گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز

.
.
.





.
.
.


شهـــــدا ...


نمیدونم چی بگم ... ؟!

 
آخرین ویرایش:

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
اربعین شهید حسن تهرانی مقدم ...

اربعین شهید حسن تهرانی مقدم ...


.
.
.



اربعین شهید حسن تهرانی مقدم


روز سه شنبه با حضور خانواده شهید، دانشگاهیان ، مسوولان و مردم در دانشگاه تهران برپا شد ...







.
.
.



یاد و نامش گرامی باد ...

و اینکه ...

... ؟!​
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
شهید حاج حسین خرازی ...

شهید حاج حسین خرازی ...

.
.
.




نام : حاج حسین خرازی

نام پدر : کریم

تاریخ تولد : 1/6/1336

محل تولد : اصفهان

تاریخ شهادت : 8/12/1365

محل شهادت: شلمچه

عملیات : کربلای 5

علت شهادت : اصابت ترکش خمپاره به گردن

محل دفن : گلستان شهدای اصفهان

آخرین مسئولیت: فرمانده لشکر 14 امام حسین علیه السلام



،


شهید حسین خرازی

روز جمعه ماه محرم سال 1336


در یکی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان

به نام «کوی کام» در خانواده‌ای متقی و باایمان متولد شد ...


هوش و ادب، زینت بخش دوران کودکی او بود

و

در همان ایام به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مجالس دینی، او نیز راه خود را یافت

و

در ادامه به تحصیل علوم در مدرسه‌ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت ...


اکثر اوقات پس از تکالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تکبیر می‌گفت ...


این سرباز خمینی کبیر در دوران فراگیری دانش کلاسیک لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده

و

در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها، کتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد ...








آغاز فعالیت‌های شهید خرازی :


شهید خرازی از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت

و

برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگ‌های کردستان قامت به لباس پاسداری آراست ...


او لحظه‌ای آرام نگرفت و حدود یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد ...


با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد ...

و

در نخستین خط دفاعی مقابل عراقی‌ها در منطقه دارخوین مدت 9 ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت کرد ...


در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادت‌ها و جانفشانی‌ها، به فرماندهی لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت ...










وی در عملیات «کربلای 5» زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر شد


و


انفجار خمپاره‌ای


این سردار بزرگ را در روز جمعه 8 اسفند 1365 به



سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد


و

روح عاشورایی او به ندبه شهادت ، زائر کربلا گشت


و

بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد ...


،



( گلستان شهدای اصفهان ... )






.
.
.

 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
قرآن ...

قرآن ...


.
.
.


مامان ... !


جانم ؟!


چرا داداشو از زیر قرآن رد می کنی؟!


برای اینکه ایشالا به سلامتی برگرده ...


مامان ... !


جانم ؟!


بابا رو از زیر قرآن رد نکرده بودی ... ؟!




.
.
.
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
... ؟!

... ؟!


.
.
.


سلام آقا!


جوراب مردونه دارید؟


بله خانم کوچولو! یه جفت میخوای؟


نه! یه دونه برای پای راست ...

 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
شهـــــیدان ...

شهـــــیدان ...



.
.
.


شهیدان از شما شرمنده هستیم


که دنیای دنی را بنده هستیم



زبانی یادتان را پاس داریم


به میدان عمل بازنده هستیم



شما محبوب درگاه الهی


ولی ما از گنه آکنده هستیم


شهیدان دست ما را هم بگیرید


سرود توبه را خواننده هستیم ...






.
.
.




 

Taßa§om

عضو جدید
کاربر ممتاز
از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان سپاه برای زیارت به کربلا آمده، در پوست خود نمی گنجید، می خواست خاطره ای که سال ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فکر خود را به کربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را کرد.
لحظات در انتظار اجازه ملاقات به سختی می گذشت. او که یکی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سال های جنگ بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید؛ از او پرسید: “مرا می شناسی؟ ”
فرمانده پاسخ داد: “بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود. ”
ابوریاض گفت: “اما من حرف سیاسی با شما ندارم. سال هاست که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم. “و او این گونه خاطره اش را آغاز کرد:
“در جبهه های جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من دادند بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم که پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بی فایده و اجباری جگر گوشه ام را از دست داده بودم.
وقتی در سرد خانه حاضر شدم، کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود.
اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده این فرزند من نیست.افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد فرزندم بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که می زنی، کارت و پلاک قبلاً چک شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت کردم برخورد آنها نگران کننده تر شد. آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم.
رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم. من نیز چنین کردم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن نمایم.
هم اینکه کار را تمام شده فرض می کردم و هم اینکه ضرورتی نمی دیدم که او را تا بغداد ببرم، چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پر زخم بود، ولی چه با شکوه آرمیده بود.
فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم. اگر چه سال ها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته می گفتند او را دیده اند که اسیر ایرانی ها شده است.
با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سوال از فرزندم این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟
وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت: مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.
من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب به من چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم.
آن بسیجی به من گفت :من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن کنند.می خواهم با این کار مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرمید…
وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد. این فقط او نبود که می گریست بلکه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی کرد...
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
سرشماری ...

سرشماری ...



.
.
.



سلام "مادر" ...


از سازمان آمار و نفوس مسکن مزاحم میشم ...


شما چند نفر هستید ... ؟!


مادر ... :


سرش را پایین انداخت و سکوت کرد ...


باشما بودم مادر:


چند نفر هستید؟!


مادر ... :


میشه بمونه برای فردا ... ؟!


چرا ... ؟!


مادر ... :


آخه شاید فردا از پسرم خبری بشه ...







.
.
.


 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
شهـــــــــــــدا شرمنـــــــــده ایم ...

شهـــــــــــــدا شرمنـــــــــده ایم ...



.
.
.


میگم عاشقم …


اما خودم بهتر می دونم که نالایقم ...


کدوم عاشقی ...؟!


من که همیشه برای تو ، آینه ی دقم ...


،


میگم مجنونم …


ولی نماز اول وقتمو نمی خونم ...



،


میگم مدیونم …


اما یه عکس شهید نیست رو دیووار خونم ...


کجا مجنونم ... ؟!


،


میگم علقمه و غافلم از غربت اروند ...


شرمنده نشدم از پلاک و چفیه و سربند ...


،


وا حسرتا ...


جا مونده ام از شهدا ...





.
.
.


 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرسيد«کجا بودي تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا مي‌خوردم.» دست انداخت يقه‌ام را گرفت و با خودش برد.
يک پسر هفده ـ هجده ساله روي تخت دراز کشيده بود.مارا که ديد،ترسيد.دست و پايش را جمع کرد.
ـ اينا چيه روي دستاي اين؟
يقه‌ام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمي‌آمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسيد«از کي اين جايي؟»
ـ يک هفته‌س.
ديگه داشت داد مي‌زد.
ـ گفته‌اي دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولي کسي گوش نداد. يقه‌ام را از لاي دستش کشيدم بيرون،دررفتم. من را ديد،دوباره شروع کرد به دادوفرياد.
با التماس گفتم«حاجي،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصي اومده‌م.»
ـ نه خير،يک ساعت و نيمه که اومدي،اما به جاي اين که بياي به مجروحا سربزني،رفتي به کيف خودت برسي.
سرم پايين بود که صداي گريه‌اش را شنيدم.
ـ تو هيچ مي‌دوني اون بچه دست ما امانته؟… مي‌دوني مادرش اونو با چه زحمتي بزرگ کرده؟

متوسلیان

 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]اینجا مدفن کسی است که...[/h]
نزدیک به 40 روز است سرباز گمنام امام زمان(عج) و یار وفادار نایب بر حقش سردار سرلشگر شهید حسن تهرانی مقدم از میان جمع ما خاک نشینان به جمع افلاکیان پیوسته و ما را در غم نبودنش سرگشته و رهبر را در غم از دست دادنش چون یاران دیگر شکسته کرده است


