دست‌نوشته‌ها

سمیه نوروزی

عضو جدید
یه دختری گریه می کرد.
سه تا حلقه ی بزرگ درست کرده بودیم، دورش می چرخیدیم، همه باهم تکرار می کردیم:
دختره ..........اینجا نشسته ........گریه می کنه .... از براییییه چی؟
....
دلم همون بچگی رو می خواد که برای گریه ی یک نفر، پنجاه نفر حلقه می زدیم دورشو ازش می پرسیدیم از برای چی؟
 

samineh.s

عضو جدید
یه بغضی گیرکرده تو گلوم که هر چی آب می خورم فرو نمی ره.
نگو عزیز،امضات عین امیدواریه:
زندگي خيلي هم دشوار نيست

مي توان چون کوه بود

با زمين پيوند زد، با افق هاي وسيع نسبت داشت

وز اندوه نلرزيد هرگز...

 

samineh.s

عضو جدید
یه خانم مسنی همسایمون بود ازش کتاب میگرفتم،همیشه حاشیه کتاب ها پر از نوشته بود،تحلیل هاش رو از کتاب مینوشت،بچه بودم،فکر میکردم از اون اداهای روشن فکری.
نیچه میگه:اگه نفر سومی در کار نباشه گفت و گوی من با من،من رو به تاریکی میبره،به تنهایی.
خدا رحمتش کنه،یاد همسایمون افتادم،یاد تنهاییش.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوا مه آلود...سرد....خیلی سرد
شاگرد اتوبوس:نماز !

چشمان خواب آلودش را بسختی باز میکند
انگار به صندلی اتوبوس چسبیده است....به هر سختی هست بر میخیزد...می آید پایین....سوز می آید...می رود وضو بگیرد...انگار اب در شیر یخ زده است..تکه تکه های یخ میریزد پایین
به هر سختی هست وضو می گیرد...نوک بینی و لاله گوشش مثل لبوست!
می رود نماز خانه
الله اکبر
هنگام نماز نگاه سنگین مسافر دیگری را حس میکند
قرائتش را طول می دهد...اذکار نمازش رابیشتر میکند
فکر میکنم برای چه ...برای که...کسی که لحظه ای دیگر نیست.....تحمل این همه سوز و سختی...
فکر میکنم حتی اگر خدایی هم نباشد چقدر کارش احمقانه است
همه ریا کاری ها همینقدر جاهلانه است وقتی بزرگی اورا متصور می شوم و کوچکی آنکه من میخواهم ببیند حال هرکه میخواهد باشد!!!
و برایم جالب است چهار نفر میروند پایین
سه تا برای نماز
یکی برای سیگار!
 

samineh.s

عضو جدید
میگن داستایوفسکی زمانی که تو سیبری بوده تو خاطراتش نوشته بدترین چیز این بوده که هیچ وقت تنها نبوده و به همین خاطر به دست شویی میرفته و تا میتونسته طولش میداده و اینطوری از حس تنهایی که توی اون جمع دچارش میشده به تنها بودن پناه میبرده.
(یاد یکی از استادام افتادم که همیشه از اهمیت طراحی سرویس بهداشتی ها میگفت،خوبه اینجا دستش به ما نمیرسه)
 

samineh.s

عضو جدید
یه وقتایی دیدین یکی یه چیزی تو دستشه ولی حواسش نیست و هی داره دنبالش میگرده،بعد بهش میگی فلانی نگرد تو دستت،خوشحال میشه و میخنده.
یه وقتایی یادآوری بعضی فکرها هم همینطور،داشتیم با هم حرف میزدیم،حالش زیاد مساعد نبود،گفتم تو خودت گفتی ما هممون مثل تیله های یه شکلیم توی یه جعبه که خدا داره نگاهمون میکنه و تنها چیزی که باعث میشه یکی از ما رو برداره و دقیق تر نگاه کنه هنر،نگام کرد،گفت من گفتم؟
گفتم آره،رفت تو فکر و یکم بعد خندید،از اون خنده های بلند از ته دلی.
کاش همیشه یکی باشه یه وقتایی بگه تو خودت گفتی،یادت نیست؟
 
آخرین ویرایش:

Iman MM

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب بخیر
دوست خوبی هستی، هستی از هستِ تو هست از هستی، و هستیِ هستی از هستِ تو و هستِ تو از هستی و تو هستیِ هستی هستی، هست ها هستند در هستنِ تو
هستی از هستی ز هستت هست هست، هست ها هستند در هستنِ تو..
هستِ ما از هستِ تو هستند هست، هست تو از هستِ ما هستند هست.
دوست خوب من پاییز چه غریب گذشت.
 

nemikhambeduni

عضو جدید
چندوقتیه که هر چی دست و پا می زنم بیشتر دارم غرق میشم ، نمیدونم چطور هنوز توی این عمق دارم نفس می کشم از این زیرنمیشه هیچی رو دید حتی رنگ آسمون رو ...
همه چیز سرد و آروم داره ازم دور میشه هرچی بیشتر به سمتشون چنگ می زنم دورتر و دورتر میشن ،الان دیگه همه چیزا رو شبیه هم می بینم نقطه هایی سیاه و گاهی رنگی ، با خودم فکر می کنم باید چشمام رو بببندم دیگه فایده ندارد وقتی چشام رو می بندم سیاهی بیشتر میشه دیگه نمی تونم بازشون کنم یادم میاد یه بار دیگه وقتی داشتم غرق می شدم چشام رو بسته بودم و همه چیز سردتر و بیرنگتر شده بود و یادمه اون موقع وقتی داشتم چشام رو می بستم یادم اومده بود که چشمام رو قبلا هم بستم !!!!!

خدایا منو از این خواب تاریک بیدار نمیکنی؟
 
آخرین ویرایش:

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز نمی دانم چرا باید ارتوگونال یا ارتونرمال بودن را بررسی کنم وقتی خودم شده ام یک عملگر یکانی بروی خودم!
نمی دانم بررسی نقش بردار چرخش در معادلات ناویر مهمتر است یا بررسی خودم که ماتریس انتقالم فقط چرخشی است
چرخشی محض به دور خودم
این معیارهای پایداری هم که برای خودمان درست در نمی آید!
اصلا این چند جمله ای منیمال چه فایده دارد وقتی خودمان درش صدق نمی کنیم؟!!
 

nemikhambeduni

عضو جدید
انسانها همواره به چیزی که از درون طلب می کنند می رسند ولی چون به خودشان دروغ می گویند وقتی به نتیجه کارشان می نگرند دنبال علت شکست در بیرون از خود می گردند ولی هر چه بیشتر می گردند بیشتر گمراه می شوند چون هنوز به خودشان دروغ می گویند و سرشتشان به گونه ای با دروغ پیوند خورده که دنیا را توهمی تو در تو می بینند. ( شاید اینم یه دروغ دیگه باشه !!!! )

 
آخرین ویرایش:

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا به شکرت بخاطر تمام داده ها و نداده هایت

چقدر راه بازگشت بهت دادم خودت نخواستی

حال که خودت می خوای باشه هرچه پیش آید خوش آید اما ارزو می کنم 6 ماه دیگه نگی اشتباه کردم

پرده نمی داند تا زمانی که پنچره باز است فرصت رقصیدن دارد:heart:
 

northstar2

عضو جدید
دست نوشته های یه دوست که تا حالا ندیدمش:

چند روزیه که می شینم که بنویسم و نمی شه،
نمی دونم چرا....نه جمله ای دارم ونه کلمه ای برای گفتن حرفهام .....شدم مثل کودکی که می خواد حرفی رو بزنه و هنوز کلمات و جملات رو بلد نیست...چیزی، گلوم رو می فشاره و ...ای کاش می تونستم مثل همون کودک گریه کنم، که خسته ام
نمی دونم این ناتوانی تو نوشتن واسه چیه؟
کاش می شد واقعا نوشت و واقعا گفت....
از شنیدن حرف های تکراری خسته ام...
نمی خوام تکراری بنویسم
کاش توم تکراری نگی...
تا تکرار نکنم....
 
