عرفان نظرآهاری

anjam.vazife

عضو جدید
زمين ايمان آورد و جهان سبز شد

زمين ايمان آورد و جهان سبز شد

زمين سردش بود، زيرا ايمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه اي
از دلش سر در ميآورد و نه پرنده هاي روي شانه هايش آواز
ميخواند. قلبش از نااميدي يخ زده بود و دستهايش در انجماد
ترديد مانده بود.

خدا به زمين گفت: عزيزم ايمان بياور تا دوباره
گرم شوي. اما زمين شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به
درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به ياد
ميآوري ايمان سال پيشت چگونه به پختگي رسيد؟ تو داغ و پر
شور بودي و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم
از آن شوق و بلوغ به معرفت رسيدي، نام آن معرفت را پاييز
گذاشتيم. اما... من به تو گفتم که از پس هر معرفتي، معرفت ديگري است، و پرسيدمت که آيا ميخواهي تا ابد به اين معرفت بسنده
کني؟ تو اما بي قرار معرفتي ديگر بودي. و آنگاه به يادت آوردم که
هر معرفت ديگر در پي هزار رنج ديگر است. و تو براي معرفتي نو
به ايماني نو محتاجي. اما ميان معرفت نو و ايمان نو، فاصلهاي تلخ
و سرد است که نامش زمستان است. فاصلهاي که در آن بايد خلوت
و تأمل و تدبير را به تجربه بنشيني، صبوري و سکوت و سنگيني
را.
و تو پذيرفتي. اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآيي و دوباره ايمان بياوري و آنچه را از زمستان آموختي در ايمان
تازهات به کار بري. زيرا که ماندن در اين سکوت و سنگيني رسم
ايمان نيست، ايمان شکفتگي و شور و شادماني است. ايمان زندگي
است پس ايمان بياور، اي زمين عزيز! و زمين ايمان آورد و جهان
گرم شد. زمين ايمان آورد و جهان سبز شد. زمين ايمان آورد و
جهان به شور و شکفتگي و شادماني رسيد.
از سر خط نام ايمان تازه زمين، بهار بود.
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشق می خواست به سفر برود. روزها ، ماه ها ، سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ما ه ها را مرتب می کرد و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد. او هروز تو جیب های چمدانش شنبه و یک شنبه می ریخت و چه قرن هایی که ته چمدانش جا داده بود. وسال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق فکر نمی کنی سفت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. عاشق گفت: خدایا، عشق سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم ، زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است. خدا گفت: اما عاشقی سبکی است. عاشقی سفر ثانیه هاست . نه درنگ قرن ها و سال ها بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر جز همین چند ثانیه که من به تو می دهم. عاشق گفت : چزی با خود نمی برم ، باشد. اما خدایا هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند ، به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است. خدا گفت : نه نه کسی ، نه چیزی. ((هیچ چیز)) توشه توست و ((هیچ کس )) معشوق تو. در سفری که نامش عشق است عاشق راه افتاد و تنها بودو هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح بود. تلفن زنگ خورد. گنگ خواب دیده گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده.
گنگ خواب دیده با عصبانیت گوشی را کوبید و گفت: نمی خواهم بیدارم کنید. با چه زبانی بگویم نمی خواهم بیدارم کنید. از این شوخی قیامت هم دیگر خسته شدم.
تلفن اتاق زنگ خورد. "لولی بربط زن" گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده است.
لولی بربط زن تشکر کرد و بلند شد و آبی به صورتش زد و چمدانش را باز کرد و رفت کنار پنجره و دید که خورشید طلوع کرده است. دید که غنچه بسته شب پیش، باز شده است و دید که کودکی می خندد و می دود.
پس گفت: عجب محشری!
و بربطش را برداشت و زیر لب گفت: امروز آوازی می خوانیم و آهنگی می سازیم درباره غنچه خورشید و کودک صبح. شاید که حال مسافران این هتل خوش شود.