نزدیک به 40 روز است سرباز گمنام امام زمان(عج) و یار وفادار نایب بر حقش سردار سرلشگر شهید حسن تهرانی مقدم از میان جمع ما خاک نشینان به جمع افلاکیان پیوسته و ما را در غم نبودنش سرگشته و رهبر را در غم از دست دادنش چون یاران دیگر شکسته کرده است. هر چند که سید شهیدان اهل قلم چه خوش در مورد این افلاک نشینان عند ربهم یرزقون گفت که : "پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن ست که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. آن روزها مانده اند و بادِ زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است" ولی رهبرا ما پیمان بستگان با تو، غم 40روز دوری از یار عزیزت را تسلیت می گوییم و از تو می خواهیم به آن بزرگ سفر کرده سلام ما را همراه با باد صبا برسانی و ضمن رساندن عرض تسلیت بگویی که جوان و پیر ما دست به دعا برداشته که : اللهم عجل لولیک الفرج
بیا بیا که وقتی به گلزار شهدایمان در تمام نقاط ایران پا می گذاریم گویی با گوش جان می شنویم ندایی که هر کدام سرداده اند و انتظار را برایمان به معنا کشیده اند که خدایا اگر میان من و امام زمانم مرگ که قضای حتمی توست جدایی افکند، پس با ظهورش مرا از قبر برانگیز در حالی که کفن پوشم و شمشیرم را از نیام برکشیده و لبیک گویان دعوتش را که بر تمام مردم عالم لازم الاجابه است، اجابت کنم .
ولی یادم می آید دختری پنج ساله برای بدرقه پدر آمده بود. تشییع پیکر پدر برای دخت پنج ساله سردار تنها یادآور حماسه کربلا بود که عادت دارد به تکرارش... او حسینی زیست و حسینی جان نثار ایمانش نمود.چه عاقبت نیکویی ...

آری... چهل روز پیش شهدای بهشت‌زهرا آمده بودند برای استقبال از سرداری که سرانجام برات شهادتش را از سیدالشهدا گرفت.
اینجا قطعه 24 گلزار شهدای بهشت آرامش است. اینجا شهید تهرانی مقدم در کنار سرداران پرافتخار 8 سال دفاع مقدس همچون چمران، فکوری، باقری، بروجردی، موحد دانش و ... سربلند آرمیده و به درگاه ایزدمنان زمزمه می‌کنند: خونین پروبالیم خدایا بپذیر هر چند که شکسته بالیم مارا بپذیر.

ولی یادم می آید دختری پنج ساله برای بدرقه پدر آمده بود. تشییع پیکر پدر برای دخت پنج ساله سردار تنها یادآور حماسه کربلا بود که عادت دارد به تکرارش...
او حسینی زیست و حسینی جان نثار ایمانش نمود.
چه عاقبت نیکویی ...

و در وصیت نامه اش نوشته بود : «روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابود کند.»
و انشاءالله روی قبرهایشان می نویسیم به درک واصل شده توسط موشک هایی که پدر موشکی ایران ساخت و خواست اثری از اسرائیل نماند.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد
 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
جلال آل احمد....شهید.....؟؟؟

جلال آل احمد....شهید.....؟؟؟

[h=1]علاقه جلال آل احمد به یک شهید[/h]
در یكی از روزها مقاله ای را با عنوان «درشت استخوان در مانده» بر وزن «بزرگ ارتشداران فرمانده» قرائت و در آن از ظلم و عصیان رژیم پهلوی نام برده بود. مرحوم جلال آل احمد دستی بر شانه او زده و با همان لحن خاص خود گفته بود...​

[h=2]

شهید مهدی نصیری ‌لاری[/h]هفتمین روز بهار سال 1312 هجری شمسی، خانه میرزا حبیب الله نصیری لاری در روستای سلطان آباد از توابع ارزوئیه بافت، شاهد تولد كودكی بود كه پدر و مادرش به یمن وجود مبارك حضرت صاحب الزمان (عج) نام مهدی را برای او برگزیدند. میرزا حبیب الله كه از شهرستان لار به سیرجان آمده بود افزون بر موعظه و ارشاد مردم به كار كشاورزی نیز مشغول بود. مهدی دارای هوش و استعداد سرشاری بود،‌به همین دلیل میرزا حبیب الله او را به مكتب فرستاد تا با آموختن قرآن، راه درست زیستن را نیز بیابد. سه سال بعد یعنی در 8 سالگی، غم مرگ پدر سراسر وجود او را گرفت و سایه یتیمی و تنگ دستی بر سر او و خانواده اش سایه افكند. او كه به نصایح پدر همواره توجه می كرد، به خاطر داشت كه در نخستین روز مكتب رفتن از او خواسته بود، هیچ گاه بواسطه بروز مشكلات دنیوی، از هدفی كه دارد روی برنگرداند. مهدی 12 ساله بود كه یكی از بستگانش از وی خواست تا با هجرت به شیراز، تحصیل خود را ادامه دهد. پس از ورود به شهر حاف1 در كمتر از یك سال با شركت در آزمون، مقطع دروس ابتدایی را پشت سر گذاشت و وارد مقطع متوسطه شد. مهدی نصیری لاری با علاقه ای كه به آموختن داشت، گواهی پایان دوره را در طی یكسال با احراز رتبه سومی به پایان رساند و با كسب رتبه اول وارد دانشسرای مقدماتی شد.
همزمان با تحصیل، از مباحث اخلاقی و دینی شهید‌ آیت الله دستغیب نیز استفاده كرد. او در دانشسرای مقدماتی نیز توانست طی دو سال با رتبه ممتازی دیپلم بگیرد. پس از آن به سبب موفقیت در كسب رتبه ممتازی دانشسرای مقدماتی محل خدمتش را خودش انتخاب كرد. از این رو به مهد شاعران پارسی گو وارد شد و تعلیم و تربیت نوباوگان میهن را در كنار فراگیری علوم حوزوی و روش مبارزه عقیدتی مبتنی بر اسلام آغاز كرد. مسئولان آموزش و پرورش شهر شیراز كه به روحیات اسلامی وی آگاه بودند، نتوانستند حضور وی در شهر شیراز را تحمل كنند بنابراین او را به منطقه «اوز»، یكی از مناطق بد آب و هوای استان فارس (در آن مقطع زمانی) اعزام كردند. اما دیری نپائید كه مهدی نصیری لاری با اعتقاد راسخی كه داشت و به واسطه صفا و صمیمیت ذاتی خود، توانست میان برادران شیعه و سنی منطقه بویژه جوانان محبوبیت كسب كند. وی تا سال 1335 در این منطقه زندگی كرد و در این سال به خدمت سربازی فراخوانده شد. در 26 سالگی ازدواج كرد و یكسال بعد به همراه همسرش، محل خدمت خود را از شیراز به لار یعنی زادگاهش تغییر داد. در سال 1339 به سبب انس والفتی كه با سیرجان داشت راهی این شهرستان شد. وی در این شهر نیز به آموزش كودكان این دیار پرداخت.
«جلال آل احمد»‌ یكبار نیز پس از خواندن مقاله «كور بلیط فروش» كه نصیری به شیوایی فراوان شرح كور شدن او را به نبود دكتر، دارو و درمان های غلط، ربط داده بود، رو به دانشجویان كرد و گفت: «به خدا این حضرت نویسنده است»

او در دوران حضور در مدرسه همواره با كسانیكه می خواستند با افكار مخرب نوجوانان و جوانان را به دامان جریان های سیاسی منحرف بكشانند مقابله می كرد. یك روز هنگامیكه یكی از توده ای های به ظاهر معلم سعی در القاء افكار كمونیسیتی به دانش آموزان داشت با شهید نصیری لاری روبرو می شود. وی با بیانی رسا و مستدل عقاید پوچ و بی اساس توده ای ها را رد می كند كه همین امر باعث عصبانیت فرد ملحد می شود و درگیری میان او و شهید نصیری لاری بوجود می آید.
در شهریور سال 1341 چند روز مانده به امتحانات دانشسرای عالی،‌ از زمان آزمون مطلع شد و علیرغم فرصت كم در میان همه شركت كنندگان استان كرمان باز هم رتبه نخست را به خود اختصاص داد و برای ادامه تحصیل رهسپار تهران گردید.
شهید مهدی نصیری لاری پس از پایان تحصیل مقطع كارشناسی در دانشگاه به همراه همسرش به سیرجان بازگشت و فعالیت های آموزشی،‌ اجتماعی،‌ سیاسی و فرهنگی خود را با قوت ادامه بخشید.
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و عشق تو مرا بالا برد
خم ابروی تو بود و كف مینوی تو بود
كه در این بزم بگردید و دل شیدا برد
[h=2]

