نكات جالب وشنيدني زندگي انبيا

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام تو این بخش از نکات زندگی انبیا مطلب گذاشته میشه شما هم اگر مطلبی مرتبط با این بخش داشتید می تونید اینجا بذارید

حضرت آدم مدت پانصد سال در بهشت بود . مدت دويست سال براي دوري از بهشت گريه كرد .هزار بار زيارت كعبه نمود .سيصد سال مشقول آباداني دنيا بود.و پانصد سال هم براي قتل پسرش هابيل جزع كرد .
وقتي از بهشت بر زمين آمد قامتش بسيار بلند بود چنانچه پاهايش در كوه صفا و سرش در افق آسمان بود
به واسطه حرارت افتاب خدا قامتش را به هفتاد ذراع رسانيد و قامت حوا را به سي وپنج ذراع .
حوا پانصد شكم زاييد هر شكم يك دختر ويك پسر كويند عدد اولادش به هزار رسيد.
از معجزات حضرت آدم اين است كه بهر جايي قدم مي گذاشت انجا اباد ميشود .
لقبش خليفه الله . صفي الله .بود كنيه اش ابوالبشر و ابو محمد .بود . عمر شريفش هزار سال بود.
در روز جمه يازدهم محرم در مكه وفات يافت وحوا يكسال وپانزده روز بعداز ادم وفات كرد.
قبر ادم وحوا در غار ابوقبيس بود حضرت نوح در زمان طوفان استوخانهاي انهارا در اورد ودر نجف اشرف دفن نمود .
زبان حضرت ادم در بهشت عربي بود زماني كه به زمين امد زبان عربي تبديل به سرياني شد.

فرزندان ادم

هابيل پسر بزرگ ادم بود صدو بيست وپنج سال بعد از هبوط به دنيا امد . و قابيل پنج سال بعد از قابيل .
حضرت ادم بعد از وفات هابيل بسيار گريه كرد تا خوداوند پنج سال بعد پسرش شيث را به او عطا كرد تا نبوت بعد از ادم به شيث برسد.
خدا خواست كه نسل ادم بسيار شود و جايز نبود ازدواج خواهر ها با برادر ها . بنابرين بعد از ظهر يك پنج شنبه دو ملك به نام حورا و سعدا از بهشت به زمين امدند تا همسران دو پسر ادم به نام شيث و يافث شوند .
بعداز آدم شيث و بعد پسر شيث به نام انوش جانشينش شد.
انوش اولين كسي بود كه درخت خرما كاشت .


 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت ادريس
اسم حضرت ادريس ا حنوخ است و از نوادگان انوش است . و ادريس لقب ان حضرت است و به ان جهت به او ادريس ميگويند چون سنتها و حكمتهاي اسلام را بسيار درس مي كفت او سلطنت با حكمت و نبوت داشته است .
او در مصر متولد شده .و دويست سال بعد از وفات آدم به نبوت رسيده . محل اقامتش در مسجد سهله در كوفه بوده است .
او اولين كسي بوده كه با سوزن جامه دوخته و با قلم چيزي نوشته . وعلم نجوم تدريس ميكرده .
گويند 100 شهر مرغوب بنا كرده است ..
حضرت ادريس با علم نبوتش دانسته بود طوفان نوح عالم را ويران مي كند . به خاطر همين دستور داد دو بناي هرمي شكل در غرب مصر بسازند تا از علوم نجوم وعلوم طب وغيره كتبي را در ان اهارم قرار دهند تا محفوظ باشد .
اين دو بنا مربع مخروطي شكل هستند .مشتمل بر چهار مثلث كه ارتفاعش 400 ذرع بود . اين بنا ها را در شش ماه ساخت و در پايان فرمود :كساني كه بعد از اين مي اييند بدانند كه خراب نمي شود كرد اين بنا را در مدت شيصد سال در حالي كه خراب كردن اسانتر از بنا كردن است و ما بنا كرديم در مدت شش ماه .
وبعد از طوفان فراعنه مصر از اين هرمها ساختند براي مقبره هاي خود . بعد از ان هجده هرم در مصر ساخته شد كه هيچ كدام با ان هرمها از نظر اندازه و محكمي برابري نمي كرد.


داستان وفات حضرت ادريس :
وقتي خداوند ملكي از ملائكه را بواسطه تقصيري بزمين فرستاده بود . ان ملك پيش ادريس پيامبر امد تا به دعاي شفاعت اورا پيش خدا كند تا او به اسمانها بالا رود . ادريس براي او دعا كرد و خداوند دعايش را اجابت كرد . ان ملك به ادريس گفت :حاجتي از من طلب نما تا به اين نعمتي كه به من دادي تلافي كرده باشم .
ادريس از او خواست تا ملك الموت را به او نشان دهد تا لحظه مردنش با او اشنا باشد .
ان ملك ادريس را به اسمان برد . در فلك اول اورا جستجو كردند گفتند بالا رفته است تا انكه اورا در ميان فلك چهارم و پنجم يافتند .
ديدند كه او ناراحت است و روي ترش كرده ان ملك از ملك الموت پرسيد چرا روي ترش كردي گفت . تعجب ميكنم . زيرا كه در عرش بودم خدا امر فرمود در ميان عرش چهارم و پنجم ادريس را قبض روح كن . ادريس باشنيدن اين حرف لرزيد و همانجا قبض روح شد. .
بعد از ادريس پسرش به نام متوشلخ وصي و جانشين او شد .عمرش هفتصد وهشتاد سال بود .بعد از اين كه حضرت ادريس را به اسمانها بالا بردند ميان قومش اختلاف ايجاد شد . بدعتها احداث نمودن و اغاز بت پرستي به ان سالها بر مي گردد . حضرت نوح پسر متوشلخ و نوه حضرت ادريس مي باشد . از هبوط ادم تا ولادت حضرت نوح 1642 سال است .
__________________
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت نوح
اسم حضرت نوح عبدالغفار يا عبدالاعلي بوده و لقب ان حضرت نوح است .
به اين خاطر به او نوح مي گفتند كه براي قوم خود بسيارنوحه و گريه مي كرد .
خانه نوح در كوفه شغلش نجار بود .
رويش گندم گو ن وباريك بود چشمان درشت و محاسن دراز وپهن بود .
بسيار تنومند و قامتي بلند داشت .
در سن هشتصدوپنجاه سالگي به پيامبري رسيد .
مدت نهصدوپنجاه سال قومش را هدايت مي كرد .اما تغييري نكرد يعني نه قوتش كم شد ن نه مويش سفيد شد واين از معجزات ان حضرت است .
اخرين باري كه به هدايت قوم مشغول بود .سنگبارانش كردندو به اذيتش پرداختند . نوح دلتنگ شد و نفرين كرد : پروردگارا وامگذار بروي زمين هيچ كافري را
اما............
خدا دعايش را اجابت كرد فرمان داد كه قومت عذاب ميشوند . دستور داد كشتي بساز .
قابل توجه :
از زمان وعده خدا دويست سال كذشت تا خداوند عذاب را نازل كرد . به توري كه خيلي از ياران باوفا اي نوح به او كافر شدند .
__________________

طوفان نوح :
طوفان آغاز شد .انقدر اسمان باريد نا اب از كوه ها گذشت . انهاي كه به كوهها پناه برده بودند نابود شدند .
هيچ راه فراري نبود جز كشتي نوح . مدت سيزده ماه وبيست وهفت روز نوح و هشتاد تن از افرادي كه به او ايمان داشتند در كشتي بودند تا بالاخره در اولين روز نوروز كشتي بر روي كوه جودي در موصل متوقف شد.
ابها فرو كش كرد و خورشيد ابها را تبخير كرد .
نوح مدت پانصد سال به بنا كردن شهر و تعمير شهر ها از جمله شهر بابل پرداخت

قبض روح نوح :
روزي ملك الموت بقبض روح نوح آمد در حاليكه حضرت نوح در افتاب بود . سلام كرد . نوح سر را بلند كرد و جواب داد . و پرسيد اي ملك الموت براي چه امدي ؟
گفت : براي قبض روح تو .
نوح گفت : مي گذاري كه از افتاب به سايه روم .
گفت :بلي .
نوح بسايه رفت و گفت : آنچه از عمر دنيا بر من گذشت مثل آمدن از سايه به اين آفتاب بود .
در سال 2993 قبل از ميلاد مسيح نوح قبض روح شد .
به او لقب آدم ثاني را دادن به دليل پيدايش نسل انسان از او .
عمر شريفش 2500 سال بود و به جهت اين عمر طولاني به او شيخ الانبيا يا شيخ المرسلين نيز مي گوييند .
قبرش در نجف اشرف است . همان مكاني كه قبر امير الموئمنين علي بن ابي طالب است .
حضرت نوح استوخانهاي حضرت آدم را نيز در همان مكان دفن كرده است .

فرزندان نوح :
حضرت نوح چهار پسر داشت كه يكي از انها در طوفان هلاك شد كه نامش كنعان يا ( يام ) بود .
بقيه پسرانش در كشتي بودند . نام انها : حام . يافث . وسام بود .
روزي حضرت نوح در كشتي خوابيده بود . بادي وزيد و عورتش را گشود . حام ويافث كه شاهد اين ماجرا بودند . خنديدند اما سام انها را منع كرد و در كنار پيكر پدر نشست و هر چه را باد مي گشود او مي پوشاند .
حضرت نوح از خواب بيدار شد . علت خنديدن ان دو پسرش را جويا شد وقتي دليل خنديدنشان را فهميد . انها را نفرين كرد و فرمود :
خداوندا تغيير بده نطفه ايشان را .
پس خداوند متعال فرزندان حام را سياه گرداند و تغيير داد سيماي اولاد يافث را وبعد به انها فرمود خداوند فرزندان شما را غلامان وخدمتكاران فرزندان سام گردانيد . شما عاق من شديد و اين عاقي در چهره فرزندانتان باقي خواهد ماند و علامت نيكو كاري در چهره فرزندان سام باقي ميماند زيرا او به من نيكي كرد .
پس از انكه حضرت نوح از كشتي پايين امد . روي زمين را در ميان پسران خود قسمت كرد .
مناطق شام و بين النهرين و عراق و عجم وفارس و خراسان را به سام داد . و عراضي مغرب و سودان ومصر و حبشه و قبطي را به حام داد . و عراضي چين و تبت . ساير عراضي شرق را به يافث داد.

__________________

نبوت بعد از نوح به حضرت سام رسيد . دو پسر حضرت سام به نام هاي ارفخشد كه ابوالانبيا ست و پيامبران از نسل او هستند و كيومرث كه ابولملوك است و بيشتر پادشاهان و فرائنه مصر از اولاد او هستند . حضرت سام اولاد ارفخشد را وليهد و قايم مقام خود فرمود كه بعد از ارفخشد پسر او شالخ به نبوت رسيد . شالخ پدر حضرت هود است .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت هود
او صاحب هئيتي نيكو و اخلاقي پسنديده و با صلابت و وقار داشته است وبسيار شبيه به جدش نوح . او حدود 760 سال قومش راهدايت مي كرد ولي انها كاري نكردند جز نافرماني و شرك .
آخر بر قومش نفرين كرد . خداوند مدت هفت سال انه را مبتلا به قحطي كرد و باران نباريد . دراين مدت هم هود باز از انها خواست استغفار كنند اما انها بيشتر عناد ورزيدند . واينبار خدا مدت هفت شبانه روز بادهاي سرد را برانها چيره كرد به طوري كه تمام خانه هايشانه تبديل به سنگريزه هاي شد .فراد قوم عاد با بادهاي شديد از زمين كنده ميشدند و به هوا ميرفتند و از هوا به دريا ها وكوهها پرتاب مي شدند .
بعد از هلاك قوم هود ان حضرت به مكه معظمه رفت و انجا وفات كرد
__________________
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت صالح
ايشان در منطقه اي به نام حجر ما بين حجاز و شام مبعوث شدند مردمان ان منطقه در خانه هاي زندگي مي كردند كه درون سنگها و احجار ساخته شده بود . اين پيامبر در سن شانزده سالگي مبعوث شد .
مردم بت پرست از او معجزه خواستند . انهم اينكه ازدل سنگي كه برايشان مقدس بود و در پاي ان سنگ قرباني مي كردند يك شتر زنده و ابستن بيرون بيايد .
خدا اعجاز كرد در دم سنگ شكافته شد سر شتر بيرون امر وقتي سر بيرون امد او شروع به نشخار كرد و ساير اندانش نمايان شد و از دل سنگ بيرون امد .وروي زمين ايستاد .
مردم گفتند : چه زود اجابت كرد دعاي تورا پروردگارت پس حالا بخواه كه بچه اش نيز به دنيا بيايد .
شتر فارغ شد .
اما خدا شرط كرد كه اب ان منطقه يك روز از ان مردم باشد يك روز از ان شتر .و درعوض شتر روزي كه اب مي خورد به مردم شير بدهد به طوري كه هيچ بزرگ و كوچكي انروز تشنه نمان وباشير شتر سيراب شود .
مردم پذيرفتند ....اما
مدتي طول نكشيد كه پنهاني نقشه كشيدند شتر را بكشند . واو را سر بريدند و بچه اش به سمت كوهها فرار كرد خشم خدا انهارا مستوجب عذاب قرار داد زبح كنندكان درجا تبديل به سنگ شدند .و از انها چيزي جز مجسمه باقي نماند و خضرت صالح به قومش فرمود فردا رنگ چهره شما زرد ميشود و روز ديگر سرخ و روز سوم سياه ميشويد و عصر همان روز خواهيد مرد .
و ان قوم هلاك شد.
صالح دويست وهشتاد سال عمر كرد .قبرش در نجف اشرف است
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت ابراهيم يك مرد عجم و ايراني
ابراهيم يعني رحيم يعني پدر مهر بان .
اواز نوادگان سام بن نوح است .
او در زمان پادشاهي به نام نياس ملقب به نمرود از نوادگان حام بن نوح متولد ميشود. در حالي كه منجمان به نمرود اعلام كرده ان كه كودكي به دنيا مي اييد كه هلاك ما به دست اوست .
و بالاخره 2262 سال قبل از ميلاد حضرت ابراهيم مخفيانه در غاري ميان كوهستان بابل ( كه فكر ميكنم رشته كوههاي زاگروس باشه ) پنهاني تولد يافت .
او فرزند غار است مدت 13 سال در غار زندگي كرد و بزرگ شد .
در كودكي مادرش كه نمي توانست هميشه در كنارش باشد اورا گاهي به تنهاي در غار رها مي كرد . و خداوند روزي اورا در انگشت شستش قرار داده بود كه با مكيدنش تغذيه ميشود .
و بلاخره در سن بلوغ خدا اورا به پيامبري مبعوث كرد.