آخرین ویرایش:

سمیه نوروزی

عضو جدید
مهم نیست چقدر سخته... مهم نیست چقدر مشکی باشه.... مهم نیست چقدر دوده گرفتی ... مهم نیست چقدر بزرگ... مهم نیست چقدر کوچیک... خدا که بخواد عرض چند ساعت یک شهر دوده گرفته ی رنگارنگ و یک دست سفیدش می کنه.... خدایا سفیدم کن... برفیه برفی.

IMG_2907.jpg
 

nemikhambeduni

عضو جدید
اگه یه نقش رو برای مدت طولانی بازی کنی ، خیلی خوب و واقعی ،واقعــــــا به حقیـــقت می پیونده و تو همونی میشی که می خواستی
مـن دیگر این نقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش را نمی خواهــــــم،رســــما استعفا میـــــدهم
 

samineh.s

عضو جدید
دختر خوبیه،با اتوبوس داریم میریم دانشگاه،یه کله از صبح داره حرف میزنه،حرف میزنه،حرف میزنه و دوباره حرف میزنه و حرف میزنه.
راستش دلش رو ندارم بگم حرف نزن،عادت به گوش ندادن هم ندارم،ریز ریز حالم داره آشوب میشه.
تا اینکه وسط حرفش یه قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:خوش به حال تو که هیچ وقت دلت تنگ نمیشه.
نفسم گرفت،هجوم فکر ریخت تو دلم،بدون اینکه به روی خودم بیارم لبخند زدم و عین آدمای سرخوش گفتم:آره.
و خوشحال شدم از اینکه توی دل آدما پیدا نیست.
 

raha

مدیر بازنشسته
میدونی از چی میسوزم؟ اینکه چرا اون شب لعنتی بعد از فیلمای چارلی و شکلات رِ به کا یی که خوردیمو توهمِ من از وجود اون موجود جونده تو ویلا، که پشت من راتو کشیدی و اومدی تو بالکن، همون موقع که من روی زمین سرد نشسته بودمو تا مغز استخونم یخ کرده بودو به تاریکیِ اون شب بارونی زل زده بودمو تو سیگارتو روشن کردیو دوتا پُک بهش زدیو اومدی سمتمو دعوتم کردی برگردیم تو، بهت نگفتم: که هوس دریا کردم... که رفتیم تو! ... اون شب لعنتی با سلاحی که مطمئن نیستم از نگاه و هُرم نفس تو کِش رفتم یا از قبل یه جایی از اون جاهای مخفی وجودم قایمش کرده بودم، همۀ ساخته پرداخته های ذهنم تا اون لحظه رو کُشتم. به همین سادگی! و تو چیزی از این حادثه نفهمیدی. الان با دیدن هر پوست شکلات مچاله شدۀ روی آسفالت خیابون، با هر دود سیگارو هر نمه بارونی که اون شب لعنتی رو به یادم بیاره! عُق میزنمو بالا میارم... و تو همچنان تنها شاهد مسکوتِ این احتضارِ خود خواسته ای!
 
آخرین ویرایش:

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه خوب است كه هنوز چشمهايم آنقدر جاذبه دارد كه محسورت كند و نگاهم را تاب نياوري و سر به زير اندازي.اينطور دلخوش ميشوم كه خجالت را لمس كردي; به خاطر آخرين جمله ت و نگاهي كه حريصانه هر لايه از وجودم را ميدريد:"دنياي ما از جنس ديگريست"
خوب شد زود تر گفتي.ميخواستم از گوشه چشمانت هر لحظه تلاوتت كنم.
آري.دنياي من جايي ست كه از نهايت عرفان شروع ميشود و جهان تو از گونه هاي من...
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر مختصه داریم برای کنکاش....دنیای جالبیست....تند و تند به این مختصات اضافه می شود...ردیفشان میکنی....شروع میکنی به کارکردن.....میفهمی به هم وابسته اند...نتیجه نمیدهد ...مجبوری ربطشان دهی ....معادله قیود را که می نویسی ....کار گره می خورد...می روی که خطیشان کنی...انگار نه انگار....تند و تند باید تقریب بزنی....تند وتند محدوده های حرکتت را کم کنی...هی خودت را محدود تر کنی...شاید بازه ای برای پایداری بیابی....نه فایده چندانی ندارد...میزنی به بیخیالی....نه خیلی که مهارت داشته باشی شاید همشان باهم میرود....بعضیهایمان هم که مختصه مستقل در مختصاتمان هست(گنجانده اند برایمان) ...اینقدر با این مختصات بازی میکنیم که مختصه مستقل گم می شود...در صورت تبحر و با کار کردنهای بسیار...آخر کار شاید پیدایش کنی...شاید برایت بماند...اما اگر در همان ابتدای کار مختصه مستقل اصلی را بیابی...کار خیلی راحت می شود..اصلا نیازی به نوشتن هیچ فرمولی نیست...همان فرمولهای فطرتت جواب میدهد..بدون اپسیلنی اشتباه..دقیق دقیق...واما اگر خودت را پسپاری دست دنیا...هی به مختصات اضافه میشود...سردرگم میشوی در انبوه معادلات و مجهولات و انوقت است که اگر مختصه مستقل و اصلی را هم جلویت بگذارند...هیچ فرقی به حالت نمکند
 