دوستی با فرهنگ و هنر متعالی از ویژگی های بارز شهید[/h]یكی از ویژگی های ذاتی شهید نصیری لاری علاقه مندی او به شعر و ادب فارسی و نیز هنر اصیل اسلامی بود. او از دوران جوانی دارای طبع شعر و نویسندگی بود و از زمان حضور در دانشسرا سعی كرد با تهیه روزنامه دیواری و ... آنها را به عرصه ظهور برساند. در یكی از روزها كه مهدی نصیری لاری مقاله ای را با عنوان «درشت استخوان در مانده» بر وزن «بزرگ ارتشداران فرمانده» قرائت و در آن از ظلم و عصیان رژیم پهلوی نام برده بود. مرحوم جلال آل احمد دستی بر شانه او زده و با همان لحن خاص خود گفته بود: «حضرت، كار كنی،‌ چیزی می شوی»
«جلال آل احمد»‌ یكبار نیز پس از خواندن مقاله «كور بلیط فروش» كه نصیری به شیوایی فراوان شرح كور شدن او را به نبود دكتر، دارو و درمان های غلط، ربط داده بود، رو به دانشجویان كرد و گفت: «به خدا این حضرت نویسنده است»
او در نوشتن قطعه های ادبی نیز تبحر فراوانی داشت. تسلط او بر فنون ادبی و علوم بلاغت موجب غنای نوشتاری او شده بود. قطعات و سروده های شهید نصیری لاری بیشتر با موضوعات اخلاقی،‌سیاسی، اجتماعی همراه بود.
در یكی از قطعه های ادبی خود با عنوان «خوشبختی به سراغ كسی نمی آید» چنین هنر خود را متجلی ساخته است: «به انتظار نباید نشست تا دست قضا ما را به سوی سعادت رهبری می كند، خود نیز باید تلاش كنیم، بر روی زندگی باید لبخند بزنیم، تا زندگی نیز با ما همگام شود و چهره خندان خود را بر ما نمایان كند. اگر از آسمان اندوه بارد و از زمین رنج جوشد، می توان در نهان خانه دل مشعل سعادت و آسایش برافروخت. اگر سیل حوادث امواجی كوه پیكر برانگیزد، می توان با عزم استوار خروش كرد. بنای سوانح را با اراده ای آهنین می توان در هم ریخت و از لابه لای آثار رنج و اندوه، كاخ سعادت را بنا نهاد.»
شهید نصیری لاری بواسطه قریحه ذاتی و نیز حضورش در شهر شیراز كه به گفته خود مهد عشق،‌ كعبه عشاق،‌ سرزمین شعر و عرفان و زادگاه بزرگترین اختران تابنده افلاك علم و ادب ایران است،‌ نبوغ شعری خود را شكوفا كرد. او پس از سوء قصد منافقین به حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (مدظله العالی) در تاریخ ششم تیرماه 1360 سروده ای را آغاز كرد ولی یك روز بعد از آن بواسطه حضور در ساختمان مركزی حزب جمهوری اسلامی آن را ناتمام گذارد.
باز دست فاسدی آمد برون ز آستین خصم خونخواری دگرتا كَنَد از بوستان انقلاب شاخه سرسبز و پرباری دگرآلت مزدور شیطان بزرگ حمله ور شد بر كیان انقلابخواست تا خاموش سازد از جفا بلبل شیرین زبان انقلاب
[h=2]شهید نصیری لاری و آغاز قیام علیه بیداد[/h]كنون یك ناله اما سرانجام چو یك آتشفشان فریاد گردم
چو سنگ خاره ره بر من ببندد یكی چون كوه كن فرهاد گردم
شهید سال دوم دانشجویی و همزمان با 13 و 14 خرداد سال 1342 (هـ.ش) كه مصادف بود با تاسوعا و عاشورای حسینی، در تظاهرات شركت كرد. صبح روز بعد (15 خرداد) به قصد دانشگاه از منزل خارج شد و حوالی ظهر با حالتی پریشان و نگران بازگشت. در این روز ایشان كه در تظاهرات شركت كرده بود، توسط یكی از تظاهر كنندگان مجبور به بازگشت می شود.
نتوانستند حضور وی در شهر شیراز را تحمل كنند بنابراین او را به منطقه «اوز»، یكی از مناطق بد آب و هوای استان فارس (در آن مقطع زمانی) اعزام كردند. اما دیری نپائید كه مهدی نصیری لاری با اعتقاد راسخی كه داشت و به واسطه صفا و صمیمیت ذاتی خود، توانست میان برادران شیعه و سنی منطقه بویژه جوانان محبوبیت كسب كند

[h=2]همسر ایشان ماجرا را اینگونه شرح می دهد:‌[/h]«... ایشان جریان را گفتند و اینكه مردم بعد از اطلاع از دستگیری حضرت امام راحل به خیابانها ریختند و تظاهرات كردند و من هم با آنها بودم. وقتی مردم می خواستند ایستگاه رادیویی را تصرف كنند، مأمورین آنها را به گلوله بستند. من هم در میان جمعیت[بودم] كه یك وقت فردی از میان جمعیت فریاد زد: آقا تو دانشجویی و همین پلی كپی كه در دست داری برای محكومیت تو كافی است. خواهش می كنم از میان جمعیت برو. و وقتی دید به حرف او اعتنایی نمی كنم، دست مرا گرفت و برد و در یكی از مغازه های اطراف و كركره مغازه را هم كشید. و نصیری با تأسف گفت: می بینی كه حالا هم اینجا هستیم و زنده ...»
وقتی حضرت امام خمینی(ره) از زندان آزاد شد نصیری لاری جزو نخستین دیدار كننده ها بود و تا مدتی كه حضرت امام راحل در قم بودند، بارها به دیدار ایشان شتافت.
فعالیت های انقلابی شهید نصیری لاری كم كم از سیرجان نیز فراتر رفت و به دلیل مجاورت جغرافیایی و اشتراكات فرهنگی به شهرستان های بافت، بندرعباس،‌ حاجی آباد، میناب و رفسنجان نیز كشیده شد.در طول مبارزه همواره از سوی ساواك تهدید می شد. او بواسطه مبارزه با ظلم و بیداد پنج مرتبه توسط ساواك دستگیر و زندانی شد. اولین طعم تبعید را در سال 1348 به اتهام پخش نوار یك روحانی مبارز در كلاس درس، چشید و دو ماه در جیرفت به سر برد.
در سال 1354 (هـ .ش) به دستور ساواك قرار شد او را به نقطه دور دستی منتقل كنند و شغل آموزش را هم از او بگیرند. اواخر شهریور سال 1354 (هـ .ش) او را وادار كردند به اصفهان منتقل شود و با هدف قطع ارتباط او با دانش آموزان او را در كارگزینی ناحیه 4 اصفهان به كار گماردند.
[h=2]