پسران ابراهيم
حضرت اسمعيل :
اسمعيل پسر هاجر كنيز ساره بود كه ساره اورا به ابراهيم بخشيده بود .داستان اسمعيل را همه ميدونيم .
زماني كه دوساله بود ازز ير پايش چشمه زمزم جوشيد . و وقتي به سن بلوغ رسيد مطيع فرمان خدا شد تا قرباني گردد . اماخواست خدا ازمودن پدرش و او بود . و انها سربلند از اين ازمايش الهي بيرون امدند .
اسمعيل به همراه پدرش خانه كعبه را ساختند و توليت ان بقه شريف را پدرش به او سپرد .او را از جانب خود در مكه خليفه قرار داد .
او چهل سال مردم را به شريعت پدر دعوت كرد .
او تيرانداز ماهري بود .
اولين كسي بود كه سوار بر اسب شد .
اسب تا ان زمان حيواني دريايي بود و خدا وند مسئلت نمود و پنجاه راس اسب از دريا بيرون امد .
عمر شريفش يكصدوبيست سال بود .قبرش در هجر اسمعيل در مكه كنار قبر مادرش است .
حضرت محمد از شجره حضرت اسمعيل است .
حضرت اسحاق :
اسحاق به صورت معجزه اساي در سن پيري حضرت ابراهيم و ساره . در فلسطين متولد شد. در حالي كه برادرش اسمعيل پنجاه ساله شده بود .
او وقتي به سن بلوغ رسيد از سمت پدرش مامور شد تا در منطقه فلسطين و كنعان مردم را به راه راست هدايت كنند.
كنيه ان حضرت ابو اسرائيل است .مردي بود قد بلند سياه چشم .گونه اش به سبزي ميزد .
يكصدوهشتاد سال عمر كرد .قبرش در مزرعه نزديك بيت المقدس واقع است

حضرت لوط
لوط مردي ميانه بالا سبز چهره بود بدني ضخيم ساق و ساعدي طويل داشت .
حضرت لوط كه پسر برادر حضرت ابراهيم و مادرش خواهر مادر حضرت ابراهيم بود .
به همراه حضرت ابراهيم به سرزمين فلسطين و حبرون امد . انجا حضرت ابراهيم به او را راهي سرزميني به نام موتفكات كه شامل چند شهر در منطقه اردن و شام بود كرد . مردان در ان سرزمين باهم اميزش و زنان باهم مساحقه مي نمودند . زاد وولد از ايشان بر طرف شده بود و وعده عذاب خدا سررسيده بود .
لوط هرچه در توان داشت انها را هدايت كرد اما انها به او اهميتي نمي دادند تا اينكه . چهار فرشته خدا به شكل پسراني زيبا به منزل لوط امدند .مردم گستاخ ان سرزمين به خانه لوط هجوم بردند تا به انها دستيابند . لوط كه ميدانست ان جوانان ملك خدا هستند سعي كرد كه انها را منع كنند اما قادر نبود . يكي از ان فرشته ها كه جبرئيل بود مشتي خاك بر چشمانشان پاشيد كه چشمهاي انها كور شد . لوط و اولادش از ان شهر خارج شدند و عذاب خدا بر ان مردمان نازل شد .
ايه قران :
گردانديم بلندي هاي مسكن ايشان را به پستيهاي ان يعني تمام عمارات ايشان را زير و زبر كرديم و بارانديم برايشان سنگهاي از سنگهاي محكم .
حضرت لوط بعد از اين ماجرا به حبرون نزد عمو يش حضرت ابراهيم برگشت .هشتاد سال عمر كرد و قبر شريفش در شام است
ذوالقرنين :
اسم ان حضرت صعب بود .و لقبش ذوالقرنين .
ان حضرت معاصر حضرت ابراهيم و اسمعيل و اسحاق و يعقوب بوده و حضرت خضر پسر خاله ايشان و امير لشكر ذوالقرنين بوده است .
بعد از حضرت نوح تنها كسي كه مالك تمام زمين شد ايشان بود . تمام مملكتها را از اروپا و افريقا كرفته تا عراضي مشرق اسيا را مسخر كردند .
در شرق اسيا به ملتي برخوردند كه برهنه ميزيستند و از اذار و اذيت ياجوج و ماجوج به او پناهنده شدند .
ياجوج و ماجوج هردو از نوادگان ياثف بن نوح بودند .
بعد از عراضي مشرق به سمت مكه امد در انجا با حضرت اسمعيل مصافحه كرد .
ذوالقرنين اولين كسي بوده كه مصافحه ( دست دادن ) كرده است .



داستان حضرت ابراهيم و مبارزاتش رو همه ما ميدانيم . داستان شكسته شدن بتها . .
اتش و گلستان . مبارزاتش با كساني كه خورشيد پرست و ستاره پرست بودند . و زندكردن مردگان
اما ....
نمرود فهميد با وجود حضرت ابراهيم نمي تواند حكومت جابرانه اي كند بنابرين دستور داد ابراهيم را از ان سرزمين بيرون كنند.
حضرت ابراهيم به همراه ساره دختر عموش ( كه بسيار زن زيبايي بوده ) . پدرش حضرت تارخ و برادرزاده اش حضرت لوط ان سرزمين راترك كردند.
در سرزمين كنعان حضرت تارخ وفات كرد بنابرين حضرت ابراهيم با ساره به سمت مصر حركت كردند .
فرعون مصر ان زمان كه از حضور انها اگاه شده بود و وصف زيباي ساره به گوشش رسيده بود انها را به درگاه خود احضار كرد .
وچون ساره را بديد به هواي نفس دست خود را به سمت ان مخدره عصمت دراز كرد . في الحال دستش خشك شد و خائف و تائب گرديد و از ساره خواست كه سلامتي دستش را از خداي خود مسئلت نمايد . ساره دعا كرد و دست فرعون به حال اول بركشت . انگاه فرعون كنيزي را كه نزدش بود به ساره بخشيد .
وگفت به خاطر دعاي كه كردي اين كنيزك اجر و مزد توست . و از ان جهت ان كنيز را هاجر ناميدند.

پس ازآن ماجرا فرعون گوسفندان و گاوان وشتران وغالمان و كنيزان بسياري و هداياي زيادي به نزد ابراهيم فرستاد وعذر خواهي نمود . وخدام خود را گماشت تا حضرت ابراهيم را به همراه ساره و هاجر و لوط به سمت فلسطين هجرت دادند .و انها در فلسطين در مزرعه اي به نام حبرون كه به قدس شريف معروف است مسكن گذيرند.
حضرت ابراهيم دومين پيامبر اولوالعزم هستند اكثر اداب و رسوم دين و شريعت اسلام از اوست .
او اوليين كسي بود كه ريشش سفيد شد .و خزاب گرفت . ونعلين به پا كرد . تير اندازي كرد. فرزند ختنه كرد . در ساخت بنا اهن به كار برد . تجديد بناي كعبه نمود .
ايشان يكصدو هفتادوپنج سال عمر كرد .قبر شريفش در شام است .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت خضر
اسم ان حضرت بينا مي باشد .از اولاد سام بن نوح است . لقب ان حضرت خضر است و به اين دليل به ان خضر مي گفتند كه بهر جاي زمين مينشسته سبز ميشده .
و باتفاق تمام مورخين هيچ كدام از اولاد ادم را مانند خضر امتداد عمر نبوده است . و مي گويند كه حضرت خضر تا زماني كه اسرافيل در صور مي دمد زنده مي باشد.
پدر حضرت خضر ملكان نام داشت . واز فرمانروايان بود . وتنها يك فرزند داشت انهم حضرت خضر.
او در خانه پدر مكاني معين كرده بود كه در ان مكان به عبادت خدا مي پرداخت . پدرش از تجرد و تفرد فرزندش نگران بود مي ترسيد نسلش منقرض شود . بنا برين دختري كه به نجابت و پاكيزگي ممتاز بود را براي پسرش برگزيد و اورا به زني نزد خضر فرستاد .
خضر با او هم خواب نشد و به او سپرد كه اين راز را از پدرش مخفي دارد.
اطرافيان كه از اين ماجرا كما بيش باخبر شده بودند و زهد وپارسايي خضر راديده بودند . ملكان را باخبر كردند و از او خواستند زناني ماهر و قابل را برايش برگزيند .
ملكان وقتي مطمئن شد كه خضر به ان زن التفاتي نكرده است اين موضوع برايش گران امد . تصميم گرفت زني غيره باكره براي خضر انتخاب كند تا به خضر رسم زناشويي بياموزد . اما خضر از اين زن هم دوري كرد .
فرداي ان روز زن به خدمت ملكان امد و به او گفت كه پسر تو به مانند زنان از من دوري كرد .اين سخن ملكان را به خشم اورد .فرمود تا خضر را در زنداني مقيد نمايند و در زندان را با سنگ وگل محكم كنند .
فرداي ان روز ملكان پشيمان شد و خشمش فروكش كرد و شفقت پدريش به هيجان امد . دستور داد تا اورا از زندان رها سازند . وقتي در زندان را باز كردند . انحضرت را نيافتند .
خداوند به او قدرتي عطا كرد كه به هر صورتي كه خواهد متصور شود .و از نظرها غايب گردد . در تمام طول زندگي حضرت ذوالقرنين حضرت خضر كنارش بود وبه او ياري ميرساند.
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت يعقوب
حضرت يعقوب پسر حضرت اسحق فرزند حضرت ابراهيم و ساره كه درسن پيري ابراهيم به دنيا امد مي باشد.
او يك برادر دوقلو داشت كه عيص نامداشت . چون دير تر از برادرش به دنيا امد يعقوب ناميده شد يعقوب از كلمه عقب يعني پشت سري مي ايد.
عيص شكارچي بود واما حضرت يعقوب مردي ملايم بود
روزي حضرت اسحق از فرزندان طعام طلب كرد . كه از گوشت باشد . عيص به شكار رفت و يعقوب گوسفندي از دامهايش را كشت و طعام تهيه كرد . وقتي عيص برگشت ديد يعقوب زودتر خواسته پدر را اجابت كرده و حضرت اسحق به او دعا كرده است وفرموده است : خداوندا پسري كه برايم طعام اورده ذريتش را بسيار و شرف نبوت بگردان .
عيص به نزد پدر رفت وطعامي نزدش برد. و چون اسحق پير و نابينا شده بود گفت تو كيستي و براي چه برايم طعام اوردي . عيص گفت من پسرت هستم و به خاطر تو شكاركردم وطعام تهيه كردم اما تو دعايت را به يعقوب كردي . او بسيار گريه كرد به پدرش التماس نمود.وحضرت اسحق به او نيز دعا كرد وگفت :پروردگارا به فرزندان اين پسرم برتري بده به وسعت معاش وقوت نيرو بركليه مردمان .
دعاي حضرت اسحق مستجاب شد و هفتاد هزار پيامبر از نسل يعقوب شد و اكثر قيصرهاي روم از نسل عيص.
اما عيص كينه برادرش را در دل گرفته بود و اين شد كه حضرت يعقوب ازكنعان به سمت حران نزد داييش هجرت كرد.
دايحضرت يعقوب سه دختر داشت . يكي به نام لياه كه دختر بزرگش بود وچشمان ريزي داشت و دومين دخترش به نام راحيل بود كه زيبا بود و حضرت يعقوب شيفته راحيل شده بود . و اورا از داييش خواستگاري كرد .اما لابان (دايي حضرت يعقوب ) به او گفت اگر هفت سال برايم كار كني راحيل رابه تو ميدهم . يعقوب پذيرفت هفت سال براي ازدواج با راحيل كار كرد.( عشق يعني همين ) بعداز هفت سال لابان بزرگان شهر رادعوت كرد وضيافتي بزرگ گرفت اما در نيمه شب دختر بزرگش لياه را به نزد يعقوب فرستاد . وكنيزي به او هديه كرد . يعقوب با لياه همبستر شد . وصبح نزد لابان رفت و گفت من اين خدمت را براي راحيل كردم اما تو لياه را به من دادي . لابان گفت : رسم نيست كه خواهر بزرگ در خانه باشد خواهر كوچكتر ازدواج كند اگر راحيل را مي خواهي بايد 7 سال ديگر خدمت كني .
يعقوب باز پذيرفت و هفت سال ديگر خدمت كرد تا لابان راحيل را به ازدواج يعقوب دراورد. و كنيزي ديگر همراه دخترش راحيل به يعقوب داد.
لياه 6 پسرو2 دختر زاييد واز كنيز لياه كه به يعقوب داده بود 2 پسر 1 دختر متولد شدند.
و راحيل عشق يعقوب 2 پسر به دنيا اورد به نام يوسف و بنيامين .
يعقوب بعد از بيست سال زندگي در حران به كنعان برگشت . 140 سال عمر كرد و نبوت را بعد از خود به يوسف سپرد و دارفاني را وداع گفت قبر شريفش در قدس خليل است.
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت يوسف