***
گنگ خواب دیده بالش را بر سرش فشار داد تا ترانه لولی بربط زن خوابش را آشفته نسازد. و خواب دید که اژدهایی می خندد، خنده اش آتش است و دید که لباسش به آتش اژده ها گر گرفته است.

***
ظهر بود. گنگ خواب دیده گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد. لولی بربط زن گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد.
گنگ خواب دیده دیس غرور را جلو کشید و با ولع شروع به خوردن کرد. لولی بربط زن پیش دستی کوچک معرفت را برداشت تا آرام آرام مزمزه اش کند.
پیش خدمت به لولی بربط زن گفت: این غذا تشنگی می آورد. و لیوانی حیرت کنارش گذاشت.
گنگ خواب دیده دیس دیگری برداشت. لولی بربط زن تازه قاشق اول را خورده بود که فهمید این کفش ها که دارد برای آن سفر دراز که در پیش است، خوب نیست و این قلب که دارد برای آن همه عشقی که می بارد، کوچک است و این روح که با اوست برای آن پرواز، هنوز بی پر و بال است.
پس بی قرار شد. لیوان حیرتش را سر کشید و بلند شد.
گنگ خواب دیده به او می خندید.

***
شب بود. لولی بربط زن، چمدان می بست. او هر شب چمدانش را می بست چون فکر می کرد شاید امشب آخرین شب اقامتش باشد. و هر صبح دوباره چمدانش را باز می کرد.
وقتی او چمدان می بست ، گنگ خواب دیده ساعت ها بود که به خواب رفته بود.
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیطان مسئول فاصله هاست
گفت:کسی دوستم ندارد،می دانی چقدر سخت است؟این که کسی دوستت نداشته باشد؟تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی،حتی تو هم بدون دوست داشتن...
خدا هیچ نگفت.
گفت:به پاهایم نگاه کن!ببین چقدر چندش آور است،چشم ها را آزار می دهم،دنیا را کثیف می کنم،آدمهایت از من می ترسند،مرا می کشند،برای اینکه زشتم،زشتی جرم من است
خدا هیچ نگفت
گفت:این دنیا فقط مال قشنگ هاست مال گلها و پروانه ها.مال قاصدک ها،مال من نیست
خدا گفت:چرا مال تو هم هست
خدا گفت:دوست داشتن یک گل،دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست،اما دوست داشتن یک سوسک،دوست داشتن((تو)) کاری دشوار است
دوست داشتن،کاری ست آموختنی؛و همه کس،رنج آموختن را نمی برد
ببخش،کسی را که تو را دوست ندارد،زیرا که هنوز مومن نیست،زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته،او ابتدای راه است
مومن دوست می دارد.همه را دوست می دارد.زیرا همه از من است.و من زیبایم و زیبایی،چشم های مومن جز زیبا نمی بیند.زشتی در چشم هاست.در این دایره هر چه که هست نیکوست.
آن که بین آفریده های من خط کشید،شیطان بود.شیطان مسئول فاصله هاست.
حالا،قشنگ کوچکم،نزدیکتر بیا و غمگین مباش
قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچگاه نیندیشید که نازیباست.

از کتاب بالهایت را کجا جا گذاشتی
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود. روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود. روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد. روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند.
دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره، دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان، دختران پای کوبان، دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران.
دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید. آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندم بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت. دختر خندید و گفت:
سایه ات از سرم کم مباد !
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد.
زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود. زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید. درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...
از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد. زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
ممنون صفا جون بابت متن هایی که گذاشتی عزیزم
میشه آخر همشون بگی از کدوم کتابن
یه دنیا مرسی
بوووووووووووووووووس
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
زمين سردش بود، زيرا ايمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه اي
از دلش سر در ميآورد و نه پرنده هاي روي شانه هايش آواز
ميخواند. قلبش از نااميدي يخ زده بود و دستهايش در انجماد
ترديد مانده بود.

