خاطرات جالب دوران دانشجویی یا کاری

سلام
طاعات وعبادات قبول؛
مهندس شما که این تاپیک رو پیشنهاد دادید خوب بسم ا...از خودتون شروع کنید.با توجه به شناختی که از شما دارم مطمئنم که حرفهای جالب وزیادی بر گفتن دارید که حتما به درد ما تازه کارا میخوره.بسم الله.
یاعلی
 

ARC_2008

مدیر بازنشسته
سلام ...
بسمه الله ... آقای رشیدی و سایر دوستان . ...
حالا حتما نباید خاطره ها شیرین باشد . در خاطرات تلخ تجربیات بیشتری وجود دارد . و ذکر خاطره های شیرین هم که خود خالی از لطف نیست .
 

behnam1988

عضو جدید
خوب خودم اول شروع مي کنم !!
ايني که ميخوام بگم هيچ وقت يادم نمي ره . حدود 2 ترم پيش قرار شد برای يه درس ما يه پروژه ارائه بديم . موضوع پروژه هم سيستم های اعلام حريق بود . اين پروژه رو من و يکي از دوستان تائيد شو از استاد گرفتيم . استادی که به ما درس ميداد گرايش اصلي اش برق - قدرت بود . قرار شد که دو هفته اخر ترم بيام از پروژه دفاع کنيم. ما هم مشغول جمع اوری مطالب شديم ( خدا مي دونه چه فشاری بهمون اومد . ) حالا بگذريم مطالب حدود 150 صفحه شد . کی بود که اين. بخونه و خودشو اماده کنه . يهو دوست من فکرش گل کرد و گفت قسمت کنيم . نصفش رو تو بخون نصفش رو من بعد موقع دفاع هرقت مطلب تو تموم شد بيا بشين من ميرم . گفتم باشه مطالب رو نصف کرديم نصف اون نصف من ولی نه اونجوری که نصف اول من نصف دوم اون ( مثلا 20 صفحه اول اون 20 صفحه دوم من به همين ترتيب ... )
روز دفاعيه شد . اسم رفيقم امين بود . وقتی رفت که شروع کنه بهش گفتم سريع نياي بشيني ها هي کشش بده گفت باشه .
اقا همين شروع کرد ظرف 5 دقيقه مطلبش رو گفت . چشمتون روز بعد نبينه يهو رنگش پريد . به من گفت چي کنم . منم گفتم ادامه بده ( نميشد 5 دقيقه ای بياد بشينه .) اقا مثل اينکه يکم از مطالب منو خونده بود .اونا رو شروع کرد به گفتن با يکم چرت و پرت . بالاخره يجور ماست مالی کرد اومد نشست . نوبت من شد منم که از مطالب اون هيچی نخونده بودم . من شروع کردم به چرت و پرت گفتن و خالی بستن ( ديگه چاره ای نداشتم . ) تمام کلاس فهميده بود من دارم چرت و پرت ميگفتم ولی استاد بيچاره نفهميده بود چون براش خيلي تازگی داشت و کلی داشت ذوق ميکرد . تا اون دفاعيه تموم شه جونم به لبم رسيد .
حالا جالبش اينجاس بيشترين نمره تو پروژه رو من و امين گرفتيم. ( 3.75 از 4 ) کف خودم و همه بريده بود .
خدا خيلي رحم کرد .
 

f_azar1365

عضو جدید
یادمه امتحان فیزیک 2بود..هیچی نخونده بودم..
2تاسوال مهمو که احتمال اومدنشونو می دادم همراهم نوشتمو با خودم توی 2تا کاغذ کوچیک بردم سر جلسه امتحان...
5....6دقیقه از شروع امتحان نگذشته بود که کاغذارو دراوردم..آخه از شانس خوبم 2تاش آمده بود..
شروع کردم به نوشتن...
یهدفعه یه سایه سیاه بالای سرم احساس کردم همین که سرمو بالا کردم دیدم مراقبه ذول زده و داره منو با اون شرایط میبینه...
آقا منو میگی...یخ کردم...
هیچی...ورقهمو گرفتو تقلبامم گرفت..به دوستش گفت برو دفتر صورت جلسه رو بیار..منم خشکم زده بود....
یه برگه دیگه بم دادو گفت:حالا اگه بلدی بنویس...
منم از ترسم شروع کردم به نوشتن..هرچیبلد بودم مینوشتم..
تا اینکه دوستش اومدو اونوم آمد تقلبارو به من دادو گفت : امضاش کن...
منم پیش خودم گفتم این تنها مدرکیه که از من داره...آقا منم نامردی نکردمو کاغذارو گذاشتم تو دهنم .....
مراقبه باتفاق بچه ها از تعجب به همدیگه نگاه میکردن...
منم در کمال آرامش کاغذارو میجویدم....
دیدم کلاس ترکید...صدای خنده دوستام همه رو متحیر کرده بود..
مراقبه هم که دید کاری از دستش بر نمیاد برگه اولی منو با خودش برد و قسم خورد که من اون درسو می افتم..
دیگه خودمم یقین داشتم که باید این درسو دوباره بردارم..
تا اینکه نتایجو اعلام کردنو من در کمال تعجب با 11پاس کردم....



فرشید​
 
Similar threads

Similar threads

بالا