داستان حضرت يوسف پسر يعقوب پيامبر رو تقريبا همه بلد هستند و من هم تصميم ندارم مطالب تكراري بنويسم . اگر كسي دوست داشت داستان حضرت يوسف رو بشنوه اعلام كنه من مينويسم . اما مطالبي در مورد ان حضرت كه خودم نمي دونستم رو نوشتم اميدوارم خوشتون بياد .
عمر شريف حضرت يوسف 112 سال است .بعد از وفاتش شورش و غلغله زيادي در مردم مصر افتاد براي انكه هر قبيله ميخواستند بدن ان حضرت را در محل خود دفن كنند . كار به مقاتله كشيد . بنابرين بزرگان قوم مصلحت ديدند كه جسد مطهرش را درميان صندقي از سنگ گذارده و قير گرفته ودر قعر نيل گذارند تا همه از وجدش بهرمند گردند . سالها بعد زمان حضرت موسي ان پيامبر (حضرت موسي ) تابوت يوسف را از نيل بيرون اورد و در قدس خليل دفن نمود .

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت شعيب :

حضرت شعيب فرزند مدين بن ابراهيم مي باشد و مادرش دختر حضرت لوط پيغمبر است .
مردم ديارش بت پرست شده بودند و كم فروشي وخيانت را عادت خود ساخته بودند .
شعيب هرچه انهارا از اعمال زشتشان نهي كرد .انها نافرماني كردند. شعيب انها را به ياد عذاب قوم صالح و لوط اورد اما بزرگان شهر به شعيب گفتند تو در ميان ما قدرتي نداري اگر به دخالت در عمور ديگران ادامه دهي تورا از اين سرزمين بيرون خواهيم كرد .
چون ان حضرت دانست كه انها دست از افعال بدشان بر نخواهند داشت برايشان نفرين كرد .خداوند بران قوم نفرين شده عذاب نازل كرد ..چيزي نگذشت كه اثار عذاب هويدا شد . هوا انقدر گرم شد كه به هيچ روش علاج ان را نمي دانستند . مدت هفت شبانه روز در و ديوار شهر مدين سرزميني كه به نام پدر حضرت شعيب بود مانند اهن گداخته سرخ شد . ناگهان صداي مهيبي از اسمان بگوش ايشان رسيد و زلزله عظيمي در گرفت به قسمي كه انها را به زمين مينداخت و عمارات را به سرشون خراب ميكرد .مي گويند 100 هزار نفر در اين قضيه هلاك شدند .كه 40 هزار نفرشان كافر و بت پرست بودند .و60 هزار نفر ديگر كساني بودند كه بر روي عمال زشت انها چشم پوشيده بودند و به هدايت انها نمي پرداختند ..
شعيب و مومنين كه باقي مانده بودند دوباره مدين را اباد كردند .
شعيب مردي گندم گون بود و به حضرت موسي پناه داد و دخترش صفورا را به ازدواج موسي در اورد.
قانون مكيال و ميران از اثار ان حضرت است عمر شريفش 220 سال بود قبرش در مكه ميان ركن ومقام است .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجراي حضرت ايوب و شيطان :
حضرت عيوب پيامبري بوده هم زمان با پيامبراني چون يوسف و شعيب . او در يك روستا نزديك دمشق متولد شده . او در ان سر زمين بسيار ثروتمند بود . تعداد هفت هزار گوسفند و سه هزار شتر و پانصد زوج گاو و حمار داشت تعداد زيادي خدمتگذار و كارگر داشت . اما هرچه ثروتش زياد ميشود شكر و سپاسش به در گاه خدا زيادتر .
روزي دوشمن انسان ابليس در مقام احتجاج با پروردگار برامد
.پروردگار از او پرسيد :كه بنده صالح ما ايوب را چگونه ديدي . همانا كه مانند او كسي در روي زمين از خدا خائف و از بدي ها كناره جسته نباشد .
شيطان در جواب خدا گفت : اين عصمت او براي زيادي مال و ثروتي است كه به او عطا كرديد .اگر سلب نمايي هر ايينه كفران نعمت خواهد كرد . مرا بر مال و اولادش مسلط بفرما تا ببيني كه چگونه كفران كند .
خدا به او اجازه تصرف مال و اولادش را داد . ابليس شاد شد ومصمم براي ازمودن ايوب .
چهر شنبه اخر ماه محرم بود كه يكي از غلامان ايوب امد و گفت اشرار به گله گاو ها حمله كرده و غلامانت را كشتند و گاوها را غارت كردند . هنوز اين سخن در ميان بود كه ديگري امد و گفت ايوب اتشي عظيم از اسمان فرود امد و گوسفندان و شبانان تورا كشت . زماني از اين خبر نگذشته بود كه خبر غارت شترها را اورد ن .و همراهشان مردي گريبان دريده و خاك بر سر كنان فرياد براورد كه اي ايوب فرزندانت مشغول خوردن غذا بودند كه خانه بر سرشان اوار شد و همه در زير اوار مدفون شدند .
حضرت ايوب دردناكي و سختي ان همه بلا را بدل به صبر فرمود و س بر سجده نهاد و گفت : اي افريننده شب و روز مرا برهنه از مادر افريدي پس برهنه به سوي تو باز خواهم گشت . تو به من عطا فرمودي خودت هم باز گرفتي .به هرچه كني خشنودم
در برابر اين همه بلا ايوب هيچ سستي و ضعفي به دل راه نداد . شيطان شكست خورده و عصباني به درگاه خدا گفت :
ايوب اين همه ثروت و فرزند را براي سلامتيش ميخواسته او اكنون سالم است . پس نبايد ناراحت باشد .مرا بر جسمش غالب كن تا ضعفش را ببيني .
از جانب خدا ندا امد . غير از چشمش كه اثار مارا ببيند و زبانش كه شكر ما گويد و گوشش كه وحي مارا بشنود و قلبش كه به ياد ما مقرون است تورا بر تمامي اعضايش غالب كردم .
ابليش شاد به نزد ايوب امد . از وجودش بادي بر صورت ايوب دميد كه وجود مبارك ايوب را تب فرا گرفت و از شدت تب مجروح گرديد .
همه ايوب را نفرين شده خدا ميدانستند و از او متنفر شده بودند همه تركش كردند و خواستند كه از شهر بيرونش كنند تا ديگران به بيماريش مبتلا نگردند .
همسرش رحمه كه نوه حضرت يوسف بود اورا ترك نكرد . اورا به خارج از شهر برد و برايش سايه باني زد .و پرستارش شد . روزها به شهر ميرفت و با مشقت طعامي فراهم ميكرد و براي ايوب مي اورد . روزي كه به شهر رفته بود و نتوانسته بود غذاي فراهم كند ناراحت گوشه اي ايستاده بود . زني زيبا به كنارش امد و گفت . تو گيسوان زيباي داري اگر انها را ببري و به من بدهي در ازايش به تو طعام دهم .او موهايش را بريد و غذا گرفت .
قبل ازرسيدن رحمه به نزد ايوب شيطان به نزد ايوب امد و گفت امروز همسرت در شهر عمل زشتي مرتكب شده و شحنه شهر گيسوانش را بريده است . وقتي رحمه برگشت و ايوب اورا گيس بريده ديد قسم خورد كه وقتي شفا يافت صد ضربه چوب به او بزند .
حضرت ايوب بعد از اين واقعه پيمان سبرش لبريز شد وو به درگاه خدا استغاثه كرد و گفت : پروردگارا ياد كن ايوب را در وقتي به او رنج و سختي رسيده است كه تو رحم كننده ترين رحم كنندگاني .
خدا عجابتش كرد و جبرييل را به نزد او فرستاد .جبرييل به او گفت : اي ايوب بزن پاي خود را بر زمين .
در همان لحظه دو چشمه اب از زمين جوشيد يكي سرد و ديگري گرم ايوب درگرم بدنش را شست جراحت بدنش ملتئم گرديد و بد از اب سرد نوشيد جراحت باطنيش درمان يافت . ان چشمه هنوز در ان سرزمين باقيست و مردم براي شفا از ابش استفاده مي كنند .
جبرييل صد چوب نعنا به او داد و گفت با ان يكبار بر بدن زنش نرم بزند تا قسمش را ناديده نگرفته باشد .
خداوند هفت فرزند مجددا به او عطا كرد و مال و اموالش دوبرابر قبل شد .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان زندگي حضرت موسي از جمله پيامبراني است كه همه ما تقريبا بلد هستيم و توي كتاب هاي مدرسه خوانديمش . اما من نكاتي رو مي نويسم كه جالب باشند و شايد نشنيده باشيد .
اين پيامبر بزرك هم عصر با پيامبراني مثل شعيب و ايوب بود . زماني كه حضرت موسي يكي از سربازان فرعون را به خاطر دفاع از شخصي ستمكشيده هلاك كرد . ناگزير شد مصر راترك كند .بدون هيچ توشه اي هفت شبانه روز راه رفت فقط از گياهان تغذيه مي كرد . تا به سرزمين مدين رسيد همان سرزمين شعيب پيامبر . انجا به دختران شعيب كمك كرد تا از چاه اب بيرون بكشند
شعيب از حضور مسافري از سرزمين مصر مطلع شد و اورا خواند . به او گفت : من يكي از دخترانم را به تو ميدهم در مقابل 10 سال اينجا مي ماني و به ما در نگهداري گوسفندان ياري مي كني . موسي پذيرفت . دخترش صفورا را به تزويج موسي در اورد .
گويتد هفتاد عصا از انبيا در خانه شعيب بود . به موسي گفت يكي از انها را براي خود بردار . موسي عصاي را برداشت شعيب ديد عصاي كه برداشته است عصاي حضرت ادم هستش كه از بهشت با او به زمين امده است گفت اين را بگذار و عصاي ديگري بردار . موسي ان عصا را به محل خود افكند و دست به سمت عصاي ديگري دراز كرد كه باز همان عصا به دستش امد .شعيب فهميد كه اين وديعه خاص وي است عصاي حضرت ادم را به موسي بخشيد . موسي ده سال در مدين بود در كنار همسرش صفورا و صاحب دو فرزند شد ..............
ادامه دارد .