ماموران ساواك در سال 54 در پرونده وی چنین آورده اند:[/h]«نامبرده از افراد ناراحت و از متعصبین مذهبی طرفدار خمینی بوده كه به علت تحریك دانش آموزان،‌ فعالیت های خلاف مصالح مملكت و شركت در جلسات حاد مذهبی، ترتیب انتقال وی از سیرجان به استان اصفهان داده شده است.»
بعد از گذشت چند ماه حضور در اصفهان، شهید نصیری لاری طی نامه ای به وزیر آموزش و پرورش كه رونوشت آن را نیز به اداره ساواك ارسال كرده بود: با بیان اینكه «من شغل را فقط برای نان و آبش نخواستم كه معلمی را انتخاب كردم ... بنابراین سه پیشنهاد دارم:‌ 1. همان شغل آموزش را بدهید. 2. بازنشسته ام كنید. 3. همین نامه را به عنوان استعفای من قبول كنید،‌ زیرا اطمینان دارم حقوق اداری یكی از راه های رزقی است كه خداوند مقر فرموده است. نصیری لاری قبل از اینكه نتیجه كار معلوم شود همراه همسرش به سیرجان بازگشت و رژیم نیز با بازنشستگی او موافقت كرد.
رژیم تصور كرد توانسته است با این اقدام میان او و مردم جدایی بیاندازد اما شهید نصیری لاری كه دیگر مقید نبود جایی ساكن باشد، با خیال راحت به سفرهای تبلیغی و مبارزاتی در سایر شهرها رفت و پرده از چهره كریه دیكتاتوری پهلوی برداشت.
وی در تیرماه سال 1357 در لار پس از چند جلسه سخنرانی دستگیر و حدود 10 روز زندانی شد و بعد از آزادی هم شدیداً،‌ زیر نظر مأمورین ساواك بود و بارها قصد ترور وی را داشتند كه نا فرجام ماند.
منم آن آه سرد جاودانه كه پنهان در دل هر خسته جان است
منم آن ناله محبوس و خاموش كه چون آتش به خاكستر نهان است
شهید مهدی نصیری لاری همیشه دعا می كرد و می گفت: «خدایا روزی برسد كه من به عنوان یك سرباز اسلام اسلحه بردوش بگیرم و از اسلام و دین و مردم پاسداری كنم» و خداوند دعای برخاسته از عقل و دین وی را در 22 بهمن سال 1357 (هـ .ش) اجابت كرد.
[h=2]شهید نصیری لاری پس از پیروزی انقلاب اسلامی[/h]با پیروزی انقلاب اسلامی و دمیده شدن طلوع فجر بر سرزمین پهناور ایران،‌ مهدی نصیری لاری بواسطه سه دهه سابقه مبارزاتی و فرهنگی، و علمی با نظر انقلابیون مسلمان و روحانیت مبارز بعنوان فرماندار سیرجان منصوب شد.
او كه همواره برای دست یابی به حكومت عدل علوی و خدمت در زیر پرچم ولایت فقیه دعا می كرد، خود را برای احقاق حقوق مردم طاغوت زده سیرجان آماده كرد و با ورود به سنگر فرمانداری به رفع غبار محرومیت و عقب ماندگی از صحنه های زندگی مردم و سیستم اداری شهرستان مبادرت نمود. شهید نصیری لاری پس از تاسیس حزب جمهوری اسلامی، ‌حضور در آن را به منزله جهادی دیگر پذیرفت و با افتخار در كنار شهید بهشتی و یارانش به مبارزه علیه استكبار و ایادی داخلی آن پرداخت. او هیچگاه از بیت المال استفاده شخصی نكرد و همواره به فكر رفع مشكلات مردم بود.
آرزو دارم چو مرغی در هوا مأوا بگیرم
یا چو ماهی در دل امواج دریا جا بگیرم
گلبنی گردم زیارتگاه مرغان چمن ها
بلبلی گردم كه جا در مجمع گلها بگیرم
شمع مجلس گردم و بزم محبان برفروزم
یا شوم پروانه جا در شعله بی پروا بگیرم
[h=2][/h][h=2]
او پس از سوء قصد منافقین به حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (مدظله العالی) در تاریخ ششم تیرماه 1360 سروده ای را آغاز كرد ولی یك روز بعد از آن بواسطه حضور در ساختمان مركزی حزب جمهوری اسلامی آن را ناتمام گذارد

[/h][h=2]شهید نصیری لاری در سنگر خانه ملت[/h]در آستانه تشكیل نخستین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی، به پیشنهاد جمعی از انقلابیون و تأیید جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی، ‌آمادگی خود را برای نامزدی از حوزه انتخابیه لارستان اعلام كرد. وی هیچگاه در مبارزات انتخابی از اصول اعتقادی و اخلاقی خود عدول نكرد و مردم را با وعده های خود فریب ندادو مردم لارستان با شناختی كه از او داشتند او رابه عنوان وكیل خود راهی خانه ملت كردند. وی در مجلس شورای اسلامی به عضویت كمیسیون امور اقتصادی و دارایی درآمد و در طول خدمت در این سنگر منشأ خدمات فراوانی شد.
حضرت آیت الله هاشمی رفسنجانی كه در دوره نخست تشكیل قوه مقننه،‌ ریاست مجلس شورای اسلامی را بر عهده داشت، درباره شهید نصیری لاری چنین می گوید: «... اطلاعات وسیع و آشنایی با جریانات و سوابق روشن و روحیه اسلامی و انقلابی و شهامت و شجاعت در تصمیم گیری و اتخاد مواضع سیاسی ـ اجتماعی، از ایشان نماینده ای شایسته،‌فعال و موثر ساخته بود و در برهه حساسی از تاریخ انقلاب (در) یكی از حساس ترین سنگرهای انقلاب،‌ یعنی مجلس شورای اسلامی، نقش تاریخی خود را ایفا نمود. پس از شهادت شهید نصیری لاری جای خالی ایشان در مجلس محسوس بود.»
[h=2]بی بصیرتی خواص در کلام شهید نصیری لاری[/h]شهید نصیری لاری در تائید عزل بنی صدر از رییس جمهوری در یكصد و دومین جلسه علنی مجلس در تاریخ 21/3/1360 (هـ .ش) چنین گفت:
داد دل خـلق، دادرس مـی گیرد رهـبر، سرره به بوالهوس مـی گیرد
احساس وظیفه چون كند روح الله هر چیز به هر كه داد پس می گیرد
آنگاه در ادامه می افزاید:‌ "... ما هرگز نمی خواستیم اولین رئیس جمهوری مملكت اسلامی به چنین سرنوشتی دچار شود، چه كنیم كه این هم از الطاف الهی بود تا نقاب از چهره ها برداشته شد... ای كاش پس از فرمان دوران ساز امام حتی یك روز در گفته ها و نوشته هایش، [بنی صدر] رعایت اطاعت ولی امر را می كرد...."
رژیم تصور كرد توانسته است با این اقدام میان او و مردم جدایی بیاندازد اما شهید نصیری لاری كه دیگر مقید نبود جایی ساكن باشد، با خیال راحت به سفرهای تبلیغی و مبارزاتی در سایر شهرها رفت و پرده از چهره كریه دیكتاتوری پهلوی برداشت.​


غرّه شدی به لفظ بسیط حمایتی (حمایتت می كنیم)
حقا كه بی بصیرتی و بی كفایتی
مهدی نصیری لاری، مرد مبارز درد كشیده و انقلابی متعهد در قربانگاه سرچشمه تهران با 72 همرزم صدیق، در شامگاه هفتم تیر سال 1360 (هـ.ش) جاودان تاریخ شد.
پیكر شهید نصیری لاری در سیرجان بخاك سپرده شد. از او یك دختر به نام زینب(1357) به یادگار مانده است.
روحش شاد و یادش گرامی
 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]شهادت با شکنجه‌های ‌قرون ‎وسطایی[/h]
گفتند كه بیایید معراج شهدای تهران برای شناسایی شهدا. من رفتم و به محض دیدن جنازه نادر، مثل اینكه آب سردی روی آتش وجودم ریخته باشند، یك دفعه آرام شدم. آن شش روز بر من سخت گذشت. با دیدن جنازه برادرم، آرامش پیدا كردم و همانجا گفتم: حسین جان! جز این، از تو توقع نداشتم؛ درستش همین بود؛ الحمدلله​