خدا به زمين گفت: عزيزم ايمان بياور تا دوباره
گرم شوي. اما زمين شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به
درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به ياد
ميآوري ايمان سال پيشت چگونه به پختگي رسيد؟ تو داغ و پر
شور بودي و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم
از آن شوق و بلوغ به معرفت رسيدي، نام آن معرفت را پاييز
گذاشتيم. اما... من به تو گفتم که از پس هر معرفتي، معرفت ديگري است، و پرسيدمت که آيا ميخواهي تا ابد به اين معرفت بسنده
کني؟ تو اما بي قرار معرفتي ديگر بودي. و آنگاه به يادت آوردم که
هر معرفت ديگر در پي هزار رنج ديگر است. و تو براي معرفتي نو
به ايماني نو محتاجي. اما ميان معرفت نو و ايمان نو، فاصلهاي تلخ
و سرد است که نامش زمستان است. فاصلهاي که در آن بايد خلوت
و تأمل و تدبير را به تجربه بنشيني، صبوري و سکوت و سنگيني
را.
و تو پذيرفتي. اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآيي و دوباره ايمان بياوري و آنچه را از زمستان آموختي در ايمان
تازهات به کار بري. زيرا که ماندن در اين سکوت و سنگيني رسم
ايمان نيست، ايمان شکفتگي و شور و شادماني است. ايمان زندگي
است پس ايمان بياور، اي زمين عزيز! و زمين ايمان آورد و جهان
گرم شد. زمين ايمان آورد و جهان سبز شد. زمين ايمان آورد و
جهان به شور و شکفتگي و شادماني رسيد.
از سر خط نام ايمان تازه زمين، بهار بود.

مرسیییییییییی
اگه از خانم نظرآهاری می نویسی لطفا اسم کتاباشو بگو
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]هرهزارسال یک بارفرشته ها قالی جهان را درهفت آسمان می تکانند[/FONT]
[FONT=&quot]تا گرد وخاک هزارساله اش بریزد وهرباربا خود می گویند[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT]
[FONT=&quot]این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد[/FONT]
[FONT=&quot]این فرش فاجعه است[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]با زمینه سرخ خون[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]و حاشیه های کبود معصیت[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT]


[FONT=&quot]با طرح های گناه و نقش بر جسته های ستم[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند[/FONT]
[FONT=&quot]و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]رنگ در رنگ ... گره در گره ... نقش در نقش[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT]
[FONT=&quot]قالی بزرگی است زندگی[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]که تو می بافی ومن می بافم واومی بافد[/FONT]
[FONT=&quot]همه با فنده ایم[/FONT]
[FONT=&quot]می بافیم و نقش می زنیم[/FONT]
[FONT=&quot]می بافیم و رج به رج بالا می بریم[/FONT]
[FONT=&quot]می بافیم و می گستریم[/FONT]
[FONT=&quot]دار این جهان را خدا به پا کرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]و خدا بود که فرمود: ببافید وآدم نخستین گره را بر پود زندگی زد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد[/FONT]
[FONT=&quot]آمیزه ای از زیبا و نا زیبا[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]سایه روشنی از گناه و صواب[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]گره تو هم بر این قالی خواهد ماند[/FONT]
[FONT=&quot]طرح و نقشت نیز[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]وهزارها سال بعدآدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای ازآن را تو بافته ای[/FONT]
[FONT=&quot]کاش گوشه را که سهم توست[/FONT]

:gol::gol::gol::gol:
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرش و کمان عشق

آرش گفت:زمین کوچک است.تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم.به آفرید گفت:بیا عاشق شویم.جهان بزرگ خواهد شد،بی تیر و بی کمان.به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره؛کمانش دلش بود و تیرش عشق.
به آفرید گفت:از این کمان تیری بینداز،این تیر،ملکوت را به زمین می دوزد.
آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت.
آرش می گفت جهان به عیاران مهتاج تر است تا به عاشقان.وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری.اما وقتی عیاری،خودت تیری؛پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد.
به آفرید گفت:کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان.
آنگاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد.
وچنین شد که کمانِ آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره.
و تیری انداخت.تیری که هزاران سال است می رود.
هیچ کس اما نمی داند که اگر به آفرید نبود،تیر آرش این همه دور نمی رفت.