حضرت موسي بعد از اينكه 10 سال عهد خود را به اتمام رسانيد به همراه خانواده اش به مصر مراجعت كرد .در راه در كوه سينا خداوند اورا به پيامبري برگزيد . و با معجزات فراوان اورا به سمت مصر هدايت كرد .حضرت موسي بيشترين معجزات رو براي ازادي قوم بني اسراييل از بردگي فرعون به انجام رسانيد. وقتي قوم بني اسراييل از راه دريا از مصر خارج شدند در بيابان سين ساكن شدند . انجا از لحاظ غذا در مضيقه بودن كه خداوند شبها مرغ بريان و صبحها قرص نان براي انها بر زمين ميفرستاد .بعد از بيابان سين رسدند به مكاني كه در ان اب نبود خدا به موسي امر كرد عصايت را به سنگها بزن از سنگها چشمهاي اب بيرون ميزد . تا اينكه قوم بني اسراييل به كوه سينا رسيدند همان مكاني كه موسي با خدا صحبت كرد و به پيامبري مبعوث شد . خدا موسي را فرا خواند تا به كوه رود و دوازده لوحي را كه قوانين شريعت بران حك شده بود را براي قومش بياورد . 40 روز براي اين كار زمان لازم بود . قومش را رها كرد و رفت . قومي كه اينهمه معجزه از خدا ديده بودند( معجزات عصاي موسي و اژدها . تبديل شدند رود نيل به رودي از خون . حمله حشرات و امراض مختلف به قوم فرعونيان ( قبطي ) شكافته شدن رود و گذشتن از ميان امواج خروشان اب . غرق گشتن فرعون و سربازانش در همان رود . فرستادن شدن غذا از اسمان . بيرون زدن اب از سنك در دل بيابان و..... ) به خالق مهربان و پيامبر خود خيانت كردند و به پرستش مجسمه طلايي از گوساله مشغول شدند . موسي در حين انجام عباداتش در كوه سينا از جانب خداوند بر كرده انها اگاه شد خداوند به موسي گفت : اگر تو شفيع اين قوم نباشي هر ايينه هلاكشان ميكنم .
موسي به خدا گفت : پروردگارا اگر اين قوم هلاك شوند اهل مصر خواهند گفت كه موسي انها را از مصر خارج كرد و در كوهستان هلاكشان كرد .
موسي الواح عشره را به همراه دو لوح ديگر برداشت و به نزد قومش برگشت .

موسي به نزد قومش برگشت و فرمود : اي قوم مگر من چهل روز وعده ندادم امروز خاتمه ان است چرا خلاف كرديد و در خشم شد و الواح را به زمين زد .چنان كه شكست و خرد شد . بعد خطاب به انها كرد و پرسيد كدام يك از شما گوساله پرستيديد ؟؟؟ انها انكار كردند و چون فرقي بين كساني كه مشرك شده بودند و به گوساله پرستي پرداخته بودند و انهايكه گناهي نكرده بودند وجود نداشت .موسي معجزهاي ديگر به اذن خدا انجام داد . دستور داد ان گوساله را سوهان گنند بعد تكه اي از قراضه ان را در اب ريخت و امر كرد مه قوم از ان اب بياشامند . پس هر كسي كه گوساله را پرستيده بود بر زبانش خالي زرين بوجود امد و انوقت مشركان از موحدان جدا شدند . انوقت موسي فرمود اي قوم بكشيد خويشان خود را كه مشرك بر خداي خود شدند كه اين مرگ بهتر از زندگاني در برابر ان خداي مهربان است . انروز قوم موسي دوازده هزار نفر بودند كه سه هزار نفر در ان روز كشته شدند .
اين چهل روزي كه موسي در كوه طور بود را اربعين ميقات مي گويند .
بعد از يازده روز از اربعين ميقات موسي براي شفاعت قومش به كوه طور باز گشت .چهل روز ديگر براي امرزش ان قوم عبادت كرد تا خدا پذيرفت .
حضرت موسي به مدت چهل روز عبادت كرد براي امرزش قومش . عده اي از مشايخ قومش نيز در اين چهل روز با او همراه بودند و صحبت كردن موسي با خدارا نظاره ميكردند .و سخت طالب ديدار خدا شده بودند . حضرت موسي ميدانست كه قادر به ديدن خدا نيست اما براي اينكه انها هم بدانند خدا ديده نمي شود .به خدا گفت : پروردگارا خود را به ما بنما تا تورا بي پرده مشاهده كنيم. بمجرد اين سخن چنان ظلمتي ظاهر شد كه تا هفت فرسنگ دور كوه طور را فراگرفت . خدا به موسي گفت موسي تو مرا نتواني ديد ليكن به بسوي كوه نگاه كن كه چگومه جلوه ما بران كوه ميگذرد اگر كوه توانست جلوه مارا مشاهده كند تو نيز خواهي توانست .چون موسي به كوه نگاه كرد تابشي ديد كه از جلال كبرياي خدا بر ان كوه تجلي كرد .ان كوه پاره پاره شد بعد اتشي عظيم از اسمان امد و صداي مهيب باند شد .كه مشايخ بني اسراييل از ديدن و شنيدن ان صدا مردند . وحضرت موسي از مشاهده ان بيفتاد و مدهوش شد . بهد از يك شبانه روز كه به هوش امد .عرض كرد پروردگارا باز گشت ميكنم به سوي تو از انچه براي قوم مسئلت نمودم . خداوند به واسطه تضرع ان حضرت مشايخ بني اسراييل را زنده كرد . و انها به سمت قومشان برگشتند و مژده اوردند كه خدا گناه گوساله پرستي انها را به واسطه دعاي موسي بخشيده است . اين چهل روز عبادت موسي را اربعين شفاعت ناميدند.
بعد از اربعين شفاعت موسي از خدا خواست كه به جاي ان الواحي كه شكسته بود الواح ديگر عنايت فرمايد . خدا به موسي گفت به جاي ان الواح . الواحي ديگر به شما ميدهم . فردا صبح به فراز جبل حاضر باش ليكن كسي همراهت نباشد . موسي با 12 لوح شكسته بامداد بر فراز جبل حاظر شد اما به مدت چهل روز سر پا ايستاد تا ازطرف خدا
خطاب امد پروردگار نيك عهد و رحمت كننده و بخشنده است . موسي بر زمين افتاد و سجده كرد ...و الواح جديد را به نزد قومش اورد .
__________________
حضرت موسي مردي بود گندم گون كه خالي بر چهره داشت . طول قامتش 10 زراع بود و طول عصاي ان حضرت برابربا قامتش بود . حدود صدوبيست سال عمر كردند و قبرش در وادي مواب است .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت داود :
حضرت داود پيامبري بود كه سلطنت ميكرد . در زمانش قوم بني اسراييل طغيان كردند و قوانين تورات را زير پا گذاشتند روز شنبه كه كاركردن ممنوع بود انها به دريا ميرفتند و شكار مي كردند . خداوند انهارا به مسخ مبتلا كرد . انهاي كه روز شنبه به دريا براي صيد ماهي رفته بودند تبديل به بوزينگان شدند به طوري كه در هاي شهر را به رويشان بستند و به مدت 4 روز پشت دروازههاي شهر بودند روز چهرم رعر وبرق شديدي گرفت و طوفان شد و انها را به دريا انداخت .
حضرت داود از جمله پيامبراني بود كه حبال و طيور (جانوران و پرندگان ) مسخرش بودند و با او تسبيح خدا ميگفتند . او با اينكه پادشاه بود اما معاشش را از بافتن زنبيل و زره تامين ميكرد . گويند حدود سيصد زره بافت كه قيمت هر زره هزار درهم بود او علاوه بر تامين معاش مردان جنگجورا با زرههاي دست بافت خود قوي دل ميكرد .
ان حضرت زنجيري بافته بود كه برفراز صومعه ان حضرت اويزان بود در مواقع خصومات و دعاوي هر كس ميخواست قسم بخورد به پاي ان زنجير ميرفت و اگر در گفتارش صادق بود دستش به ان زنجير ميرسيد اگر در گفتارش راستگو نبود دستش بران نمي رسيد .
اگر بيماري را به ان زنجير ميرساندند شفا مي يافت .و اگر بلاي ازاسمان ميخواست نازل شود صداي از ان به گوش داود مي رسيد . و او بر ان واقف ميشد .
حضرت داود دز زمان حياتش تصميم به ساخت مسجد القصي نمود . كه ساخت ان به اتمام نرسيده بود كه وفات كرد
او مردي بود بسيار با سخوت وبا مروت بود و سليمان پسرش بعد از او به نبوت رسيد .

طالوت و داود


پس از وفات موسى(ع) «يوشع بن نون» كه از نوادگان يوسف(ع) بود زمام امور بنى‏اسرائيل را به دست گرفت و بنى اسرائيل همراه او به سرزمينى كه در آن زمان بدان وعده داده شده بودند، يعنى فلسطين وارد شدند.

نخستين شهرى را كه آنان به اشغال خود درآوردند، شهر «اريحا» - بنا به گفته بعضى «اورشليم» - بوده است و خداوند به آنها دستور داده بود آن‏گاه كه وارد شهر مى‏شوند با حالت خضوع و خشوع در برابر خداوند، از دروازه شهر وارد گردند و كلمه «حُطّه» را بر زبان آورند؛ يعنى پروردگارا، از گناهان ما بگذر. ولى آنان از دستور خدا سربرتافته و با حالتى ازكبر و نخوت وارد شهر گرديدند و به جاى اين‏كه از خداى خويش طلب مغفرت و بخشش نمايند، چنان كه خدا آنها را بدان فرا خوانده بود، به فسق و فجور و تبهكارى پرداختند. خداوند از كردار آنان به خشم آمد و در برابر نافرمانى‏هاى آنان، عذاب خود را بر آنها فروفرستاد:

وَإِذ قُلْنا ادْخُلُوا هذِهِ القَرْيَةَ فَكُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَداً وَادْخُلُوا البابَ سُجَّداً وَقُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ وَسَنَزِيدُ المُحْسِنِين* فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ الَّذِى قِيلَ لَهُمْ فَأَنْزَلْنا عَلى الَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ؛(1)

و آن زمان كه گفتيم وارد اين شهر (بيت‏المقدس) شويد و از نعمت‏هاى آن تناول كنيد و از آن در، سجده كنان وارد گرديد و بگوييد خدايا، از گناه ما درگذر، تا اين‏كه از خطاى شما بگذريم و بر ثواب نيكوكاران شما بيفزاييم. ستمكاران پس از آن، حكم خدا را تبديل به غير آنچه بدانان گفته شده بود، نمودند و ما به كيفر بدكارى، عذابى سخت از آسمان بر آنها وارد ساختيم.

يوشع در فلسطين به اداره امور بنى اسرائيل پرداخت و ميان آنها حكمرانى كرد تا از دنيا رفت و پس از او حاكمانى روى كار آمدند و برهه‏اى از زمان، بى‏آن‏كه مردم از وجود پادشاه قدرتمند و صاحب شوكتى برخوردار باشند، ميان آنان فرمانروايى كردند.

در آن زمان بنى‏اسرائيل در معرض حملات ملت‏هاى مجاور خود قرار داشتند و آداب ورسوم رايج بين آنان اين بود كه هرگاه با دشمنان خود درگير مى‏شدند، تابوت سلطنتى را پيشاپيش خود قرار داده و از آن كمك مى‏خواستند تا اراده و تصميمشان تقويت گردد.

پس از آن، نبرد خونينى ميان بنى اسرائيل با فلسطينى‏ها رخ داد و از آنجا كه خداوند در اثر گناهانِ قوم بنى اسرائيل بر آنان خشمگين بود، فلسطينى‏ها طعم تلخ شكست را به آنها چشاندند و زنان و فرزندان آنان را به اسارت گرفتند و آنها را از شهرشان بيرون براندند و تابوت سلطنتى را از آنان باز پس گرفتند و به خانه خداى خود (داجون) بردند.