در سال‌های پایانی جنگ، خلیج فارس برای ایران بسیار ناامن شده بود؛ عراق خیلی راحت کشتی ها و سکوهای نفتی ایران را می زد. کویت بخشی از سرزمین و عربستان، آسمانش را در اختیار صدام قرار داده بودند. فرماندهان عالی رتبه‌ی سپاه، جریان عبور آزاد و متکبرانه‌ی ناوهای جنگی آمریکا و نیز سایر کشتی ها و شناورهای تحت حمایت این کشور را به عرض امام (ره) رسانده بودند.
حضرت امام (رض) فرموده بود: «اگر من بودم، می زدم.» همین حرف امام، برای سردار شهید مهدوی و جانشینش سردارشهید بیژن گرد و نیز هم‌رزمان آنها کافی بود تا خود را برای انجام یک عملیات مقابله به مثل و اثبات این موضوع که با همت و رشادت دلیرمردان ایران اسلامی، خلیج فارس، چندان هم برای آمریکاییها و نوکرانشان امن نیست، آماده سازند.
اولین کاروان از نفتکش های کویتی آن‌هم با پرچم امریکا و اسکورت کامل نظامی توسط ناوگان جنگی این کشور در تیرماه سال 1366 به راه افتادند. در این بین، دولت آمریکا عملیات سنگینی را در ابعاد روانی، تبلیغی، سیاسی، نظامی و اطلاعاتی جهت انجام موفقیت آمیز این اقدام انجام داده بود.
در این کاروان، نفتکش کویتی «اَلرَخاء» با نام مبدل «بریجتون» حضور داشت که در بین یک ستون نظامی، به طور کامل، اسکورت می شد. این نفتکش، در فاصله‌ی 13 مایلی غرب جزیره‌ی فارسی، در اثر برخورد با مین های کار گذاشته شده توسط سردار شهید مهدوی و یارانش، منفجر شد به طوری که حفره ای به بزرگی 43 متر مربع در بدنه‌ی آن ایجاد گردید.
شهید نادر مهدوی خود در این باره می گوید: هنگامیکه اعلام شد بناست اولین کاروان از نفتکش‌های کویتی، تحت حمایت ناوهای آمریکا به کویت حرکت کند، ما جهت انجام عملیات محوله، در مسیر حرکت کاروان به طرف منطقه‌ی عملیاتی حرکت کردیم. در بین راه و در یکی از محل‌های استقرار در میان آبهای خلیج فارس لنگر انداختیم. پس از مقداری استراحت، مجدداً به راه افتادیم. راه زیادی را نپیموده بودیم که دریا به شدت طوفانی شد و آن‌چنان امواج آن به تلاطم درآمد، انجام عملیات را عملاً ناممکن می نمود؛ اما با توکل به خداوند و میزان آمادگی و رشادتی که در نیروهای خود سراغ داشتیم و با نظرخواهی از آنها و نیز با یادخدا و اطمینان و قوت قلبی که بدین گونه به آن دست یافتیم، عزم خود را جهت انجام این عملیات جزم نمودیم و به طرف مسیر حرکت کاروان، به راه افتادیم.
سه ساعت قبل از رسیدن کاروان، ما به محلِ مورد نظر رسیدیم. پس از انجام سریع مأموریت و پایان کار، به طرف محل استقرار نیروهای خودی برگشتیم و به استراحت پرداختیم. پس از گذشت سه ساعت اعلام شد که کشتی کویتی بریجتون، به روی مین رفت. اعـلام این خبر، شادی و قوت قلب بالایی را در جمع ما به ارمغان آورد؛ همدیگر را در آغوش کشیده بودیم و یکدیگر را می بوسیدیم.
پس از اطلاع از اینکه حضرت امام(ره) از شنیدن خبر روی مین رفتنِ کشتی کویتی و شکست اولین اقدام آمریکا، متبسم شده اند، چنان مسرور گردیدم که همیشه این تبسم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه، می‌دانم

برادران، صورت‌های خود را بر خاک گذاشته گریه می کردند و شکر خدا به جا می آوردند. چون همه احساس می کردیم که ما نبودیم که دشمن را فراری دادیم بلکه این خداوند بود که ملت ما را عزیز و دشمنان ما را ذلیل و امام ما را شاد نمود و جملگی باور داشتیم که: وَ ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَ اللهَ رَمی»
پس از اقدام دلیرانه‌ی سردار شهید مهدوی و همرزمانش در انفجار کشتی بریجتون، به پاس قدردانی از این عزیزان، برنامه‌ی دیدار با حضرت امام(ره) تدارک دیده شد و این شیران بیشه‌ی مردانگی و ایثار و شهادت، به دیدار پیر و مراد خود نائل آمدند.
در این دیدار، حضرت امام(ره) یکایک این سربازان جان برکف اسلام را مورد ملاطفت و تفقد خود قرار می‌دهد و پیشانی سردار شهید مهدوی را می‌بوسد. شهید، خود دراین‌باره چنین می‌گوید: «پس از اطلاع از اینکه حضرت امام(ره) از شنیدن خبر روی مین رفتنِ کشتی کویتی و شکست اولین اقدام آمریکا، متبسم شده اند، چنان مسرور گردیدم که همیشه این تبسم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه، می‌دانم. برای ما رزمندگانِ خلیج فارس، همین تبسم و شادی امام (ره) در ازای همه‌ی زحمات شبانه روزی کافی است و اگرتا آخر عمر، موفق به انجام خدمتی نگردیم، باز شادیم که حداقل برای یکبار هم که شده، موجب رضایت و شادی و تبسم امام عزیزمان گردیده ایم.»
در عصر روز پنجشنبه مورخه‌ی 16/07/1366 سردار شهید نادر مهدوی همراه با تنی چند از همرزمانش نظیر سردار شهید غلامحسین توسلی، سردار شهید بیژن گرد، سردار شهید نصرالله شفیعی، سردار شهید آبسالانی، سردار شهید محمدیها، سردار شهید مجید مبارکی و عده ای دیگر، جهت انجام گشت‌زنی و حفاظت از آبهای نیلگون خلیج فارس، با استفاده از دو فروند قایق تندرو توپدار به نام «بعثت» و یک فروند ناوچه به نام «طارق» به سمت جزیره فارسی حرکت می کنند. تعدادشان 9 نفر بود که قرار بود دو نفر دیگر هم به جمع آنها اضافه شود.

در یک قایق، اکیپ فیلم برداری از عملیات متشکل از کریمی، محمدیها و حشمت الله رسولی و در قایق دیگر هم شهید آبسالان و شهید نصرالله شفیعی سوار بودند. در ناوچه طارق هم سرداران شهید مهدوی، بیژن گُرد، مجید مبارکی و غلامحسین توسلی بودند. فرمانده‌ی عملیات نیز سردار شهید مهدوی بود. پس از مدتی حرکت، به ساحل جزیره فارسی می رسند و وسایل و امکانات مورد نیاز خود را از داخل لنجی که قبلاً به جزیره رسیده بود، به داخل قایق های خود منتقل می کنند. پیاده می شوند و در کنار ساحل، نماز مغرب و عشا به جا می آورند.
هنوز مغرب بود و سرخی مغرب در کرانه‌ی باختری آسمان، کماکان خودنمایی می کرد. در این اثنا صدای انفجار مهیبی همه را متوجه خود می سازد. رادار پایگاه فرماندهی از سوی بالگردهای آمریکایی هدف قرار گرفته و منهدم شده بود. ارتباط ناوگروه با مرکز به کلی قطع شد.
لحظاتی بعد، سردار شهید مهدوی و همرزمانش یک فروند بالگرد بزرگ کبری به نام MS6 متعلق به نیروهای آمریکایی را بالای سر خود می بینند. این نوع بالگردها بسیار کم صدا هستند و در صحنه‌ی گیر و دار نظامی غالباً موقعی می توان پی به وجود آنها برد که دیگر با اشراف کامل به بالای سر هدف رسیده باشند.
سردار شهید مهدوی بلافاصله نیروهای تحت امر خود را جهت انجام عملیات مقابله به مثل فرا می خواند. هنوز دقایقی از انهدام رادار فرماندهی نگذشته بود که قایق حامل شهید آبسالان و شهید نصرالله شفیعی نیز هدف اصابت موشک آمریکایی‌ها قرار می گیرد. موشک دیگری نیز از سوی دشمن به سمت اعضای ناوگروه شلیک می شود که به هدف اصابت نمی کند و به درون آب فرو می رود.
بالگردها نیز با شدت ، شروع به تیراندازی می کنند. سردار شهید مهدوی و یارانش، به شدت در تب و تاب این می افتند که بالگرد را بزنند. پس از پانزده دقیقه درگیری شدید، کریمی در یک چرخش سریع موفق می شود با استفاده از یک فروند موشک استینگر، یکی از این بالگردها را منفجر سازد.
بالگرد، با انفجار مهیبی متلاشی و قطعاتش روی آب پراکنده می شود. شب تاریک از انفجار این بالگرد، چون روز روشن می شود و پشت دشمن به لرزه در می آید و امواج قدرت ایمانِ نیروهای اسلام، آنان را سخت به وحشت می اندازد. همگی با همه‌ی وجود صلوات می فرستند.
بالگرد، با انفجار مهیبی متلاشی و قطعاتش روی آب پراکنده می شود. شب تاریک از انفجار این بالگرد، چون روز روشن می شود و پشت دشمن به لرزه در می آید و امواج قدرت ایمانِ نیروهای اسلام، آنان را سخت به وحشت می اندازد. همگی با همه‌ی وجود صلوات می فرستند