از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم


:gol::gol::gol:
درمورد بیگرافی نویسنده هم
اگه اطلاعاتی دارید بذاری ممنون میشم
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عرفان نظرآهاری[/FONT]






[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عرفان نظرآهاری، نویسنده و شاعر کودکان و نوجوانان، سال ۱۳۵۳ در تهران زاده شد. او کارشناس ادبیات انگلیسی است. مدرک دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی دریافت کرده و هم اکنون دانشجوی دوره دکترای تاریخ فلسفه است.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]


[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نظرآهاری نگارش پنج عنوان کتاب پژوهشی در ادبیات فارسی با موضوع هایی همچون: عشق، قناعت، عدالت طلبی و ستم ستیزی ارزش زندگی و مرگ و هستی را در پیشینه ی خود دارد و آثار متعددی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان از او منتشر شده است، از جمله: "راز مرواریدهای شهرزاد"، "در سینه‌ات نهنگی می‌تپد"، "نامه‌های خط خطی"، "پیامبری از کنار رودخانه ما رد شد"، "لیلی نام تمام دختران زمین است"، "بالهایت را کجا جا گذاشتی"، "خرقانی به روایت عرفان نظرآهاری"، " چای با طعم خدا"، "من هشتمین آن هفت نفرم"، "جوانمرد، نام دیگر تو"، "روی تخته سیاه جهان، با گچ نور بنویس"، " یک استکان یاد خدا باید بنوشم"، "پرنده ماهی". [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نظر آهاری تا کنون در جایگاه عضو هیئت داوری و کارشناسی جشنواره های کتاب و مطبوعات، کتاب سال جمهوری اسلامی، کتاب سال رضوی، جشنواره مطبوعات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، جشنواره ی مطبوعات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، جشنواره ی قصه گویی و شعرخوانی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان وعضویت در شورای سیاستگذاری و کمیته علمی بررسی و چاپ کتاب در شرکت انتشارات "علمی و فرهنگی" فعالیت کرده است و در سمت سردبیر برنامه ویژه نوجوانان در رادیو و رییس کمیته علمی و شورای سیاستگذاری پروژه "شعر جهان" برای انتشار کتاب های حوزه شعر پنج قاره در شرکت انتشاراتی "علمی و فرهنگی" مشغول به کار بوده است.[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مجموعه شعر "روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس" اثر این نویسنده در چهارمین جایزه کتاب فصل به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد و کتاب "چای با طعم خدا"، به عنوان برگزیده "جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" انتخاب شد.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]کتاب های "نامه های خط خطی" و "لیلی، نام تمام دختران زمین است" برگزیده جشنواره "کتاب های برتر" شد و"نامه های خط خطی" به عنوان برگزیده کتاب سال سلام بچه ها معرفی شد. نظر آهاری در جشنواره"شهروند برگزیده" از سوی شورای شهر تهران، جایزه شاعر و نویسنده برگزیده کودک و نوجوان را دریافت کرد و در ۴ سال پی در پی برگزیده جشنواره مطبوعات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شد. او درجشنواره ی"مطبوعات رشد" که از سوی وزارت آموزش و پرورش برگزار شد به عنوان نویسنده برگزیده انتخاب شد و درجشنواره کتاب های کمک آموزشی رشد (وزارت آموزش و پرورش) برای کتاب "نامه های خط خطی" لوح تقدیر گرفت. نظرآهاری با کتاب "کوله پشتی ات کجاست؟" نیز توانست برگزیده جشنواره ادبی "پروین اعتصامی" و برگزیده "کتاب سال جمهوری اسلامی ایران"( وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی) شود. [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اودرسال ۲۰۰۱برگزیده نخست کنگره شعر زنان شد و"پشت کوچه های ابر" اثر این نویسنده به عنوان برگزیده جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان انتخاب شد. نظرآهاری هم اکنون به تدریس در دانشگاه ها و مراکز علمی و آموزشی مشغول است.[/FONT]