بنى‏اسرائيل در دوران هيئت حاكمه، به باديه‏نشينى پرداخته و داراى تعصب‏هاى قبيله‏اى بودند و اين شيوه را تا سال 1040 ق.م ادامه دادند تا اين‏كه ميان آنان رهبرى پديدار شد و آنها را متحد ساخت و زير يك پرچم گرد آورد و بدين سان به عنوان نخستين پادشاه بنى‏اسرائيل زمام امور حكومت را به دست گرفت، وى در تاريخ يهود به نام «شائول» معروف بوده و قرآن او را «طالوت» ناميده است.
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
درخواست پادشاه

بنى اسرائيل پس از شكست و از دست دادن تابوت، به ذلّت و خوارى دچار گرديدند، بزرگان آنها نزد «سموئيل» كه مقام پيامبرى و قضاوت را عهده‏دار بود، رفته و از او خواستند كه برايشان پادشاهى برگزيند تا زير پرچم او گرد آمده و با دشمنان خويش مبارزه كنند. سموئيل به حقيقت و ماهيّت قوم خود آشنا بود و از سرشت آنان آگاهى داشت و مى‏دانست كه آنان صحنه نبرد را ترك خواهند كرد، لذا از آنها پرسيد: اگر جنگى براى شما رخ دهد، شايد به مبارزه برنخيزيد؟ آنها زير بار اين سخن نرفتند و گفتند: چگونه براى باز پس گيرى حقوق خويش نجنگيم، حال آن‏كه دشمنانمان ما را از وطنمان بيرون رانده و ميان ما وفرزندانمان جدايى افكنده‏اند! به هر حال، آنچه را سموئيل انتظار داشت به وقوع پيوست و آن‏گاه كه خداوند خواسته آنها را بر آورده ساخت و جنگى را برايشان به وجود آورد، جزگروهى اندك بقيه از حضور در جنگ و نبرد خوددارى كردند. خداى متعال فرمود:

أَلَمْ تَرَ إِلى‏ المَلَإِ مِنْ بَنِى إِسْرائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى‏ إِذ قالُوا لِنَبِىٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ قالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتالُ أَلّا تُقاتِلُوا قالُوا وَما لَنا أَلّا نُقاتِلَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَأَبْنائِنا فَلَمّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ القِتالُ تَوَلَّوْا إِلّا قَلِيلاً مِنْهُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظّالِمِينَ؛(2)

آيا نديدى كه آن گروه از بنى‏اسرائيل پس از موسى، از پيامبر خود درخواست كردند كه برايمان پادشاهى برانگيز تا به رهبرى او در راه خدا مبارزه كنيم، پيامبرشان گفت: آيا اگر كارزار و نبرد بر شما فرض و واجب شود، نافرمانى مى‏كنيد؟ گفتند: چگونه ممكن است كه ما در راه خدا مبارزه نكنيم، در صورتى كه ما و فرزندانمان توسط دشمنان از شهر و ديارمان بيرون رانده شديم. و آن‏گاه كه حكم جهاد بر آنها فرض و واجب گشت، جز اندكى از آنان بقيه از جنگ سرباز زدند و خداوند از كردار ستمكاران آگاه است.

__________________
پادشاهى طالوت

سموئيل به بنى اسرائيل اطلاع داد كه خداوند خواسته آنها را برآورده كرده و طالوت را كه از نوادگان بنيامين بود، به پادشاهى آنان برگزيده است، ولى مردم زبان به شكايت گشوده و نسبت به گزينش طالوت اعتراض كردند و گفتند: او از خانواده شرافتمندى نيست، آنها به‏گمانشان، خود را از او به پادشاهى سزاوارتر مى‏دانستند؛ زيرا پادشاهى بنى اسرائيل مى‏بايست در فرزندان يهودا و نبوت در فرزندان لاوى باشد، ولى طالوت از نواده‏هاى بنيامين و از طبقات معمولى مردم بود.

اعتراض ديگر آنان اين بود كه طالوت فردى تهيدست بوده و از مال و ثروت بهره‏اى ندارد و مال و دارايى از نظر يهوديان از برجسته‏ترين شاخص‏ها و امتيازات بزرگ و شرافت به‏شمار مى‏آمد. سموئيل به اعتراض كنندگان پاسخ داد: خداوند طالوت را به عنوان پادشاه آنان برگزيده و او را به صفات و ويژگى‏هايى آراسته است كه شايستگى و لياقت پادشاهى را دارد. به او علم و دانشِ سرشار عنايت كرده است كه مى‏تواند با شناخت مسائل سياسى مربوط به آنان و با دانش و هوشمندى خود، امور زندگى آنها را اداره كند، چنان كه به وى نيروى جسمانى عطا كرده كه در جنگ‏ها و در برابر دشمنان توان پايدارى و استقامت داشته باشد. وانگهى خداوندى كه طالوت را برگزيده، به امور مربوط به بندگانش آشناتراست، او هرگونه كه بخواهد امور مربوط به جهان هستى را اداره مى‏كند و از روى حكمتى كه هيچ‏كس غير او بدان واقف و آگاه نيست، به هر كس خواهد ملك و پادشاهى عنايت مى‏كند:

وَقالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا أَنّى‏ يَكُونُ لَهُ المُلْكُ عَلَيْنا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالمُلكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ المالِ قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَزادَهُ بَسْطَةً فِى العِلْمِ وَالجِسْمِ وَاللَّهُ يُؤْتِى مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَاللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ؛(3)

و پيامبرشان بدانان گفت: خداوند طالوت را به پادشاهى شما برگزيده است. گفتند: او چگونه بر ما حاكميت يابد، در صورتى كه ما به پادشاهى از او سزاوارتريم او از اموال فراوان نيز برخوردار نيست. رسول در پاسخ آنها گفت: خداوند او را بر شما برگزيده و علم و دانش و قواى جسمانى او را فزونى بخشيده است. و خداوند ملك و پادشاهى را به هر كه خواهد مى‏بخشد و هم او توانگر و داناست.

علامت پادشاهى


قرآن كريم يادآور مى‏شود كه سموئيل پيامبر، به بنى اسرائيل خبر داد نشانه پادشاهى طالوت اين است كه وى آنان را به پيروزى خواهد رساند و تابوتى كه علامت عزّت و مجد و شرف آنها و سبب آرامش دل‏هاى آنان بوده و آثارِ موسى و هارون و الواحى كه در آن وجود دارد و سفارشات الهى در آنها تدوين گشته است، بردوش فرشتگان بدانان باز خواهد گشت. خداى متعال فرمود:

وَقالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَبَقِيَّةٌ مِمّا تَرَكَ آلُ مُوسى‏ وَآلُ هرُونَ تَحْمِلُهُ المَلائِكَةُ إِنَّ فِى ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ؛(4)

و پيامبرشان بدانان گفت: نشانه و علامت پادشاهى او اين است كه وى تابوت را كه در آن آرامشى از ناحيه پروردگارتان و الواح بازمانده خانواده موسى و هارون است و بر دوش فرشتگان حمل مى‏شود برايتان مى‏آورد. به راستى كه اگر ايمان داشته باشيد، نشانه و حجّتى در اين ماجرا برايتان موجود است.

__________________
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
آزمايش سپاهيان

طالوت، قوم خود را براى مبارزه در راه خدا فراخواند و آنان را براى نبرد با دشمنانى كه آنها را به ذلّت نشاندند، تشويق و ترغيب نمود. سپاهى انبوه زير پرچم او گرد آمده و آنها را به جنگ با فلسطينيان كه رهبرى آنها را جالوت(5) عهده‏دار بود، گسيل داشت. جالوت به شجاعت و دلاورى معروف بود و خبر دلاورى‏ها و پيروزى‏هاى وى ميان تمام ملت‏هاى مجاور انتشار يافته بود، به همين دليل از او بيمناك بوده و از نبرد و درگيرى با وى خوددارى مى‏كردند.

طالوت سپاهيان خود را حركت داد و آنها را از شهر خودشان دور ساخت، تا به نزديكى سپاه دشمن رسيدند، و خواست توان جنگى و رزمى آنها را بيازمايد و از ميزان صبر و تحمل و فرمانبردارى و اطاعت آنها آگاه گردد، لذا در لحظاتى كه به شدت خسته شده بودند و تشنگى بر آنان چيره گشته بود، بدانان گفت: شما به زودى از نهرى خواهيد گذشت و خداوند به وسيله آن شما را در بوته امتحان و آزمايش قرار مى‏دهد تا آنان را كه اطاعت مى‏كنند از نافرمانان مشخص سازد. بنابراين، كسى كه از آن آب ننوشد و لذّت آن را نچشد، از پيروان من خواهد بود، ولى هر يك از شما مى‏تواند تنها يك مشت از آب برگيرد و تشنگى خود را به‏وسيله آن برطرف سازد و كسى كه بيش از ديگران بياشامد، از پيروان من نيست. ولى آن‏گاه كه به رودخانه رسيدند، بيشتر آنها با فرمان طالوت مخالفت كرده و بدون توجه به نهى او، خود را از آن سيراب ساختند:

فَلَمّا فَصَلَ طالُوتُ بِالجُنُودِ قالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّى وَمَنْ لَمْ‏يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّى إِلّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلّا قَلِيلاً مِنْهُمْ؛(6)

و آن‏گاه كه طالوت لشكر كشيد، گفت: به راستى كه خداوند شما را به نهر آبى مورد آزمايش قرار مى‏دهد، كسى كه از آن بياشامد، از پيروان من نيست و كسى كه از آن ننوشد پيرو من است، مگر اين‏كه كفى بيشتر نياشامد، ولى همه لشكريان به جز افرادى اندك، از آن آب نوشيدند.

پيروزى طالوت


طالوت به همراه كسانى كه تشنگى و خستگى را تحمل كرده بودند از نهر گذشت، وى بعد از آن‏كه عده زيادى از همراهانش برگشتند، خود را در برابر انبوه دشمن اندك يافتند. دسته‏اى از آنان كه كثرت دشمن، آنها را بيمناك ساخته بود، گفتند: ما امروز توان برابرى با جالوت را نداريم، اما دسته‏اى كه ايمان آورده بودند از كثرت دشمن ترس به دلشان راه نيافته بود؛ زيرا آنها مطمئن بودند كه پس از مرگ به ديدار خداى خويش خواهند رفت، از اين رو گفتند: بسيار اتفاق افتاده است كه گروهى اندك به اذن خدا برعده بسيارى چيره گشته‏اند، لذا ما در برابر دشمن پايدارى خواهيم كرد، خداوند صابران را حمايت كرده و پيروز مى‏گرداند. وآن‏گاه كه مؤمنان براى نبرد با جالوت و سپاهش حركت كردند، به پيشگاه خداوند به تضرع و زارى پرداختند كه دل‏هاى آنان را سرشار از صبر و شكيبايى گردانده و در ميدان نبرد ثابت قدم نگاه‏دارد و بر دشمنانشان پيروز گرداند، خداوند دعاى آنان را مستجاب و آنها را پيروز ساخت و داود، جالوت را از پاى در آورد و خداى متعال پادشاهى بنى اسرائيل را به وى ارزانى داشت، و هرگونه دانش و حكمتى را كه خواست بدو آموخت و او بندگان شايسته‏اش را ي

ارى مى‏فرمايد، اگر خداوند براى محو و نابودى فساد و تباهى تبهكاران، مصلحان را بر آنها مسلط نمى‏گرداند و اگر برخى از انسان‏هاى شرور را بر برخى ديگر تسلط نمى‏بخشيد، زمين آباد نمى‏گشت، بلكه فساد و تباهى آن را فرامى‏گرفت، ولى احسان و عنايت پروردگار پيوسته شامل حال همه مردم است:

فَلَمّا جاوَزَهُ هُوَ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ قالُوا لا طاقَةَ لَنا اليَوْمَ بِجالُوتَ وَجُنُودِهِ قالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصّابِرِينَ * وَلَمّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَجُنُودِهِ قالُوا رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَثَبِّتْ أَقْدامَنا وَانْصُرْنا عَلىَ القَوْمِ الكافِرِينَ * فَهَزَمُوهُمْ بِإِذنِ اللَّهِ وَقَتَلَ داوُدُ جالُوتَ وَآتاهُ اللَّهُ المُلْكَ وَالحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ وَلَوْلا دَفْعُ اللَّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الأَرْضُ وَلكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلى‏ العالَمِينَ؛(7)

و آن زمان كه او به همراه گروندگانش از نهر گذشتند، لشكريانش بدو گفتند: ما امروز در برابر جالوت و سپاهش توان مقاومت نداريم، كسانى كه به لقاى رحمت الهى اعتقاد داشتند گفتند: چه بسا گروهى اندك به اذن خدا بر گروهى بسيار پيروز گردند و خداوند با صبر پيشگان است و آن‏گاه كه در برابر جالوت و سپاهش قرار گرفتند عرضه داشتند: پروردگارا، به ما صبر و شكيبايى عنايت فرما و گام‏هايمان را استوار دار و بر كافران پيروزمان گردان، و به اذن خدا آنهارا شكست دادند و داود، جالوت را از پاى درآورد و خداوند به او پادشاهى و حكمت و فرزانگى عطا كرد و آنچه را مى‏خواست بدو آموخت و اگر خداوند برخى از مردم را به وسيله بعضى ديگر فروننشاند، زمين به فساد و تباهى كشيده مى‏شود، ولى خداوند به جهانيان لطف و عنايت دارد.