سرداران شهید گرد و توسلی فریاد می زنند که دومی را شلیک کن. در این اثنا قایق دیگر هم از چند طرف هدف قرار می گیرد. تعداد خفاشهای پرنده دشمن کم نبود و هریک از سویی به سردار شهید مهدوی و همرزمانش، حمله ور شده بودند. بسیاری از یاران نادر همچون سردار شهید توسلی که در حیات دنیوی همدیگر را برادر خطاب می کردند، در برابر چشمانش پرپر می شوند. حالا دیگر تنها ناوچه‌ی طارق که سردار شهید مهدوی بر آن سوار بود، سالم مانده بود و دو قایق دیگر هدف قرار گرفته و در آتش می سوختند.
نادر می توانست به سلامت از میدان بگریزد اما با رشادت و مردانگی تمام در پی گرفتن زخمی ها و پیکرهای مطهر شهدا از آب برمی آید. لذا به اتفاق بیژن، هم با دوشکا به طرف بالگردهای آمریکایی در هوا شلیک می کردند و هم در پی گرفتن شهدا و زخمی ها از آب بودند. آنها با همه‌ی توان سعی می کردند که اجازه ندهند تا بالگردهای آمریکایی به طرف آنها نزدیک شوند لذا به صورت مداوم، آسمان منطقه را با دوشکا آتش‌باران می کردند تا فضا ناامن شود و بالگردهای آمریکایی نتوانند به آنها نزدیک شوند. اما کار سختی بود زیرا این بالگردها بسیار کم صدا بودند و موقعیت یابی آنها در آسمان بسیار مشکل بود.
نادر و بیژن همچنان مردانه به مقاومت سرسختانه در مقابل آمریکایی های تا بن دندان مسلح ادامه می دهند. دشمن، همه شناورها و تجهیزات ناوگروه را زده بود و نادر و بیژن و چهار نفر دیگر، در حالیکه خود را از ترکش تهی می یابند، پس از بیست دقیقه رزم جانانه و مردانه، زنده به چنگال دشمن می‌افتند.

دستگیری نادر برای دشمن بسیار با اهمیت بوده آن چنان که پس از دستگیری اعضای بازمانده ناوگروه، بلافاصله در صدد شناسایی او بر می آیند و از تک تک اسرا درباره‌ی نادر می پرسند. دست و پای نادر به صورت مچاله، توسط دشمن بسته می شود ولی او کماکان روحیه خود را تسلیم دشمن نمی‌کند و همچنان مقاومت می نماید.
هنگامی که جنازه مطهرش به خاک پاک میهن رسید، دست ها و پاهایش به صورت خیلی محکم بسته شده بود و نشان می داد که دشمن، حتی از جسم بی جان این سردار شهید نیز می ترسید. نادر بر عرشه‌ی ناو جنگی «یو. اس. اس. چندلر» آماج شکنجه های وحشیانه‌ی دشمن قرار می گیرد و سینه اش با میخ های بلند آهنین سوراخ می شود و بدین ترتیب مظلومانه به شهادت می رسد.
رادیو در اخبار ساعت 8 بامداد، خبر هدف قرار گرفتن قایق‌های سپاه توسط امریكایی ها را اعلام می‌كند. اما برادر شهید، از قبل خـبردار شده بود. او می گوید: «ساعت 8 شب بود كه بچه های سپاه برایم خبر آوردند كه ناوچه و قایق‌ها را زده اند. با شنیدن خبر، خیس عرق شدم و همانجا دلم گواهی داد كه كار برادرم تمام است.» تا مدت شش روز، اطلاع دقیقی از سرنوشت شهید مهدوی و همرزمانش وجود نداشت. این شش روز برای خانواده شهید و دوستان و همكارانش بسیار سخت گذشت.
سردار شهیدمهدوی در همان شب نبرد با امریكایی ها به شهادت رسیده بود اما شش روز گذشت تا در این باره یقین حاصل شود. بالاخره پس از گذشت شش روز، پیكرهای شهدا و اسرا از مسقط پایتخت كشور سلطان نشین عمان تحویل گرفته شد و از مرز هوایی وارد فرودگاه مهرآباد تهران گردید.
سردار فتح الله محمدی فرمانده وقت منطقه دوم نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز در هنگام تحویل اسرا و پیکرهای مطهر شهدا در مسقط حضور پیدا کرده بود. او می‌گوید: «به ما گفتند كه بیایید معراج شهدای تهران برای شناسایی شهدا. من رفتم و به محض دیدن جنازه نادر، مثل اینكه آب سردی روی آتش وجودم ریخته باشند، یك دفعه آرام شدم. آن شش روز بر من سخت گذشت. با دیدن جنازه برادرم، آرامش پیدا كردم و همانجا گفتم: جز این، از تو توقع نداشتم؛ درستش همین بود؛ الحمدلله.»
هنگامی که جنازه مطهرش به خاک پاک میهن رسید، دست ها و پاهایش به صورت خیلی محکم بسته شده بود و نشان می داد که دشمن، حتی از جسم بی جان این سردار شهید نیز می ترسید. نادر بر عرشه‌ی ناو جنگی «یو. اس. اس. چندلر» آماج شکنجه های وحشیانه‌ی دشمن قرار می گیرد و سینه اش با میخ های بلند آهنین سوراخ می شود و بدین ترتیب مظلومانه به شهادت می رسد

آنچه كه از ظاهر پیكر شهید مشاهده گردید، این است كه امریكایی‌ها سینه آن عزیز را با میخ های فولادی بلند سوراخ كرده و پس از آن یك تیر به بازو یك تیر به قلب و یك تیر به سجده گاهش زده و بدین‌گونه تحت شكنجه های قرون وسطایی شهیدش كرده بودند.
جنازه مطهر شهید با شكوه خاصی بر دوش هزاران تن در مقابل لانه جاسوسی امریكا تشییع و سپس به بوشهر انتقال یافت. در آنجا نیز پیكر پاك شهید مجدداً بر دوش جمعیت انبوه مردم تشییع شد و پس از آن جهت خاكسپاری به زادگاهش روستای بحــیری بازگشت
 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
این عکس را میشناسی؟؟؟

این عکس را میشناسی؟؟؟

[h=1]وصیت نامه صاحب این عکس[/h]
گفت:«شما با این شهید نسبتی دارید؟!» گفتم: «من برادرش هستم»،اوگفت:«حقیقتش من از اول مسلمان نبودم اما بنا به دلایلی به اجبار و به ظاهر مسلمان شدم اما قلباً مسلمان نشده بودم تا اینکه برحسب اتفاق عکس برادر شما رادیدم،وقتی عکس را دیدم حال عجیبی به من دست داد انگاراین عکس با من حرف می زد