[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تقديم به دوستي كه درخواست معرفي ايشان را داشتند.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]سايت رسمي خانم نظرآهاری :[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نور و نار [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]http://www.nooronar.com[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مي باشد.[/FONT]


 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسیییییییییی
اگه از خانم نظرآهاری می نویسی لطفا اسم کتاباشو بگو
خواهش میکنم...چشم...حتما...اگه اسم کتابی رو ننوشتم بیشتر به این خاطره که یه سری از نوشته هاشون رو توی فایلی دارم و متاسفانه اسم کتابهاش ذکر نشده...ولی باشه سعی میکنم با ذکر کتاب باشه:gol:
 

pooneh12345

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای خیلی چیزایی که نوشتی قشنگن
دستت درد نکنه عزیزم
تابستون حتما کتاباش رو می گیرم می خونم
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
لیلی،خودش را به آتش کشید

خدا گفت:زمین سدش است.چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت:من.
خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت.خدا لبخند زد.لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن.زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا کرد.
لیلی گُر می گرفت.خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید.می ترسید آتش اش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست.خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید.آتش ماند.زمین خدا گرم شد.
خدا گفت:اگی لیلی نبود،زمین من همیشه سرد بود.


از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است


 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
لیلی،تشنه تر شد

لیلی گفت:امانتی ات زیادی داغ است.زیادی تند است.
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد،امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت:خاکسترت را دوست دارم،خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت:کاش مادر می شدم،مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت:مادر بهانه عشق است،بهانه سوختن؛تو بی بهانه عاشقی،تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت:دلم زندگی می خواهد،ساده،بی تاب،بی تب.
خدا گفت:اما من تب و تابم،بی من میمیری . . .
لیلی گفت:پایان قصه ام زیادی غمگین است،مرگ من،مرگ،مرگ مجنون،پایان قصه ام را عوض می کنی؟
خدا گفت:پایان قصه ات اشک است.اشک دریاست؛
دریا تشنگی است و من تشنگی ام،تشنگی و آب.پایانی از این قشنگ تر بلدی؟
لیلی گریه کرد.لیلی تشنه تر شد.خدا خندید.


از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است


 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
لیلی زیر درخت انار

لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد،گل داد،سرخِ سرخ.
گل ها انار شد داغ داغ.هراناری هزارتا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند،دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت:راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.

از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است

 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
شیطان از انتشار لیلی میترسد

خدا به شیطان گفت:لیلی را سجده کن.شیطان غرور داشت،سجده نکرد.
گفت:من از آتشم و لیلی گِل است.
خدا گفت:سجده کن،زیرا که من چنین می خواهم.
شیطان سجده نکرد.سرکشی کرد و رانده شد؛و کینه لیلی را به دل گرفت.
شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات،فرصت خواست.خدا مهلتش داد.
اما گفت:نمی توانی.لیلی دُردانه من است.قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات.
شیطان می داند لیلی همان است که از فرشته بالاتر می رود.
و می کوشد بال لیلی را زخمی کند.عمریست شیطان گرداگرد می گردد.
دستاهایش پر از حقارت و وسوسه است.
او بدنامی لیلی را می خواهد.بهانه ی بودنش تنها همین است.
می خواهد قصه لیلی را به بی راهه کشد.
نام لیلی،رنج شیطان است.شیطان از انتشار لیلی می ترسد.
لیلی عشق است و شیطان از عشق واهمه دارد.