__________________
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
كشته شدن جالوت (جليات)


قرآن، نحوه كشته شدن جالوت را به دست داود تشريح نكرد، ولى تورات آن را تفصيل داده كه ما خلاصه‏اى از آن را مى‏آوريم:


فلسطينى‏ها براى نبرد با بنى‏اسرائيل سپاهيان خود را گردآوردند و شائول (طالوت) و نيروهاى بنى‏اسرائيل در برابر آنها قرار گرفتند. هر لشكر برفراز كوهى مستقر بود و ميان دو سپاه دشتى هموار قرار داشت. چند روزى سپرى شد و هيچ يك از دو لشكر جرأت حمله به ديگرى را نداشت، در اين هنگام مردى قوى هيكل و زشت چهره به نام جالوت (جليات) غرق در اسلحه از اردوگاه فلسطينى‏ها خارج شد و نيزه‏اى بزرگ در دست داشت. جليات پس از بيرون آمدن، وسط دشت قرار گرفت و بر سپاهيان بنى‏اسرائيل بانگ زد تا شخصى را براى مبارزه او برگزيده و به ميدان بفرستند و گفت: اگر فرد مبارز شما بر ما غلبه يافت، ما همگى به بردگى او درخواهيم آمد و اگر من بر او فايق آمدم و او را كشتم، شما به بردگى ما درخواهيد آمد.

شائول (طالوت) و سپاهش از شنيدن سخنان جليات بيمناك گشتند و از برابرى با او خوددارى كردند و او تا چهل روز پيوسته صبح و شام آنها را به مبارزه مى‏طلبيد، شائول (طالوت) وعده داده بود، هر كس جليات را بكشد، به او مال فراوان بخشيده و دخترش را به ازدواج وى درخواهد آورد. مردى از بيت لحم به نام «يسىّ» كه داراى سه پسر بود و آنها براى مبارزه در كنار شائول، در سپاه وى حضور داشتند و چهارمين فرزندش را كه داود نام داشت، نزد برادران خود فرستاده بود تا حال آنها را جويا شود. داود ملاحظه كرد كه جليات مبارز مى‏طلبد و مردم از بيم و ترس او از برابرى با وى خوددارى مى‏كنند و جليات به آنها ناسزا گفته و آنان را مورد نكوهش و اهانت قرار مى‏دهد، لذا غيرت و مردانگى داود به حركت درآمده و از شائول خواست بدو اجازه دهد تا براى نبرد با جليات به ميدان رود. شائول از فرستادن او خوددارى كرد و او را از شجاعت و بى‏باكى جليات برحذر داشت، ولى سرانجام به او اجازه نبرد داد وزرهى بر او پوشاند كه نمى‏توانست آن را حمل كند؛ زيرا او به پوشيدن چنين زرهى عادت نداشت. به همين دليل آن را از تن خود بيرون آورد و عصاى خويش را به دست گرفت و تعدا

د پنج پاره سنگ صاف از بيابان برداشته و در خورجين خود نهاد و فلاخن خويش را در دست گرفت و با يكديگر رو در رو شدند، پس از نبردى كه با جليات انجام داد، او تلاش كرد با ضربه نيزه‏اى داود را از پا درآوَرَد، ولى داود با چالاكى به وسيله سنگى كه در فلاخن داشت، پيشانى وى را نشانه رفت و آن فرد ستمكار نقش بر زمين شد و داود چون صاعقه بر سينه او نشست و شمشير از نيام كشيد و سر از بدنش جدا ساخت. فلسطينى‏ها كه فرمانده خود را كشته ديدند، ترس و وحشت آنها را فرا گرفت و دچار تفرقه و پراكندگى شده و پا به فرار گذاشتند و شائول (طالوت) با سپاهش آنها را تعقيب كرده و تعداد زيادى از آنان را به قتل رساندند.

مرگ طالوت و پادشاهى داود

وقتى داود، جالوت را كشت، در دربار طالوت به مقام والايى رسيد و بر جنگجويان بنى‏اسرائيل پيشى گرفت. امّا زمانى كه طالوت تصور كرد داود به منزله رقيبى خطرناك براى او درآمده، به ويژه از جنبه محبوبيّتى كه در بين تمام قوم بنى‏اسرائيل برخوردار است، آتش حسد در دلش شعله‏ور گرديد و ديرى نپاييد كه حسدش به كينه‏اى كشنده تبديل شد و چندين بار سعى در ترور وى نمود، ولى توطئه‏هاى او نقش بر آب شد.

سپس در نبرد «جلبوع» كه اسرائيلى‏ها شكست خورده و فرار كردند و سه تن از فرزندان طالوت كشته شدند، تيراندازان فلسطينى طالوت را مورد هدف قرار داده و او را به شدت زخمى كردند، طالوت به كسى كه اسلحه وى را حمل مى‏كرد، دستور داد تا شمشيرش را از نيام كشيده و او را به وسيله آن از پاى درآورد، تا به دست دشمن كشته نشود كه او را مثله كنند، ولى آن شخص از اين عمل خوددارى كرد، در اين هنگام طالوت شمشير خود را برگرفت و خود را به روى آن انداخت، و بدينسان كشته شد.

داود پس از اين ماجرا رهسپار «حبرون» شهر الخليل امروز گرديد. مردان يهودا نزد داود آمده و او را پادشاه قرار دادند، ولى ساير قوم بنى اسرائيل به اطاعت «اشبوشت» پسر طالوت در آمدند، و نبردهايى ميان طرفداران داود و «اشبوشت» به وجود آمد تا اين‏كه پسر طالوت به قتل رسيد و داود به عنوان پادشاهى كليه أسباط بنى اسرائيل مطرح شد. زمانى كه داود به پادشاهى همه اسرائيليان درآمد، سى‏ساله بود و مدت چهل سال حكومت كرد. داود در حبرون مدت هفت سال و نيم بر يهودا حكمفرمايى كرد و 33 سال در اورشليم بر همه اسرائيليان و يهودا پادشاهى نمود و آن‏گاه پسرش سليمان را قبل از مرگ خود ولى‏عهد خويش قرار داد و زمانى كه سليمان به فرمانروايى رسيد، كار پدر را پى گرفت و به كشورگشايى ادامه داد و به شيوه‏اى نو كشور را نظم و ترتيب بخشيد و معبد «مسجد الأقصى» را تكميل ساخت، چه اين‏كه خداوند بدو دانش و حكمت آموخته بود.

__________________
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم)، فرزند عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عبدمناف، در مكّه به دنيا آمد.
پيش از ولادت، پدرش عبداللّه درگذشته بود.
محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) شش سال داشت كه مادرش آمنه را نيز از دست داد.
او تا هشت سالگى زير سرپرستى جدّش عبدالمطّلب بود و پس از مرگ جدّش در خانه عمويش ابوطالب سُكنا گزيد.
رفتار و كردار او در خانه ابوطالب، نظر همگان را به سوى خود جلب كرد و ديرى نگذشت كه مهرش در دلها جاى گرفت.
او برخلافِ كودكانِ همسالش كه موهايى ژوليده و چشمانى آلوده داشتند، مانند بزرگسالان موهايش را مرتّب مىكرد و سر و صورتِ خود را تميز نگه مىداشت.
او به چيزهاى خوراكى هرگز حريص نبود، كودكان همسالش، چنان كه رسم اطفال است، با دستپاچگى و شتابزدگى غذا مىخوردند و گاهى لقمه از دست يكديگر مىربودند، ولى او به غذاى اندك اكتفا و از حرص ورزى در غذا خوددارى مىكرد.
در همه احوال، متانت بيش از حدِّ سنّ و سالِ خويش از خود نشان مىداد.
بعضى روزها همين كه از خواب برمىخاست، به سر چاه زمزم مىرفت و از آب آن جرعهاى چند مىنوشيد و چون به وقت چاشت به صرف غذا دعوتش مىنمودند، مىگفت: احساس گرسنگى نمىكنم.
او نه در كودكى و نه در بزرگسالى، هيچ گاه از گرسنگى و تشنگى سخن به زبان نمىآورد.
عموى مهربانش ابوطالب او را هميشه در كنار بستر خود مىخوابانيد.
همو گويد: من هرگز كلمهاى دروغ از او نشنيدم و كار ناشايسته و خنده بيجا از او نديدم.
او به بازيچههاى كودكان رغبت نمىكرد و گوشه گيرى و تنهايى را دوست مىداشت و در همه حال متواضع بود.
آن حضرت در سيزده سالگى، ابوطالب را در سفر شام، همراهى كرد.
در همين سفر بود كه شخصيّت، عظمت، بزرگوارى و امانتدارى خود را نشان داد.
بيست و پنج سال داشت كه با خديجه دختر خويلد ازدواج كرد.
محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) در ميان مردم مكّه به امانتدارى و صداقت مشهور گشت تا آنجا كه همه، او را محمّد امين مىخواندند.
در همين سنّ و سال بود كه با نصب حجرالاسود و جلوگيرى از فتنه و آشوب قبايلى، كاردانى و تدبير خويش را ثابت كرد و با شركت در انجمن جوانمردان مكّه (= حلفالفضول) انسان دوستى خود را به اثبات رساند.
پاكى و درستكارى و پرهيز از شرك و بتپرستى و بىاعتنايى به مظاهر دنيوى و انديشيدن در نظام آفرينش، او را كاملاً از ديگران متمايز ساخته بود.
آن حضرت در چهل سالگى به پيامبرى برانگيخته شد و دعوتش تا سه سال مخفيانه بود.
پس از اين مدّت، به حكم آيه «وَ أَنـْذِرْ عَشيرَتَكَ الاَْقـْرَبينَ»; يعنى: «خويشاوندان نزديك خود را هشدار ده!»، رسالت خويش را آشكار ساخت و از بستگان خود آغاز كرد و سپس دعوت به توحيد و پرهيز از شرك و بتپرستى را به گوشِ مردم رساند.
از همين جا بود كه سران قريش، مخالفت با او را آغاز كردند و به آزار آن حضرت پرداختند.
حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) در مدّت سيزده سال در مكّه، با همه آزارها و شكنجه هاى سرمايه داران مشرك مكّه و همدستان آنان، مقاومت كرد و از مواضع الهى خويش هرگز عقب نشينى ننمود.
پس از سيزده سال تبليغ در مكّه، ناچار به هجرت شد.
پس از هجرت به مدينه زمينه نسبتاً مناسبى براى تبليغ اسلام فراهم شد، هر چند كه در طىّ اين ده سال نيز كفّار، مشركان، منافقان و قبايل يهود، مزاحمت هاى بسيارى براى او ايجاد كردند.
در سال دهم هجرت، پس از انجام مراسم حجّ و ترك مكّه و ابلاغ امامت على بن ابىطالب(عليه السلام) در غدير خم و اتمام رسالت بزرگ خويش، در بيست و هشت صفر سال يازدهم هجرى، رحلت فرمود

__________________
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
سورة الأحقاف
الصدوق قال: حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانى رضى الله عنه قال: حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانىّ‏ قال: حدّثنا علىّ بن الحسن بن فضّال عن أبيه، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام، قال: إنّما سمّى (أولوا العزم) أولى العزم لأنّهم كانوا أصحاب العزائم و الشرائع، و ذلك أنّ كلّ نبىّ كان بعد نوح عليه السلام‏ كان علي شريعته و منهاجه و تابعاً لكتابه إلي زمان إبراهيم الخليل عليه السلام‏، و كلّ نبىّ كان فى أيّام إبراهيم و بعده كان علي شريعة إبراهيم و منهاجه و تابعاً لكتابه إلي زمن موسي عليه السلام‏، و كلّ نبىّ كان فى زمن موسي‏ و بعده كان علي شريعة موسي و منهاجه و تابعاً لكتابه إلي أيّام عيسي عليه السلام‏، و كلّ نبىّ كان فى أيّام عيسي‏ و بعده كان علي منهاج عيسي و شريعته، و تابعاً لكتابه إلي زمن نبينا محمّد صلّي الله عليه و آله، فهؤلاء الخمسة هم أولوا العزم، و هم أفضل الأنبياء و الرسل، و شريعة محمّد صلّي الله عليه و آله لاتنسخ إلي يوم القيامة و لانبىّ بعده إلي يوم القيامة فمن ادّعي بعده نبيّناً أو أتي بعد القرآن بكتاب فدمه مباح لكلّ من سمع ذلك منه .
أحقاف 46/ 35. علل الشرائع 122 - 123.