آخرین ویرایش:

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش
کاش
کاش باران می بارید
تا شاید دیگر اشکهایم را کسی نمی دید
 

samineh.s

عضو جدید
حتما شما هم وقتی دبیرستانی بودین به هم لقب های عجیب غریب میدادین،من همیشه با اینکه چهره بچه تری داشتم به خاطر سخت گیریایی که بهشون میکردم یا بهم میگفتن مامان یا مامان بزرگ،اما یکی از دوستام که وابستگی بیشتری بهم داشت میگفت:عمو ابی.
از مدرسه با اتوبوس میرفتیم خونه،ما سوار شدیم،دوستم جا موند،از بین خانم هایی که داشتن همدیگر رو میکشتن تا سوار بشن دوستم داد زد:عمو،عمو.
و همه زنا وایسادن،هاج و واج نگاه میکردن،دستش رو گرفتم و دوستم سوار شد.
یادش بخیر،یاد روزایی که عمو ابی بودم.
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]نگاه کردن که مسیری که طی کردیم درسته که بهمون آرامش میده که چقدر خوب که ما این همه راهو بدون مشکل طی کردیم و الان به این نقطه رسیدیم ولی گاهی اوقات این نگاه کردن ها هیچ سودی بجز نا امیدی و انرزی منفی برای ما نداره در صورتی که با نگاه کردن به مسیری که در پیش داریم و میتونیم اونو به هر صورتی که بخوایم بسازیم بیشتر بهمون انگیزه برای ادامه راه میده نه اینکه بشینیم و برای اتفاقاتی که طی مسیر برامون رخ داده افسوس بخوریم[/FONT]
[FONT=&quot]گاهی وقتا انگیزه زندگی و ادامه راه رو همین نگاه های کوتاه و گاه و بی گاه به گذشته ازمون میگیره و نمیذاره ته مسیرو که اونقدر با انگیزه و اراده فولادی ساختیم به درستی ببینیم[/FONT]
[FONT=&quot]خیلی وقتا ساختن یه مقصد زیبا و اونجوری که دلمون میخواد مدت ها طول میکشه ولی خراب کردن به اندازه یه نیم نگاه و سست شدن بیشتر طول نمیکشه[/FONT]
[FONT=&quot]قدم گذاشتن تو راه موفقیت و اینکه بخوای مثبت فکر کنی و به آینده امیدوار باشی خیلی راحته ولی به شرط اینکه تو راه سست نشی و بخوای تا آخر راه ادامه بدی و بدون اینکه دوباره سایه ناامیدی روی سرت سنگینی کنه[/FONT]
[FONT=&quot]پس براحت ادامه بده چون چیزی برای از دست دادن نداری و اگه برگردی دوباره روز از نو روزی از نو[/FONT]
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وَفای خیالت را بنازم !
سالهاست رَفته ای ، اما
هنوز ...
خیالَت با من است !

رُزا .

 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برف ميبارد
مي ايستم!
ميترسم از راهي كه كنار جاي پايم رد پاي تو نيست
بي انصافي ست
من همه دنيا را همگام تو بودم حالا كه پا گرفته اي با گام هاي من ميدوي ;اما اينجا دختركي تنها در حسرت رد پاي توست...
 
بالا