بزرگسالی از تماشای گذشته
کسی نگفت ! هیچ !
کسی به ما گفتنی ها را نگفت !
هیچ ...
کسی نگفت انسان در اینده به سنجابی تبیدل خواهد شد !
در وحشت به تمامی در آینده بودن!
در یک شنبه نیست انگاری
از اطاقی به اطاقی می جهد
.....................
قسمتی از شعر چنین می اندیشم ...
از استاد حسین پناهی
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
به ساعت نگاه میک نم
حدود سه ی نصف شب است
چشم میبندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کش دار شب گردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس!
از شوق به هوا میپرم چون کودکی ام
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است!
آری! از شوق به هوا می پرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام!
..................
از شوق به هوا
یادبودی از حسین پناهی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای پر از عاطفه در قحط محبت با من

کاش میشد بگشایی سر صحبت با من


هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا

درد تنهایی و بی برگی و غربت با من


از خروشانی امواج نگاهت دیریست

باد نگشوده لبش را به حکایت با من


خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال

آسمان دور شد از روی حسادت با من


بعد از این شور غزل های شکوفا با تو

بعد از این مرثیه و غربت وحسرت با من
 

Similar threads

بالا