عکس شهید امیر حاج امینی /احسان رجبی-اسفند ماه 1365 - شلمچه
احسان رجبی این عکس را در تاریخ 10 اسفند ماه 1365 ودر كربلای شلمچه گرفت. متاسفانه کمتر از اسم عکاس در طی سالها نام برده شده است، هر چند با روحیه ای که از عکاس بزرگوار احسان رجبی می شناسم، خود او نیز دوست دارد گمنام بماند، اما وظیفه خود دانستم تا قدردان همکار خوبم در جنگ باشم، این عکس خیلی شهرت گرفت،هر جا نامی از شهید و شهادت باشد ، حتما این عكس زیبا كه تمام و كمال از مظلومیت خون شهدا و مفهوم عمیق شهادت سخن آشكار می گوید ، را دیده ایم و دلمان عجیب برای غربت شهدا می گیرد.
اما آن غربتی كه ما فكر می كنیم ، نه آن غربتی كه آنان فكر می كنند. آنان به قربت الهی فكر می كردند و دیگر هیچ... .
برادر شهید نقل می کند:روزی سرمزار امیر نشسته بودم دیدم جوانی با ظاهری حزب اللهی مانند کنار من آمد و گفت:«شما با این شهید نسبتی دارید؟!» گفتم: «من برادرش هستم»،اوگفت:«حقیقتش من از اول مسلمان نبودم اما بنا به دلایلی به اجبار و به ظاهر مسلمان شدم اما قلباً مسلمان نشده بودم تا اینکه برحسب اتفاق عکس برادر شما رادیدم،وقتی عکس را دیدم حال عجیبی به من دست داد انگاراین عکس با من حرف می زد، پس از آن قلباً به اسلام روی آوردم و الآن مدتی است که هر پنج شنبه به اینجا می آیم.»- بهشت زهرا/ قطعه29
[h=2]دست نوشته ای از شهیدامیر حاج امینی:[/h]سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان مخلص او..... از اینکه بنده بد و گناهکار خدایم سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم آرزوی مرگ می کنم ولی باز چاره ام نمی شود.
هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم ، جز اینکه دلم را به دو چیز خوش کرده ام: یکی اینکه با این همه گناه، او دوباره مرا به سرزمین پاکی و اخلاص و صفا و محبت بازم گرداند. پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمی بینم و احساسش نمی کنم اگر چنین نبود پس چرا مرا به اینجا آورد؟
دوم اینکه قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدی هایم بسیار دلسوزم. لحظه ای حاضر به رنجش کسی نمی شوم، حتی رنجش بسیار کوچک و ناچیز، ولی در عوض برای خوشنودی دیگران حاضر به تحمل هرگونه رنجی می شوم. بله! به این دو چیز دل خوش کرده ام.
ای کسانی که این نوشته را می خوانید، بیایید و به خاکش بیفتید و زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید. با او آشتی کنید. زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافی است یکبار از ته دل صدایش کنید

اگر دوستم داری که مرا به اینجا آورده ای پس به آرزویم که .... برسان.
ای کسانی که این نوشته را می خوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم، بدانید که نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او، به بالاترین درجات دست یابند. البته در این امر شکی نیست ولی بار دیگر به عینه دیده اید که یک بنده گنهکار خدا به آرزویش رسیده است.
حالا که به عینه دیدید، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا می کنم، بیایید و به خاکش بیفتید و زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید. با او آشتی کنید. زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافی است یکبار از ته دل صدایش کنید. دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید و دیگر هر چه می کند، او می کند و هر کجا که می برد، او می برد......
شنبه 7/4/65
ساعت 5 بعدازظهر
بنده مخلص و گنهکار، امیر حاجی امینی
دوستان شهیدم، چه زیبا طریق حق را در وصال عشق دیدید، هاشم منجر، ابوالقاسم بوذری، حمید اردستانی، رضا مرادی و.....
هاشم جان ، چند شب پیش خوابت را دیدم، چه زیبا و سبکبال بودی، و همچون همیشه خنده رو، به آغوشت کشیدم، بوی گل می دادی یادت می آید آخرین بار در شب عملیات خیبر دیدمت، به گوشه ای دور از جار و جنجال بچه ها ، پناه برده بودی و سیمای ماه گونه ات سرشار از شبنم اشک بود، می دانستی که خواهی رفت، به قرب حق رسیده بودی، و از صنم پر زرق و برق دنیا دل کنده بودی، در آخرین کلامت به من گفتی:سید از ماندن می ترسم!
و من در نیافتم کلامت را، چه راست می گفتی، به راستی بعد از رفتن شما ماندن چقدر سخت شد، ماندیم و در حیرت ظاهر گم شدیم، می پندارم، همچون پرنده ای شکسته بال، یارای بلند شدن به آسمان آبی را ندارم، به راستی چگونه جانت را از اسارت تعلق رهانیدی، و آنگاه خداوند به شکرانه ی این رهایی، تو را نسبت به غفلت ماندن آشنا کرد.

نمی توانم از تفکر به معنای مصطلح آن یاری بگیرم، اگر با این عقل در مانده در روز مرگی ، صدها سال نیز به تفکر بنشینم، بی نصرت غیب راه به جایی نخواهم برد، چه ساده لوح بودم که می پنداشتم می شود به سادگی از روزمرگی این دنیای فانی خلاص شد، کمند نامرئی و جذاب دنیا مرا مسحور کرد و به دنبال خود کشید، رشته عقل و اختیارم حالا به هر طرف که دنیای فانی می خواهد کشیده می شود، تو گویی مست دنیا شدم. مست کردن نوعی کشتن خویش است. اما مستی عارف فنای فی الله حجاب از حجاب ها را بر می دارد تا به خدا برسد، و این نوعی بی خودی است که در زبان اشراقی عرفا مستی نام گرفته است. اما مستی شراب زمینی، کشتن خویش است برای فرار از رنجی که در خود آگاهی وجود دارد. در واقع از حقیقت می گریزد تا از رنج خودآگاهی بیاساید.
دنیای امروز ، گریزگاه های زیادی دارد که بشر برای فرار از حقیقت وجود خویش ساخته است. در اینجاست که اضطراب و بی قراری روح حادث می شود و در فضای خالی از روح، در نوعی حالت موهوم قرار می گیرد، در اینجاست که انسان گم و گمراه می شود. اضطراب و بی قراری انسان امروز ناشی از دوری است. دوری از حقیقتی که برای رسیدن به آن چاره ای جز رسیدن به قرب الهی با مدد جستن از ولایت وجود ندارد، باقی راهها هر چه هست ما را به سرابی دروغین می کشاند.
وصیت نامه کامل شهید حاج امینی :
سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان پاك و مخلص او؛
بعد از مدتها كشمكش درونی كه هنوز هم آزارم می دهد،برای رهایی از این زجر به این نتیجه رسیدم،و آن در این جمله خلاصه می شود:
(‌خدایا عاشقم كن)...
از اینكه بنده بد و گناهكار خدایم سخت شرمنده ام،و وقتی یاد گناهانم می افتم آرزوی مرگ میكنم،ولی باز چاره ام نمی شود. به راستی كه (ان الانسان لفی خسر)
هیچ برگ برنده ای ندارم كه رو كنم،جز اینكه دلم را به دو چیز خوش كرده ام: اول اینكه با این همه گناه،او دوباره مرا به سرزمین پاكی و اخلاص و صفا و محبت بازم گرداند،پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد،هر چند كه چشم دلم كور است و نمیبینم و احساسش نمیكنم،اگر چنین نبود پس چرا مرا به اینجا آورد؟
دوم اینكه قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدیهایم بسیار دلسوزم.لحظه ای حاضر به رنجش كسی نمی شوم، حتی رنجشی بسیار كوچك و ناچیز،ولی در عوض برای خوشنودی دیگران حاضر به تحمل هر رنجی می شوم؛
بله!به این دو چیز دل خوش كرده ام.
پس ای پروردگار من...اگر دوستم داری كه مرا به اینجا آورده ای پس مرا به آرزویم كه...برسان!
و یا به این خاطر كه نمی توانم باعث رنجش كسی شوم،بیا و مرا مرنجان و خوشنودم كن و مرا با خودت...!
دنیا برای ضعیف نفسان یك گرداب هلاكت است،اگر لحظه ای به خودمان واگذارده شویم،وای برما كه دیگرنابودیمان حتمی است.خوشا آن كس كه به یاری او در این گرداب هلاك نگردد!
یادت می آید آخرین بار در شب عملیات خیبر دیدمت، به گوشه ای دور از جار و جنجال بچه ها ، پناه برده بودی و سیمای ماه گونه ات سرشار از شبنم اشک بود، می دانستی که خواهی رفت، به قرب حق رسیده بودی، و از صنم پر زرق و برق دنیا دل کنده بودی، در آخرین کلامت به من گفتی:سید از ماندن می ترسم