صدوق از محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقاني(رض) از احمد بن محمد بن سعيد همداني، از علي بن حسن بن فضال، از پدرش، از ابوالحسن الرضا(ع) روايت كرده است كه فرمود: (پيامبران) (اولوا العزم) را اولوا العزم ناميده‏اند چون‏ صاحب دين و شريعت (مستقل) بودند. هر پيامبري كه بعد از نوح(ع) آمد بر شريعت و آيين او و تابع كتاب آن حضرت بود تا زمان ابراهيم خليل(ع)، هر پيامبري هم كه در زمان ابراهيم و بعد از او بود از شريعت و آيين ابراهيم و كتاب او پيروي مي‏كرد، تا زمان موسي(ع)، هر پيامبري كه در زمان موسي و بعد از او بود از شريعت و راه او تبعيت مي‏كرده و پيرو كتاب او بود تا زمان عيسي(ع) هر پيامبري هم كه در زمان عيسي و بعد از او ظهور كرد بر راه و شريعت عيسي و كتاب او بود تا زمان پيامبر ما محمد(ص). اين پنج نفر پيامبران اولوا العزم هستند و از همه پيامبران و رسولان برترند. شريعت محمد تا روز قيامت منسوخ نمي‏شود و پس از او تا روز قيامت پيامبري نخواهد آمد. بنابر اين، پس از آن حضرت هر كس ادعاي نبوت كند، يا بعد از قرآن كتابي بياورد، ريختن خونش بر هر كس كه چنين ادعايي را از او بشنود، مباح است .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
مد ت عمر پيا مبرا ن



آ د م 930 سا ل.


حوا 937 سا ل .


شيث 712 سا ل.


ا د ريس 350 سا ل.


نوح 950 سا ل.


هود 800 سا ل.


صا لح 136 سا ل.


ا براهيم 175 سا ل .


ا سماعيل 137 سا ل .


ا سحق 180 سا ل .


يعقوب 147 سا ل .


يوسف 110 سا ل .


موسي 120 سا ل.


هرون 117 سا ل .


زكريا 97 سا ل .


دا ود 100 سا ل .


سليما ن 52 سا ل.


عيسي 33 سا ل .

عمر انوش : ۹۶۵ سال
عمر قینان : ۹۲۰ سال

عمر مهلائیل : ۸۹۵ سال
عمر یرد : ۹۶۲ سال
عمر اخنون : ۳۰۰ سال
عمر متوشلح : ۹۶۰ سال
عمر لمک : ۷۷۷ سال
عمر نوح : ۹۵۰ سال
عمر سام : ۶۰۰ سال
عمر ارفخشد : ۴۶۵ سال
عمر شالح : ۴۳۰ سال
عمر عابر :۳۴۰ سال و یا بقولی ۱۶۴ سال
عمر فالغ : ۲۳۹ سال
عمر ارغو : ۲۰۰ سال
عمر ساروغ:۲۳۰ سال
عمر ناحور : نامعلوم
عمر تارخ: ۱۷۰ سال
عمر یعقوب : ۱۴۰ سال
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولين كسي كه شعر به عربي سرود : حضرت آدم (ع)

اولين كسي كه بر روي زمين شخم كاري كرد : حضرت آدم (ع)

اولين كسي كه خانه كعبه را بنا نمود : حضرت آدم (ع)

اولين واعض علم حساب : حضرت ادريس (ع)

اولين كسي كه خياطي كرد : حضرت ادريس (ع)

اولين طفلي كه شش ماهه به دنيا آمد : حضرت يحيي(ع)

اولين كسي كه قبا پوشيد : حضرت سليمان (ع)

اولين كسي كه به آسمان صعود كرد : حضرت عيسي (ع)

اولين كسي كه بر منبر رفت و خطبه خواند : حضرت ابراهيم (ع)

اولين كسي كه در راه خدا جهاد كرد : حضرت ابراهيم (ع)

اولين كسي كه خط نوشت : حضرت ادريس (ع)

اولين كسي كه برايش قبر كنده شد و لحد تهيه گشت : حضرت آدم (ع)

اولين كسي كه سگ رابه نگهباني واداشت : حضرت نوح (ع)

اولين كسي كه كشتي ساخت و به آب روانه كرد : حضرت نوح (ع)

اولين كسي كه پرچم بر افراشت : حضرت ابراهيم (ع)

اولين كسي كه پيمانه و ترازو ساخت : حضرت شعيب (ع)

اولين كسي كه زره ساخت : حضرت داوود (ع)

اولين كسي كه شكر تهيه كرد : حضرت سليمان (ع)

اولين كسي كه بسم الله الرحمن الرحيم نوشت : حضرت سليمان(ع)

اولين كسي كه گريه كرد : حضرت آدم (ع)

اولين كسي كه وسايل جنگي ساخت : حضرت ادريس (ع)

اولين كسي كه شهر بنا كرد : حضرت ادريس (ع)

اولين كسي كه ساعتهاي دوازده گانه را وضع كرد : حضرت نوح (ع)
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
امام صادق(علیه السّلام)برای «حفص بن غیاث»حکایت فرمودند که:

"روزی ابلیس بر حضرت یحیی(علیه السّلام)ظاهرشد درحالی که ریسمان های فراوانی به گردنش آویخته بود.
حضرت یحیی(علیه السّلام)پرسید:این ریسمان ها چیست؟
ابلیس گفت:اینها شهوات و خواسته های نفسانی بنی آدم است که با آنها گرفتارشان می کنم.
حضرت یحیی(علیه السّلام)پرسید:آیا چیزی از ریسمان ها هم برای من هست؟!
ابلیس گفت:بعضی اوقات پرخوری کرده ای و تورا از نماز و یاد خدا غافل کرده ام.
حضرت یحیی(علیه السّلام)فرمود:به خدا قسم!از این به بعد هیچگاه شکمم را از غذا سیر نخواهم کرد.
ابلیس گفت:به خدا قسم!من هم از این به بعد هیچ مؤمن و موحّدی را نصیحت نمی کنم."

امام صادق(علیه السّلام)در پایان این ماجرا فرمود:
"ای حفص!
به خدا قسم!بر جعفر و آل جعفر لازم است هیچگاه شکمشان را از غذا پر نکنند.
به خدا قسم!بر جعفر و آل جعفر لازم است هیچگاه برای دنیا کار نکنند"




منبع:بحارالأنوار/ج 63/ص 216
 

مسروری

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بيان قصص حضرت ادريس عليه السلام است