از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
لیلی،نام تمام دختران زمین است

خدا مشتی خاک را برگرفت.می خواست لیلی را بسازد،
از خود در او دمید.ولیلی پیش از آن که باخبر شود،عاشق شد.
سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد.لیلی باید عاشق باشد.
زیرا خدا در او دمیده است و هرکه خدا در او بدمد،عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است؛نام دیگر انسان.

خدا گفت:به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.
آزمونتان تنها همین است:عشق.و هرکه عاشق تر آمد،نزدیک تر است.
پس نزدیک ت آیید،نزدیک تر.
عشق،کمند من است.کمنی که شمارا پیش من می آورد.کمندم را بگیرید.
ولیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت:عشق، فرصت گفت و گو است.گفت و گو با من.
با من گفت و گو کنید.

ولیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد.لیلی هم صحبت خدا شد.
خدا گفت:عشق،همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.
ولیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.

از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
لیلی،رفتن است

خدا گفت:لیلی یک ماجراست،ماجرایی آکنده از من.
ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت:تنها یک اتفاق است.بنشین تا بیفتد.
آنان که حرف شیطان را باور کردند،نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد.
خدا گفت:لیلی درد است.درد زادنی نو.تولدی به دست خویشتن.
شیطان گفت:آسودگی ست.خیالی ست خوش.
خدا گفت:لیلی رفتن است.عبور است و رد شدن.
شیطان گفت:ماندن است.فرو رفتن در خود.
خدا گفت:لیلی جستوجوست.لیلی نرسیدن است و بخشیدن
شیطان گفت:خواستن است.گرفتن و تملک.
خدا گفت لیلی سخت است و دور از دست.
شیطان گفت:ساده است.همین جایی و دم دست.
و دنیا پر شد از لیلی های زود.لیلی های ساده اینجایی.
لیلی های نزدیک لحظه ای.
خدا گفت:لیلی زندگی ست.زیستنی از نوع دیگر.
***
لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون،زیستنی از نوع دیگر را برگزید و میدانست که لیلی تا ابد طول می کشد.


از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
لیلی،نام دیگر آزادی


دنیا که شروع شد زنجیر نداشت،خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت،شیطان کمکش کرد.

دل،زنجیر شد.زن،زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد و آ دم ها همه دیوانه زنجیری!

خدا دنیا را بی زنجیر می خواست.نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.

امتحان آدم همین جا بود.دست های شیطان از زنجیر پر بود.

خدا گفت:زنجیرهایتان را پاره کنید.شاید نام زنجیر شما عشق است.

یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد.نامش را مجنون گذاشتند.

مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری.این نام را شیطان بر او گذاشت.

شیطان آدم را در زنجیر می خواست.

لیلی،مجنون را بی زنجیر می خواست.

لیلی می دانست خدا چه می خواهد.

لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.

لیلی زنجیر نبود.لیلی نمی خواست زنجیر باشد.

لیلی ماند.زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.

"از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است"
 

eliiiiiiiiii

عضو جدید
لیلی،پروانه خدا

شمع بود ، اما کوچک بود . نور هم داشت اما کم بود .

شمعی که کوچک بودوکم ، برای سوختن پروانه بس بود .

مردم گفتند : شمع عشق است و پروانه عاشق و زمین پر از شمع و پروانه شد .

پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند .

خدا گفت : شمعی باید دور، شمعی که نسوزد ، شمعی که بماند .

پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد ، عاشق نیست .

شب بود، خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.

شمع خدا پروانه می خواست. لیلی، پروانه اش شد .

بال پروانه های کوچک زود می سوزد ، زیرا شمع ها ، زیادی نزدیکند .

بال لیلی هرگز نمی سوزد . لیلی پروانه شمع خداست .

شمع خدا ماه است . ماه روشن است ؛ اما نمی سوزاند .

لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد .

"از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است"
 

Similar threads

بالا