ای حسین...
ای مظلوم كربلا...،
ای شفیع لبیك گویان
ندای ( هل من ناصرت) را من نیز لبیك گفتم،
( شفاعتم كن)!
و مگذار در این گرداب هلاكت هلاك گردم.
ای خدا...
بسیار بد و ضعیفم، و در مقابل گناه یارای مقاومت نداریم،زیرا هنوز نشناختمت؛ و حتی در راه شناختت نیز زحمت نكشیده ام،زیرا ضعیف و پایبند به این دنیایم،و نمی توانم از خوشی ها و آسایش های محض و پوشالی این دنیا دل بكنم و در راه شناختت سختی كشم. سختی كه پر از شیرینی و لذت است،ولی افسوس كه این سختی و حلاوت نصیبم نمی گردد!
خالقا...
تو را به خودت قسم،تو را به پیامبران و امامان زجر كشیده و معصومت قسم بیا و
(( عاشقم كن ))
اگر چنین كنی كه از دریای رحمت و كرامتت چیزی كاسته نمی شود و زیانی به تو نمی رسد.
همه آرزویم این است كه ببینم زتو رویی
چه زیان تو را كه من هم برسم به آرزویی
اگر چنین كنی دیگر هیچ نمی خواهم،چون همه چیز دارم. می دانم اگر چنین كنی از این بند رهایی یافته و دیگر به سویت پر...!
خدایا...
دل شكسته و مهربانم را مرنجان،
تو خود گفتی كه به دل شكستگان نزدیكم
من نیز دلی شكسته دارم؛

ای كسانی كه این نوشته را یا بهتر بگویم این سوز دل،این درد دل،نمی دانم چه بگویم،این تجربه تلخ یا این وصیتنامه،این پیام و یا در اصل این خواهش و تقاضای عاجزانه را می خوانید،اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا كندم،بدانید كه نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او به بالاترین درجات دست یابند.البته در این امر شكی نیست،ولی بار دیگر به عینه دیده اید كه یك بنده گنهكار خدا به آرزویش رسیده است.
یارب ز كرم بر من درویش نگر
در من منگر در كرم خویش نگر
هر چند نیم لایق بخشایش تو
برحال من خسته دل ریش نگر

حالا كه به عینه دیدید،شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا می كنم، بیائید و به خاكش بیفتید وزار زار گریه كنید و امیدوار به بخشایش و كرمش باشید. وبا او آشتی كنید،زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است.فقط كافی است یكبار از ته دل صدایش كنید،دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید و دیگر هر چه میكند او می كند و هر كجا می برد،او می برد.ولی در این راه آماده و حاضر به تقبل هرگونه رنج و سختی همانند:
مظلوم كربلا حسین(ع)
و پیامدار او زینب(س) باشید.هر چند كه سختی و رنجهای ما در مقایسه با آنها نمی تواند قطره ای در مقابل دریا باشد.بله،خداگونه شدن مشقات و مصائب دارد،زیرا كلیدش و نشانش همین است و در عوض آن چیز كه برای شما می ماند...! و آن بسیار عظیم و شیرین است؛
در راه طلب پای فلك آبله دارد
این وادی عشق است و دوصد مرحله دارد
درد و غم رنج است و بلا زاد ره عشق
هر مرحله صد گمشده این قافله دارد
صد مرحله را عشق به یك گام رود لیك
در هر قدم این ره چه كنم صد تله دارد
گر دست مرا جاذبه عشق نگیرد
فریاد نه جان زاد و نه دل راحله دارد
خالقا...
تو را به خودت قسم،تو را به پیامبران و امامان زجر كشیده و معصومت قسم بیا و
(( عاشقم كن ))


خدایا! شكرت،آنچنان شكری كه تو لایق آنی.
خدایا! عاقبت به خیرمان بگردان.
خدایا! ما را به راه راست هدایت فرما.
خدایا! ما را آنی به خودمان وامگذار.
خدایا! گناهان ما را ببخش.
خدایا! آبروی ما را مریز.
خدایا! مریض های اسلام را شفا عنایت فرما.
خدایا! اسلام و مسلمین را پیروز فرما.
( شهید امیر حاج امینی )
 

abolfaZZzl

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون بابت تاپیک خوبی که راه انداختی،واقعا لازم بود که این باشگاه همچین تاپیکی داشته باشه تا بعضی ها حداقل بایاد آوردن زحمتایی که اینان کشیدن یمقداری بیشتر بفکر تلاشو پیشرفتو امنیت کشور بیفتن.
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
حاج حسین ...

حاج حسین ...


.
.
.


خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی:


از سنگر دوید بیرون ...

بچه ها دور ماشین جمع شده بودند ...

رفت طرفشان ...

گفتم : بیا پدر جان ، اینم حاج حسین ...

پیرمرد بلند شد ، راه افتاد ...

یک دفعه برگشت طرف من و پرسید :

چی صداش کنم ... ؟!

گفتم : هرچی دلت می خواد ...

تماشایشان می کردم ...

حاج حسین داشت با راننده ی ماشین حرف می زد ...

پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش و حاجی برگشت ...

هم دیگر را بغل کردند ...

پیرمرد می خواست پیشانیش را ببوسد ...

حاجی می خندید ...


،


خمپاره افتـــــاد ...

یک لحظه ، همه خوابیدند روی زمین ...

همه بلند شدند ، صحیح و سالم. ...

غیر از حاجی ...





.
.
.



اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک ...

 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
نامه ای به پدر آسمانی ام (فرزند شهید) ...

نامه ای به پدر آسمانی ام (فرزند شهید) ...


.
.
.


به نام او ...


پدرم می دانی

سال و ماهی است که دلتنگ توام ...

آرزو دارم باز

با تو باشم «بابا» ...

مادرم می گوید:

پدرت در همه جا همره ماست ...

و خودت می دانی

خواب هایم همگی وقف تواند

پس

تا ابد منتظرم ...

به من یاد دادی که همیشه با یاد خدا کارهایم را آذین دهم و جز نامش افتتاحی نجویم و نگویم ...


پس ...

،

به نامت ای مهربانترین مهربانان ...

بابایم سلام

گفته اند حرف دلم را برایت بنویسم. ...

ولی مگر می شود یک دنیا حرف را در یک کاغذ کوچک جای داد ...؟!

حرف های ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم ...

ز دلتنگی هایم و از خاطرات فراموش نشدنی و از روزهای با تو بودن ...

از شاگرد اول شدن زهرا ...

از بزرگ شدن زینب ...

از زبان باز کردن نگار ...

از گریه های پنهانی مادر ...

از عکس پر از خاطرات روی دیوار ...

خیالت راحت ، همه هوایم را دارند ...

اما، دلم در هوای توست ...

آخر هفته ها به هر بهانه ای راهی روستا می شوم تا بیایم و با تو حرف بزنم ...

جایی که آخرین بوسه را بر پیشانیت نشاندم ...

و

آن لحظه ، زیباترین ، سخت ترین و باشکوه ترین لحظه زندگی ام بود ...


،

پدرم!

آن روز با تو مردانه عهد بستم که چنان باشم که همه بگویند :

این یادگار شهید الهی است ...

و

مایه افتخار تو باشم ...

سخت است ولی با تو می توانم ...

پس یارم باش ...




.
.
.


 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
پدران آسمانی و فرزندانشان ...

پدران آسمانی و فرزندانشان ...



.
.
.



شهید همت :





،

شهید مهدی باکری :




،

شهید کاظمی و فرزندانش :









،


شهید محمد حسین تسخیری با فرزندش :


 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
پلی از خاک ...

پلی از خاک ...


.
.
.


تو آن شمعي كه خاكستر نداري

شهيد مكتبي، پيكر نداري

به گلزار بهار آكندة عشق

تو آن مرغي كه بال و پر نداري

براي رفتن از دلتنگي خاك

تو جز تسبيح و انگشتر نداري

براي لشكر دشت محبت

تو سرداري وليكن سر نداري

پلي از خاك تا افلاك بستي

شدي استاد و يك دفتر نداري





.
.
.


 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
آهای خاکی ها ...

آهای خاکی ها ...




.
.
.


ندیدم آینه ای چون لباس خاکی ها


همان قبیله که بودند غرق پاکی ها


به عشق زنده شدن عند ربهم بودن


شده ست حاصل آنها زسینه چاکی ها


دلیل غربتشان اهل خاک بودن ماست


نه بی مزار شدنها نه بی پلاکی ها


به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند


زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها





.
.
.


 
بالا