حق تعالى فرموده است كه و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا (1) يعنى: ياد كن در قرآن ادريس را بدرستى كه او بود بسيار تصديق كننده و بسيار راستگو و پيغمبر، و بالا برديم او را به مكان بلند.
و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند: حضرت ادريس عليه السلام مردى بود فربه و گشاده سينه و موهاى بدنش كم بود، و موى سرش بسيار بود، و يكى از گوشهايش بزرگتر از ديگرى بود، و موى ميان سينه اش باريك بود، (2)، و آهسته سخن مى كرد، و چون راه مى رفت گامها را نزديك به يكديگر مى گذاشت.
و او را براى ادريس گفته اند كه حكمتهاى خدا و سنتهاى اسلام را بسيار درس ‍ مى گفت، و او در ميان قوم خود تفكر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت كه: اين آسمانها و زمينها و اين خلق عظيم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و ساير مخلوقات را پروردگارى هست كه تدبير اينها مى كند و به اصلاح مى آورد اينها را به قدرت خود، پس بايد كه آن پروردگار را بندگى كنيم چنانچه سزاوار اوست، پس ‍ خلق كرد با طايفه اى از قوم خود و ايشان را پند مى داد و خدا را به ياد ايشان مى آورد و ايشان را از عقاب او مى ترسانيد و دعوت مى كرد ايشان را به عبادت خالق اشيا، پس پيوسته يكى بعد از ديگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنكه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسيدند به ايشان گفت: بيائيد اختيار كنيم از نيكان خود صد نفر را، پس اختيار كرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن راو از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختيار كرد، پس گفت: بيائيد تا اين هفت تن دعا كنند و باقى ديگر آمين بگويند شايد پروردگار ما دلالت كند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمين گذاشتند و بسيار دعا كردند چيزى بر ايشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند كردند و دعا كردند پس خدا وحى كرد بسوى ادريس و او را پيغمبر گردانيد و او را و هر كه به او ايمان آورده بود دلالت كرد بر عبادت خود.
و پيوسته ايشان عبادت خدا مى كردند و شرك به خدا نمى آورند تا خدا ادريس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها كه متابعت او كرده بودند بر دين او مگر اندكى، پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و بدعتها احداث كردند تا نوح عليه السلام بر ايشان مبعوث شد.(3)
و در حديث ابوذر گذشت كه: حق تعالى بر ادريس سى صحيفه نازل ساخت.(4)
و در بعضى روايات وارد شده است كه: او اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت، و اول كسى بود كه جامه دوخت و پوشيد و پيشتر پوست مى پوشيدند، و چون خياطى مى كرد تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد خدا مى كرد.(5)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر عليه السلام بود كه در آنجا خياطى مى كرد و نماز مى كرد، هر كه در آنجا دعا كند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قيامت بالا برد به مكان بلند كه درجه ادريس است.(6)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر منقول است كه: ابتداى پيغمبرى ادريس ‍ عليه السلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود يعنى مؤ منان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين؟
گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است.
پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست.
او گفت كه: عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.
پادشاه گفت: به من بفروش من قيمت آن را مى دهم.
گفت: نمى بخشم و نمى فروشم، ترك كن ذكر اين زمين را.
پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت. و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه: اى پادشاه! تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است؟
پادشاه قصه زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.
زن گفت: اى پادشاه! كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد. پادشاه گفت: آن تدبير چيست؟
زن گفت: جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى.
پادشاه گفت: پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤ منان را، پس آن جماعت را طلبيد و ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت.
پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤ من غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه: برو به نزد آن جبار و به او بگو كه: راضى نشدى به اينكه بنده مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شده حلم من؟
پس حضرت ادريس عليه السلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت: اى جبار! من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه: بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت: مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت: پس بكن.
و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤ منان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.
و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه: اى ادريس! در حذر باش كه اين جبار اراده كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.
ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت، و چون سحر شد مناجات كرد و گفت: پروردگارا! مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد، خدا وحى فرمود به او كه: از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در جارى گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم.
ادريس گفت: پروردگارا! حاجتى دارم.
حق تعالى فرمود: سؤ ال كن تا عطا نمايم.
ادريس گفت: سؤ ال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤ ال كن كه ببارى.
خدا فرمود: اى ادريس! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقت مبتلا مى شوند.
ادريس گفت: هر چند بشود من چنين سؤ ال مى كنم.
حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤ ال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤ ال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.
پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤ ال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت: اى گروه مؤ منان! از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود؛ پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤ ال كرده است.
و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤ من، و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السلام ماندند كه يك قطره باران بر ايشان نباريد و به مشقت افتادند آن گروه، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.
و چون كار ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤ ال نكندت باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس راءى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤ ال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.
پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السلام كه: اى ادريس! اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع، و منم خداوند رحمان رحيم، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤ ال باران چيزى مگر آنچه تو سؤ ال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤ ال كنى، پس سؤ ال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم.
ادريس گفت: خداوندا! من سؤ ال نمى كنم.
حق تعالى فرمود: اى ادريس! سؤ ال كن.
گفت: خداوندا! سؤ ال نمى كنم.
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه ماءمور بود كه هر شب طعام ادريس ‍ عليه السلام را ببرد كه: حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.
پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه: پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى؟
پس خدا وحى كرد به او كه: اى ادريس! به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم. و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقت اهل شهر خود در مدت بيست سال، و من از تو سؤ ال كردم كه ايشان در مشقتند و من رحم كرده ام بر ايشان، سؤ ال كن كه كن باران بر ايشان ببارم، سؤ ال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤ ال كردن، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چاره روزى خود بكنى و طلب نمائى.
پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پير زالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش ‍ انداخته است، گفت: اى زن! مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام.
زن گفت: اى بنده خدا! نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم. و سوگند ياد كرد كه: مالك چيزى بغير اين دو گرده نان نيستم و گفت: برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن.
ادريس گفت: آنقدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم.
زن گفت: اين دو گرده نان است: يكى از من است و ديگرى از پسر من است، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم.
ادريس گفت: پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است، و نيم قرص ‍ براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گرده نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد. چون پسر ديد كه ادريس از گرده نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت: اى بنده خدا! فرزند مرا كشتى؟!
ادريس گفت: جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت: اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر! به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى او به اذن خدا.
پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت: گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه: بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما در آمده است.
و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند: اى ادريس! آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقت و تعب و گرسنگى بوديم؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.
ادريس گفت: دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤ ال كنند تا من دعا كنم. چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند. چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت: نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم، گفتند: اى ادريس! ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى، آيا تو را رحم نيست؟
ادريس گفت: من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پابرهنه بيايند به نزد من. پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پابرهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس ‍ قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدى كه گمان كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند.(7)
مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السلام گذشت، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تاءخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقربان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهده مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايندن و مستحق عقوبت خدا نشوند.
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه: حق تعالى غضب نمود بر ملكى از ملائكه و بال او را قطع كرد و او را در جزيره اى از جزاير دريا انداخت، و ماند در آن جزيره آنچه خدا خواست، يعنى مدت بسيار، پس حق تعالى حضرت ادريس را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، آن ملك آمد بسوى آن حضرت و گفت: اى پيغمبر خدا! دعا فرما كه خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول كرد ادريس و دعا كرد تا خدا بال آن ملك را به او برگردانيد و از او خشنود گرديد، پس ملك به آن حضرت گفت: آيا تو را حاجتى بسوى من هست؟
گفت: بلى، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملك الموت را ببينم كه با ياد او تعيش نمى توانم كرد، پس ملك او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم، پس چون ديد كه ملك الموت نشسته است و سر خود را حركت مى دهد از روى تعجب، پس ادريس سلام كرد بر ملك الموت و پرسيد: چرا سر خود را حركت مى دهى؟
گفت: زيرا كه پروردگار عزت مرا امر نموده است كه روح تو را قبض كنم در ميان آسمان چهارم و پنجم. پس گفت: پروردگارا! چگونه اين تواند بود و حال آنكه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، پس چگونه در اين وقت او را در ميان آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و اين است معنى قول خدا (و رفعناه مكانا عليا) (8)، و فرمود: او را براى اين ادريس گفتند كه درس كتب الهى بسيار مى گفت.(9)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه: خدا ادريس ‍ را بالا برد به مكان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانيد بعد از وفات او.(10)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ملكى از ملائكه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمين فرستاد به تقصيرى، پس آمد به نزد ادريس عليه السلام و گفت: مرا شفاعت كن نزد پروردگارت، پس آن حضرت سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه مانده نشد و سستى نورزيد، پس در سحر از براى ملك بسوى خدا شفاعت كرد پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان رود.
پس ملك چون خواست برود به ادريس گفت كه: مى خواهم تو را بر اين نعمت كه بر من دادى مكافات نمايم، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقديم رسانم.
ادريس گفت: حاجت من آن است كه ملك الموت را به من نمائى شايد كه با او انس ‍ گيرم كه با ياد او هيچ نعمتى بر من گوارا نيست.
پس ملك بالهاى خود را گشود و گفت: سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملك الموت را در آسمان اول طلب كرد گفتند: بالا رفته است، آن حضرت را بالا برد تا آنكه در ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات نمود، پس آن ملك به ملك الموت گفت كه: چرا رو ترش كرده اى؟
گفت: تعجب مى كنم، زيرا كه در زير عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود كه قبض ‍ روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم، پس چون ادريس اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همانجا قبض روح او كرد، چنانكه خدا مى فرمايد و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا (11)(12)
و در حديث ديگر از عبدالله بن عباس منقول است كه: ادريس عليه السلام روزها در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و روزه مى داشت، و هر جا كه شب او را فرو مى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسيد هر جا كه افطار مى كرد، و از عمل صالح او ملائكه مثل عمل جميع اهل زمين بالا مى بردند، پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد كه به ديدن ادريس بيايد و بر او سلام كند، پس مرخص شد و به نزد ادريس آمد و گفت: مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم، پس رفيق يكديگر شدند و روزها مى گرديدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادريس عليه السلام براى افطار او مى رسيد و تناول مى نمود و ملك الموت را بسوى طعام خود دعوت مى كرد و او مى گفت: مرا به طعام احتياجى نيست، پس بر مى خاستند به نماز، و ادريس را سستى بهم مى رسيد و به خواب مى رفت و ملك الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت.
پس چند روز بر اين حال بودند تا گذشتند به گله گوسفندى و باغ انگورى كه انگورش رسيده بود، پس ملك الموت گفت كه: مى خواهى از اين گله بره اى يا از اين باغ خوشه انگورى چند بگيريم و شب به آن افطار كنيم؟
ادريس گفت: سبحان الله تو را تكليف مى كنم كه از مال من بخورى ابا مى كنى، پس ‍ چگونه مرا تكليف به خوردن مال ديگران بى اذن ايشان مى كنى؟! پس ادريس گفت كه: با من مصاحبت كردى و نيكو رفاقت كردى بگو تو كيستى؟
گفت: من ملك الموتم.
ادريس گفت كه: مرا بسوى تو حاجتى هست.
گفت: كدام است؟
ادريس گفت: مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى.
پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادريس گفت كه: مرا به تو حاجت ديگر هست.
گفت: آن حاجت چيست؟
گفت: شنيده ام كه مرگ بسيار شديد است، مى خواهم كه قدرى از آن به من بچشانى تا ببينم كه چنان است كه شنيده ام؟ پس از خدا رخصت طلبيد و چون مرخص شد ساعتى نفس او را گرفت، پس دست برداشت و پرسيد كه: چگونه ديدى مرگ را؟
گفت: شديدتر است از آنچه شنيده بودم، و حاجت ديگر به تو دارم كه آتش جهنم را به من بنمائى.
پس ملك الموت امر كرد خزينه دار جهنم را كه در جهنم را بگشايد، چون ادريس ‍ جهنم را ديد غش كرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت: حاجت ديگر به تو دارم كه بهشت را به من بنمائى، پس ملك الموت از خزينه دار بهشت رخصت طلبيد و ادريس داخل بهشت شد و گفت: اى ملك الموت! من از اينجا بيرون نمى آيم، زيرا كه خدا فرموده است: هر نفس چشنده مرگ است (13) و من چشيدم، و فرمود كه: هيچيك از شما نيست مگر وارد مى شود نزد جهنم (14) و من وارد شدم، و فرموده است كه: اهل بهشت از بهشت بيرون نمى روند و هميشه خواهند بود.(15)(16)
مؤ لف گويد: اين حديث از طريق عامه و موافق روايات ايشان است، و دو حديث اول محل اعتمادند.
و در بعضى از كتب مسطور است كه: حيات ادريس عليه السلام در زمين سيصد سال بود، و بعضى بيشتر گفته اند، و از او متوشلخ بهم رسيد، و چون به آسمان رفت او را خليفه خود گردانيد، و متوشلخ نهصد و نوزده سال عمر يافت و پسرش لمك را وصى خود گردانيد، و لمك پدر حضرت نوح است.(17)
و سيد ابن طاووس رحمة الله در كتاب سعد السعود ذكر كرده است كه: در صحف ادريس عليه السلام يافتم كه: نزديك است كه مرگ به تو نازل گردد و ناله و انين تو شديد شود و جبين تو عرق كند و لبهايت كشيده شود و زبانت شكسته شود و آب دهانت خشك شود و سفيدى چشمت بر سياهى غالب گردد و دهانت كف كند و جميع بدنت به لرزه درآيد و دريابد تو را شدتها و تلخيها و دشواريهاى مرگ، و هر چند تو را صدا زنند نشنوى و مرده شوى افتاده و در ميان اهل خود و عبرتى گردى از براى ديگران، پس عبرت بگير از معانى مرگ كه البته به تو نازل خواهد شد، و هر عمرى هر چند دراز باشد بزودى فانى گردد، زيرا كه آنچه آمدنى است نزديك است، و بدان كه مرگ آسانتر است از آنچه بعد از آن است از اهوال روز قيامت.(18)
و در جاى ديگر از صحف نوشته است كه: به يقين بدانيد كه پرهيزگارى از معاصى خدا حكمت كبرى و نعمت عظمى است، و سببى است خواننده بسوى خير و گشاينده درهاى خير و فهم و عقل، زيرا كه چون خدا بندگانش را دوست داشت بخشيد به ايشان عقل را و مخصوص گردانيد پيغمبران و دوستانش را به روح القدس، پس گشودند از براى مردم پرده ها از اسرار ديانت و حقايق حكمت تا ترك نمايند گمراهى را و متابعت نمايند رشد و صلاح را، تا در نفس ايشان قرار گيرد كه خداوند ايشان عظيم تر است از آنكه احاطه كند به او فكرها، يا ادراك نمايد او را ديده ها، يا حقيقت حال او را تحصيل نمايد وهمها، يا تحديد نمايد او را حالها و احاطه كرده است به همه چيز به علم و قدرت، و تدبير كننده است همه چيز را چنانچه خواهد، و پى به كارهاى او نمى توان برد، و غرضهاى او را نمى توان دريافت، و بر او واقع نمى شود اندازه و نه اعتبار كردنى و نه زيركى و نه تفسيرى، و توانائى مخلوقين منتهى به شناختن ذات او نمى شود.
و در جاى ديگر فرموده است: بخوانيد در اكثر اوقات پروردگار خود را، يارى كننده يكديگر را و خدا جويان در دعاى خود، زيرا كه اگر خدا از شما دادن كه مددكار و ياور يكديگريد دعاى شما را مستجاب مى كند و حاجتهاى شما را بر مى آورد، و شما را به آرزوهاى خود مى رساند، و بر شما مى ريزد عطاهاى خود را از خزينه هاى خود كه هرگز فانى نمى شوند.
و در جاى ديگر فرموده است: چون در روزه داخل شويد پس پاك كنيد نفسهاى خود را از هر چركى و نجاستى، و روزه بداريد از براى خدا با دلهاى خالص صافى و منزه از افكار بد و از خيالات منكر، بدرستى كه خدا بزودى حبس خواهد كرد دلهاى آلوده و نيتهاى مشوب را، و با روزه داشتن دهانهاى شما از خوردن بايد كه روزه دارد اعضا و جوارح شما از گناهان، چون خدا راضى نمى شود از شما به اينكه از خوردن روزه بداريد بلكه بايد از جميع قبايح و معاصى و بديها روزه باشيد؛ و چون داخل نماز شويد خاطره ها و فكرهاى خود را بگردانيد بسوى نماز، و دعا كنيد نزد خدا دعاى پاكيزه با تضرع و توسل، و از او بطلبيد حاجتها و منفعتها و مصلحتهاى خود را با خضوع و خشوع و شكستگى و خاكسارى، و چون به سجده رويد از خود دور كنيد فكرهاى دنيا را و خيالات بد را و كردارهاى ناشايست را، و در خاطر مداريد مكر و خوردن حرام و تعدى و ظلم كينه را، و اين صفات ذميمه را از خود بيفكنيد، و در هر روز سه وقت نمازهاى واجب را بجا آوريد: در بامداد و عددش ‍ هشت سوره است و در هر دو سوره سه سجده بايد كرد با سه تسبيح، و در نصف روز پنج سوره، و نزد فرو رفتن آفتاب پنج سوره با سجودهاى آنها، اينها است نمازها كه بر شما واجب است، و هر كه زياده بر اين نافله بجا آورد ثوابش با خداوند تبارك و تعالى است.(19)
ومشتمل بر دو فصل است
-----------------------------------------------
1-سوره مريم: 56 و 57.
2-در قصص الانبياء راوندى 78 و معارف ابن قتيبه 20: كان رقيق الصوت يعنى صدايش نازك بود.
3-علل الشرايع 27.
4-خصال 524؛ تاريخ طبرى 1 / 107.
5-قصص الانبياء راوندى 79.
6-قصص الانبياء راوندى 80؛ كافى 3 / 494.
7-كمال الدين و تمام النعمة 127؛ قصص الانبياء راوندى 73.
8-سوره مريم: 57.
9-تفسيرقمى 2 / 51.
10-احتجاج 1 / 499.
11-سوره مريم: 56 و 57.
12-قصص الانبياء راوندى 76؛ كافى 3 / 257.
13-سوره انبياء: 35.
14-سوره مريم: 71.
15-سوره حجر: 48.
16-قصص الانبياء راوندى 77؛ عرائس المجالس 50.
17-كامل ابن اثير 1 / 62؛ تاريخ طبرى 1 / 107.
18-سعد السعود 38.
19-سعد السعود 39.
----------------------------------------
علامه مجلسى رحمة الله عليه
 

Similar threads

بالا